روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

امروز داشتم با خودم فک میکردم که یعنی اونور سیاهچاله ها چی میتونه باشه؟اگه از اون دسته از آدم هایی باشی که به نجوم و فضا و این داستانا علاقه مند باشی حتما یه چیزایی درباره سیاهچاله ها شنیدی یا میدونی.

میگن هرچیزی که وارد سیاهچاله بشه تجزیه میشه و یا ممکن وارد یه دنیای دیگه بشه.البته اینا فرضییه است همه اش.ولی خب داشتم با خودم فک میکردم اگه یه دنیایی اونطرفش باشه واقعا چه شکلی میتونه باشه؟

مثلا یه شهر باشه که ورودی اون شهره یه جوری باشه که برای وارد شدن به  اونجا باید روی سنگی هایی که از توی آب بیرون اومدن گام برداری و هر چقدر میری جلوتر آب زلال تر و شفاف تر میشه.همه اش توی ذهنم اولای مسیر تاریکه ولی هرچقدر که میرم جلو تر مسیر هی روشن و روشن تر میشه.بعد یعدفعه نگاهتو برگردونی دور و برت پر شده باشه از گل های قرمزی که وسط آبن.انگاری یکی اون گل ها رو توی یه گلدون های نامرئی وسط آب کاشته باشه.

به خودت بیای و یهو با یه حباب گنده روبه رو شی که بوی بچه میده.دستتو ببری نزدیکشو خودتو هل بدی داخلش.ولی وقتی وارد حبابه شدی یهو بفهمی حباب نیستو دور برت و یه شیشه گرفته.شاید اونجا یجوری باشه که بتونی چهارتا فصلو باهم ببینی.شایدم اصلا توی پاییزش برگا سبز باشنو توی زمستون برگا نارنجی.اصلا شاید اونجا درختا برگ نداشته باشن.به جای برگ ماهی ها به درختا اویزون باشن .ماهی ها پا داشته باشنو روی خشکی راه برن،آدم ها هم زیر اب بدون هیچ محدودیتی زندگی کنن.نمیدونم شاید اصلا ادم های اونجا این شکلی نباشن.شاید باهم فرق کنن اصلا.شاید رنگی رنگی باشن شایدم اصلا چشم نداشته باشن و به جاش قلب جای چشماشون باشه.

خلاصه که دنیای اونور سیاهچاله ها ولم نمیکنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۲
زهرا کرمی

نمیدونم به کارما اعتقاد دارید یا نه.ولی من از اون دسته از آدم هایی هستم که به شدت به کارما اعتقاد دارم.و تازه میدونید قسمت دیوونگی ماجرا کجاست؟اینکه من خودم بعضی وقتا دلم میخواد یه اتفاقی واسم بیوفته تا بتونم احساسات آدم های مقابلم رو درک کنم.و بدونم که چه احساسی تو اون لحظه داشتن.

من کلا از اون دسته از آدم های جوشی هستم که واسه عصبانی شدن فقط یه جرقه نیاز دارن.و موقعه عصبانیت هم خوب و از بد تشخیص نمیدم.شنیدین میگن آدم ها موقعه دعوا هر چی میگن قبلا بهش فک کردن؟من کلا توی دعوا مدام دارم از کلمات بی تربیتی استفاده می کنم که نباید.و این یعنی من قبل دعوا مدام در حال فک کردن به فوش های جدیدم.

البته نا گفته نمونه که به این ویژگی اصلا افتخار نمیکنمو خیعلی تمرین میکنم که این ویژگی کوفتی و از ذهنم بندازم.و تا حدودی هم موفق بودم اما خب اعتراف میکنم که قبلاها خیعلی موقعه عصبانیت ادم دوست نداشتنی بودم.

من قبلاها با یه نفری دوست بودم که اصلا شبیه دوستا نبودیم.یعنی دوست بودیم ولی نبودیم.هر موقعه به کمکش نیاز داشتم بود ولی هرموقعه به کمکش نیاز داشتم نبود.امیدوارم فهمیده باشین چی میگم اگه هم نفهمیدین ،امیدوارم هیچ وقت نفهمین چون خیعلی حس گندیه.خلاصه که سر یه مسئله دعوامون شد و از اونجایی که من موقعه عصبانیت همونطور که گفتم خیعلی آدم مهربونیم دوستیمون بهم خورد.

و من دیوونه یبار از خدا خواستم بفهمم که اون موقعه ،موقعه دعوا ،قبل دعوا و بعد دعوا اون چه حسی داشته.چون راستشو بخواین تنها حسی که من داشتم بی حسی بود.همین چند وقته پیش این حسو تجربه کردم.حس اون آدمو قبل و حین و بعد دعوا.فهمیدم که همیشه همراهش عذاب وجدان و یه جورایی یه پشیمونی واسه تموم شدن یه دوستیه.

اما چطور شد که من فهمیدم اون چه حسی داشته؟دقیقا تمومی اون اتفاقات تکرار شد.با یه ادم دیگه .اما این بار جای ادما عوض شده بود.من اون بودم و  اون من.کاش میتونستم از اون دختر عذر خواهی کنم.ولی خب من اونقدر ادم شجاعی توی اینجور مسائل نبودم و نیستم.چه ترسناک.دلم نمیخواد حتی واسه یکبارهم که شده کسی و قضاوت کنم یا دل کسی و بشکنم.من به کارما و این داستانا اعتقاد داشتم.اما خوب حالا ایمان دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۶
زهرا کرمی

خیلی وقت بود که  اینجا نیومده بودم.دلم واسه نوشتن و گفتن و گفتن و نوشتن توی  اینجا تنگ شده بود.انگاری که نوشتن داستان ها و اتفاق های زندگی خودم تبدیل شده بود به قسمتی از من.یه جورایی زندگی می کردم واسه اینکه اتفاقاتی که در طول روز واسم میوفته رو ریز بینانه زیر نظر بگیرم و ازش یه داستان جنایی و عشقی و عاطفی و هیجانی بیرون بکشم که بتونم اینجا بنویسم.یجورایی داشتم تمرین میکردم که به اتفاقات دور و برم بیشتر دقت کنم و بیشتر ببینم و بیشتر یاد بگیرم.به نظر من دور و بر ما مدام در حال رخ دادن اتفاقایی که داره بهمون یه درسی میده بخاطر همین باید بیشتر توی اتفاقات زندگیم دقیق میشدم  ولی خب نمیدونم چی شد که یهو توی روزمرگی ها غرق شدم.البته نه روزمرگی که از سر ناچاری باشه ها،روزمرگی که خودم انتخابشون کرده بودم.انتخاب کرده بودم یه سری از کارها رو روزانه انجام بدم .یه سری کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم و یه سری کارهایی که بخاطر اون یه سری کارهایی که دوست دارم، باید انجامشون میدادم.خلاصه که همه عوامل دست به دست هم داده بودند که من یه چند وقتی رو اینجا نباشم.و الان که دارم این جملات و تایپ میکنم یه چیزی ته دلم داره فریاد میزنه لعنتی چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود.نمیدونم چطوری بعضی آدم ها تا اخر عمرشون فقط میتونن عاشق یه کتاب ، یه نفر ، یه کار ، یه شغل و یه حرفه باشن.من هیچ وقت از اون ادم هایی نبودم که عاشق یه چیزی باشن.من همیشه عاشق خیعلی چیزها بودم و همیشه هم هیجان انتخاب و امتحان کردن خیعلی چیزها همراهم بوده.بخاطر همین روزمرگی هام پر از کارهای گوناگون و متفاوت که ممکنه اصلا هیچ ربطی بهم نداشته باشن ولی من از انجام دادنشون لذت میبرم.و این مسئله گاهی وقتا منو میترسونه.تنوع همونقدر که خوبه ترسناک هم هست.من همیشه زندگی پر از تنوعی رو داشتم ولی یه جایی ته اعماق وجودم از این تنوع میترسیدم.میترسیدم این تنوع طلبی وفا داری منو نسبت به آدما و نسبت به برنامه ها و اهدافم از بین ببره.نمیدونم شایدم ترس من بیخودی باشه .شاید چون اطرافیانم همه عاشق یه زندگی تکراری و ادمای تکراری و کارهای تکراری بودن باعث شده اینجوری یکم از این تفاوت بترسم.شاید ادم های تنوع طلبی مثل من ،وفا دار تر از بقیه باشن نمیدونم .فقط تنها چیزی که الان میدونم اینه که خوشحالم دوباره وقت پیدا کردم که اینجا باشم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۹
زهرا کرمی

من معمولا آدمی نیستم که به موقعه سر قرارهام برسم.بیشتر وقت ها دیر می کنم و باید غر غر همه رو هم به جون بخرم.نه اینکه بخوام کلاس بذارم و با دیر رسیدنم بگم آدم مهمی هستم؛نه!ولی نمی دونم چرا همیشه زمان بندیم اشتباه از آب درمیاد یا همیشه توی مسیر یه اتفاقی میوفته که من دیر برسم.البته گفته باشم که خیعلی جاها هم از اونور بوم میوفتم.اونقدری زود میرسم که باید تا مدت ها درو دیوارا رو تماشا کنم.البته این زود رسیدن اونقدرها هم بد نیست.خوب میدونید آدم دلش میخواد به موقعه سر یه قرارایی و کلاسایی و یه مهمونی هایی و یه برنامه هایی برسه.حالا اگه زودتر هم شد اشکالی نداره .تماشای درو دیوارها رو به جون می خریم.من قبلاها یه استادی داشتم که آقا بود.خیعلیم ترسناک بود.هیولا و لولو نبود ولی خیعلی جذبه داشت.مدام هم ضایعت میکرد و بعدش داد میزد.تصور کنید یه استاد قد بلند،لاغر،موهای مشکی کم پشت،تیپ و استایل رسمی،با یه اخم دائمی.همیشه سرتایم میومد.هر کسی هم که بعد از اون میومد و یا سرکلاس راه نمیداد یا جریمه میکرد،ته اشم بنده خدا رو ضایع میکرد.یه جوری که دعا میکردی کاش سرکلاس نمی رسیدی ولی اینجوری ضایع نمی شدی.ولی آخه بدبختی اینجا بود اگه غیبت هم میکردی جلسه بعد یقه ات میکرد و دوباره با پرسیدن سوالاتی که حتی خودش هم جواباشو نمیدونست جلوی همه سکه یه پولت میکرد.البته بقیه دیگه بعد از مدتی بهش عادت کرده بودنو این اتفاقاتو به فال نیک میگرفتن.ولی خب من نه.دیگه موقعه ضایع کردن کسی،بقیه نمی خندیدنو تنها چیزی که توی چشماشون موج میزد یه حس ترحمی بود که با جمله بیچاره ،خیعلی گناه داشت همراه می شد.یعنی این استاده یجوری بود که وقتی پاشو از در کلاس میذاشت تو، بیشتری ها چشماشونو میبستن و یه نقس عمیق می کشیدنو سعی داشتن قلبی که ممکن بود هر لحظه از شدت تند تپیدن کار دستشون بده رو آروم کنن.یه روز اومد پایین کلاس ایستاد و تهدید کرد هفته دیگه همین ساعت همین دقیقه و همین ثانیه کسی بدون انجام تکالیفش بیاد،کسی دیر بیاد،کسایی که غایب بودن بخوان تشریفشونو با هزار و یک عذر بهانه بیارن قلم پاشونو خورد میکنم.و محکم پاشو روی زمین کوبید و گفت من با کسی شوخی ندارم.از اونجایی که هرتهدیدی رو که وعده اشو داده بود عملی کرده بود بچه ها مطمئن بودن هفته دیگه اگه حرفاشو عملی نکنن فاتحه اشون خونده است.فک نکنید اینایی که میگم مال دهه پنجاهه .خیر این استاد گرامی که می گم و پنج سال پیش باهاش آشنا شدم.هفته کذایی بعد رسید و همه سرتایم تکلیف به دست منتظر استاد گرامی بودن که مدیر موسسه اومد و گفت استاد فلانی پاش شکسته و امروز تشریف نمیارن.بچه ها یه جوری دست و میزدند و جیغ می کشیدند که فک کنم اگه بهشون یک کیسه تراول میدادن اینقدر خوشحال نمی شدن.بعد از اون هفته تا دو هفته دیگه کلاسش تشکیل نشد.هفته سوم تماس گرفتن ،گفتن که استاد میخوان این هفته کلاس و تشکیل بدن و دوباره روز از نو و روزی از نو.همه به موقعه سرکلاس منتظر تشریف فرمایی استاد بودن که با سه پا وارد کلاس شد.یک پای سالم یک پای شکسته و صد البته عصای زیر بغل.اومد روی سکوی پایین کلاس که حدودا نیم متر از سطح بقیه کلاس بالاتر بود ایستاد و صداشو صاف کرد و با ارامشی که تابه حال ازش ندیده بودیم از همگی عذر خواهی کرد و گفت خدا در همه لحظات زندگی ما داره بهمون درس میده.من بنده حقیر کی باشم که بخوام قلم پای کسی و خورد کنم.قدرت مطلق خداست و من در برابرش هیچم.یادم رفته بود تا اون نخواد برگی از درختی به زمین نمی اوفته.وقتی داشتم پایین کلاس همه رو تهدید میکردم یادم رفته بود که ممکن اصلا تا ثانیه های بعدی زنده نباشم.فراموش کرده بودم که همه چیز این زندگی ،با اگرخدا بخواهد همراهه.خلاصه که حواستون باشه که پیش پیش واسه بقیه نبرین و ندوزین.ان شالله از این هفته دوباره با انرژی شروع میکنیم و اگر خدا بخواد هفته دیگه هر کی بدون انجام تمریناتش بیاد قلم پاشو خورد میکنم.اول صدای سکوت و بعد صدای خنده های زیرزیرکی بچه ها میومد.خودشم خنده اش گرفته بود.اولین بار بود که می دیدیم میخنده.ولی راستش هیچ وقت قلم پای کسی رو خورد نکرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۹
زهرا کرمی

الان که شروع کردم به نوشتن این مطلب ساعت حدودای هشته.یعنی هنوز هشت هم نشده.هشت شب منظورمه.ولی خب همه جا تاریکه.یادم میاد تابستونا من تازه این ساعت نیت می کردم برم بیرون.ولی خب الان این ساعتا که میشه استرس میگیرم که وای خدای من شب شد و من هنوز کلی کار واسه انجام دادن دارم.درسته یک روز همچنان بیست و چهار ساعته ولی نمیدونم چرا اصلا توی پاییز و زمستون اینطوری به نظر نمیاد.انگاری که کمتر وقت داریم واسه زندگی کردن.ولی این کمبود وقت توی پاییز بیشتر به چشم میاد.یه چیزی هم که توی آسمون این روزا حواسمو جلب کرده اینکه ماه خیعلی خوشگل تر میشه.یه جورایی یه تم طلایی به خودش می گیره.انگار یکی توی آسمون یه عالمه از این اکلیل های طلایی و فوت کرده روش.البته صد در صد شرط میبندم اونی که این کار رو کرده سرو صورت خودش تا سال ها و ماه ها طلایی میمونه.اکلیله با کسی شوخی نداره.اگه به ماه توی تابستون دقت کرده باشید حسابی نقره ای و روشن.ولی توی پاییز نه،توی پاییز طلاییه.من ماه توی فصل پاییز و خیعلی بیشتر دوست دارم.یجورایی خاصه و دیگه نمی تونی توی بقیه فصل ها ببینیش.لعنتی با این که فصل دلگیریه ولی خوشگلی و جذابیت زیاد داره،خاصه.کی دیگه توی بقیه فصل ها میتونه میوه های پاییزی و پیدا کنه.کی دیگه میتونه توی فصل های دیگه یه دنیای نارنجی عاشقونه داشته باشه.میتونه یه دنیا پر از عشق داشته باشه ها ولی خب دیگه نارنجی نیست.حالا چی شد که اینا رو گفتم؟یه دوست دارم کارش مدام ایراد گرفتن از این فصل بیچاره است.مدام غر میزنه که وای دلگیرتر از این فصل نیست،فصل به این سیاهی ندیدم،ترسناکه،آدم یاد نداشته هاش میوفته،آدم یاده رفته هاش میوفته.امروز هم بهم زنگ زد.شروع کرد به ایراد گرفتن و گلایه کردن که چرا روزا واسش توی پاییز اینقدر کند میگذرن.حرفش واسم عجیب بود چون واسه من خیعلی روزا توی پاییز تند تند میگذرن.گفتم که انگاری که کمتر از بیست و چهار ساعت واسه زندگی کردن وقت داریم.موقعه گوش سپردن به غر زدن هاش، داشتم با خودم فک میکردم که چطور نمی تونه این همه تفاوت و زیبایی و ببینه.چرا همه گیر دادن به دلگیری فصل پاییز؟حالا درسته آسمون زودی کر کره رو میکشه پایین و خاموشی میزنه ولی در عوضش شباش طولانی تره.توی تاریکی خیعلی چیزا هست که ما نمی بینیم.هیچ  سالی به اندازه امسال به تفاوت هاش دقت نکرده بودم.فک کنم تا آخر این فصل فقط بخوام درمورد داشته هاش بنویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۷
زهرا کرمی

متن زیر نوشته ی من نیست ولی به نظر من عجیب با مزه بود.نمیدونم اسم نویسنده اش کیه.اگر می دونستم حتما حتما اسمشو در اینجا می نوشتم.اگه متنتو توی وبلاگم دیدی خوشحال میشم که آدرس وبلاگتو داشته باشم.

می دونی چیه؟

می دونی چرا وسط این همه آدم میگم فقط تو؟

به نظر من عشق رو مثل طعم خرمالوو هرکسی نمی پسنده.

اصلا خرمالو میوه عشق منه.

من عاشقشم.

اصلا اینجور میوه ها غریب هستن.

هرکسی دوسشون نداره.

هرکسی درکشون نمیکنه.

مردم این دور و زمونه همیشه دنبال میوه های دم دستی هستن.

همه تو مهمونی ها به هم موز تعارف میکنن.همین میوه های بی اصل و نسب که معلوم نیست از کجای دنیا میان و متعلق به چه فصلی هستن.

این هایی که هر جا می ری سر دوزار قیمت پایین ترشون دعواست.

همین هایی که توی کوچه و خیابون،حتی کنار اتوبان پشت یه وانت داغون تلنبار شدن رو سر همدیگه...

اما واسه چشیدن طعم خرمالو باید صبر کنی.

ده ماه باید چشم بدوزی به لباس عوض کردن درخت ها.

تازه وقتی همه میوه ها از بورس افتادن نوبت خرمالو میشه که خودنمایی کنه.

یه جوری مغرور که هر کسی جرات نمی کنه به سمتش بره.

یه جوری گس که به خودش اجازه نمیده هر کسی عاشقش بشه.

شایدم به نظر بعضی ها بداخلاق،اما من میگم خیعلی هم مهربونه.

توی این زمونه که پرتغال ها و لیمو شیرین ها هیچ کدوم طعم واقعی شون رو ندارن.

خرمالو اهل هرجا که باشه طعم منحصر به فرد خودشو داره.

هیچ کسی شبیه اش نیست.

اصیل هست.

می دونی چی میگم؟

شبیه یه زن افسر بازنشسته ارتش!همه جوره مقرراتی،سروقت میاد و سروقت میره.یه جوری به دلت می شینه.

جوری که وقتی یه تیکه اشو مزه مزه کردی بعد از مدت ها هنوزم حواس دهنت رو به خودش میخکوب میکنه.

اگه خواست بره خیعلی طول می کشه فراموشش کنی.

خرمالو تنها میوه ای که وقتی یادش می افتی به جای اینکه دهنت آب بیوفته،کامت مچاله میشه،به هم کشیده میشه،چروک میشی.

عشقم همین جوریش قشنگه دیگه 

می فهمی چی میگم خرمالوی من؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۴
زهرا کرمی

دومین روز پاییزی خودتان را چگونه گذراندید؟از بس که پاییز خودش واسه من فصل دوست داشتنی بود کرونا هم اومد و باهاش قاطی شد که قشنگ بتونه پاییز بیاد موندنیو امسال واسه هممون رقم بزنه.نمی دونم از اون دسته از آدم های سحر خیز هستین یا نه.اگه باشین حتما متوجه میشین که چقدر آفتاب این روزا زود طلوع میکنه.منم آدم سحر خیزی نیستم.یعنی هستما ولی وقتایی که مجبور باشم زود از خواب پا میشم ولی در کل قسمت خوابالو بدنم غالبه به قسمت سحر خیزم. اتاقم یه پنجره رو به بیرون داره.من هیچ وقت عادت ندارم که پرده این پنجره رو بکشم.خوشبختانه این  پنجره رو به حیاط باز میشه و یجوری هم ساخته شده که وقتایی هم که دراز کشیدی روی تخت میتونی آسمون شب و نگاه کنی .البته که ستاره ها گم شدن تو این آسمون تاریک و زیاد خبری ازشون نیست،ولی خب بازم خوشحالم که میتونم یه تیکه از آسمونو موقعه خواب تماشا کنم.یه درخت بیدم روبه روی این پنجره است.البنه که الان هنوز پاییز نشده نصف برگاش خشک شده.درخت توی باغچمون زودتر از همه با پاییز قاطی شده.البته اینکه توی تابستون هر ازگاهی یادمون میرفت بهش آب بدیم هم شاید بی تاثیر نباشه ولی خب شبی که یه نسیم ملایمی می وزید و شاخه های این بیدو تکون میداد من همیشه با خودم تصور میکردم که باز آسمون موهای این بید و با دستای خودش شروع کرده به نوازش کردن و سنجاق مهتاب و وصل کرده بهش.حالا که برگاش کم کم داره پاییزی و خشک میشه با خودم تصور میکنم که آسمون یادش رفته دیگه موهای درخت بید خونمونو به بازی بگیره. درخت بیچاره هم قهر کرده و رفته موهاشو رنگ کرده که دل آسمون و بسوزونه .ولی مثل اینکه بدتر شده .چون بیدمون شده از اون بیدها که دیگه با هر دست نوازشی دنبال دستای اسمون میگرده ولی پیداش نمیکنه و تیکه تیکه از وجودش توی باد خش خش میریزه.صبح هاهم وقتی چشمامو باز میکنم انگار یه خنکی بامزه ای روحمو قلقلک میده که  دوباره یه غلت بزنم و پتو رو تا جایی که امکان داره بالا بکشم و دوباره بخوابم.ولی وقتی غلت میزنمو پشتمو میکنم به پنجره همه اش حواسم پی درخت بیده.از ته قلبم آرزو میکنم که کاش زودتر برگای نارنجیش بریزه و بخوابه.تحمل ندارم غصه اشو ببینم.ممکن بپرسین خوب اینا رو واسه چی گفتی؟گفتم که بگم دومین روز پاییزی خودمو چگونه گذروندم.ولی دقت کردم به این بیده.با اینکه دلش لرزیده سفت و محکم سرجاش وایساده و ریشه هاشو محکم سپرده دست خاک.فک کنم هنوز هم ته وجودش به چیزی امیدواره.به اینکه دوباره اسمون باهاش آشتی کنه و برگرده و اینبار برگای سبزشو نوازش کنه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۱
زهرا کرمی

بسیار خب.همونطور که مشاهده می کنید تابستونو پشت سر گذاشتیم و وارد فصل عشق و عاشقی و ترانه های دلدادگی واسه کسایی شدیم که یار دارنو ،فصل غم و اندوه و بارون و فین  فین کردن واسه آدمای بی یار.خدا قسمت کنه بلکه همه بتونن طعم عشق نارنجی پاییزی و تجربه کنن.ولی به نظرم واقعا دنیای آدم های عاشق توی پاییز نارنجی میشه.از اون نارنجی های تند و تیز که از دور چشمو میزنه.هرجا هم که هستن اونجا رو نارنجی نقاشی میکنن.میشه یه چیزی تو مایه  های پلنگ صورتی.دیدین دنیاش حسابی صورتی بود.دنیای این آدم هم حسابی نارنجی.اگه به دلداده ها توی پاییز نگاه کنید،یه دختر که لبه ی یه سکو نشسته و پاهاشو آویزون کرده وبا صدای بلند داره قهقه میزنه .آقا پسره تند تند داره به حرف زدنش ادامه میده.دختر ذوق و شوقو خنده اش بیشتر میشه دستاشو بهم میزنه میذاره دو طرف صورتشو هر ازگاهیم دستاشو مشت میکنه و آروم میزنه به شونه های پسره.پسره هم دستاشو گذاشته توی جیب هاشو گاهی اینطرفو اونطرفو نگاه میکنه و یبار پاهاشو به دیوار تکیه میده و دفعه ی بعد دستاشو میذاره لبه اون سکویی که دختر خانوم دلبر نشسته و پاهاشو میندازه رو پاهاش.خیعلی صحنه دیدنیه.ادم ناخودآگاه دلش عشق میخواد.حتی اگه سنگدل ترین موجود روی کره زمین باشه.امروز موقعه برگشتن از کلاس زده بودم توی کوچه پس کوچه های بیراهه واسه اینکه کمی توی پارک قدم بزنم.که با صحنه ی بالا مواجه شدم.میدونم که زل زدن به آدمای دیگه، توی کوچه و خیابون کار درستی نیست ولی نمی تونستم به اون دوتا و دنیای نارنیجشون نگاه نکنم.البته هستن ادمایی مثل من خل و دیونه که نهایت لذتی که از پاییز می تونن ببرن صدای همنوازی خش خش برگای پاییزی زیر بوت ها و کفشاشونه.تازه موقعه لگد کردنشونم از دور شبیه احمقا به نظر میرسی.تصور کن یه ادم با دیدن کلی برگه خشک شده ذوق کنه و شروع کنه به بالا و پریدن روی برگا.قطعا همه آدما از دور یا دارن میگن خدا خوبش کنه.یا خیره به پاهات از کنارت رد میشن اینا همونایین که منتظرن یه عالمه برگ پیدا کنن که خودشونم شروع کنن.البته ناگفته نمونه که یه عده ای هم هستن به برگه خشک شده وسط اوتوبان هم رحم نمی کنن.تواناییشو داشته باشن ماشینو نگه میدارن که پاشونو بذارن روی اون برگه و صدای خش خش و بشنون و خیالشون راحت شه.وایی دقت کردین بعضی از برگای زرد و نارنجی روی زمین وقتی روشون پا میذاری خش خش نمی کنن.با کلی شوق و ذوق خیز میگیری سمتشونو ته اش پوچ از آب درمیان.داشتم از دنیای نارنجی ادمای عاشق ها تو این فصل می گفتم.ولی خب یه چیزی هنوز نفهمیدم.نمیدونم ادمایی که تو این فصل عشق و معشوقه ندارن چه رنگی هستن.سبزن،زردن،قرمزن،یا شایدم سیاه.اصلا به نظر من حدس زدنش کار راحتی نیست.ولی هر رنگی که باشن ،موقعه رد شدن از کنار نارنجی ها نارنجی میشن.اینو مطمئنم.وگرنه دق میکردن توی این فصلی که همه جاش بوی غم میده.البته  پاییز واسه من اینطوری تعریف میشه.به عشق و عاشقی هم ربط نداره .بیشتر مربوط میشه به زود تاریک شدن هوا.گفتم هوا!!!یعنی آسمون و هوا هم تو این فصل یجور دیگه ان.درسته آلان میگی خوب معلومه نابغه تو همه ی فصلا رنگ آسمونو حالش فرق میکنه.آره.ولی انگار آسمون تو پاییز با آدما حرف میزنه.دقت کردین وقتی توی پاییز سرتونو بالا می گیرید و به اسمون نگاه می کنید ناخودآگاه یه نفس عمیقی می کشید که انگار چاشنی آه قاطی شه.شاید عجیب به نظر بیاد ولی به نظرم توی همین مدت زمانی که شما به آسمون نگاه کردین،اسمون گله کرد از غصه هاش.نمیدونم غصه های خودشه یا غصه ی آدم هایی که میتونستن الان توی یه دنیای نارنجی پاییزی باشن ولی به هر دلیلی نتونستن.خب آخه می دونید اسمونه دیگه اون بالاس .همه جا هم هست.همه چی و می بینه.آسمون خدا همه جا پهنه.شنیدین میگن هرجا بری اسمون یه رنگه.ولی نیست باور کن میشه دو نفر تو یه مکان و زمان کنار هم وایساده باشن ولی آسمونشون یه رنگ نباشه.یکی آسمونش نارنجی باشه و یکی هر رنگی.امیدوارم هررنگی که هست همون رنگی باشه که چشم انتظارشه.هووم وایسین.وایسین.داشت یادم میرفت.فک کنم منم امسال دنیام نارنجی باشه.نه..فک نکنید یار زمینی پیدا کردم.معلوم نیست این یار زمینی که قرار پاییزمو نارنجی کنه کجاست.ولی بالاخره یار آسمونیمو پیدا کردم.اون منو گم نکرده بودا..من داشتم واسش ناز میکردم.ولی خب بالاخره از خر شیطون پایین اومدم.خدا همیشه فصل پاییزمو نارنجی کرده.ولی خب در عجبم چطور این رنگ توی چشمو نمی دیدم.خوشحالم که بالاخره برقش چشممو زد.در نهایت ورود شما رو به فصل دوست داشتنی غمگین تبریک میگم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۸
زهرا کرمی

جملات ساده و خوبتونو از همدیگه دریغ نکنید.شاید آدما منتظر شنیدن همین جملات ساده و کوتاه شما باشند که انرژیی که تا آخر روز بهش نیازمندن و به دست بیارن.میدونم که اینو میدونیم ولی یادمون میره که اینو میدونیم.اصلا یادمون میره، چون میدونیم.چون مدام داره در گوشمون تکرار میشه ولی ما هیچ وقت بهش عمل نمی کنیم.یکی از دوستای من بعد از یه دوره طولانی که درگیر کرونا بود،امروز بعد از مدت ها میخواست برگرده سر کار و زندگیش.صبح ساعت شیش باید بیدار می شد که آماده بشه و بره سرکار.یجورایی حالشو نداشت و شب قبلش داشت غر میزد که حالشو نداره دوباره اون ساعت هر روز از خواب پاشه و بره بیرون از خونه.یجورایی هم از بیرون رفتن از خونه بخاطر کرونا میترسه دیگه.اخه هنوز که هنوزه ریه اش کامل خوب نشده که هیچ،قلبش هم مشکل پیدا کرده .خلاصه که دیشب هرچقدر باهاش کلنجار رفتم که اون دفعه چون رعایت نکردی اینطوری شده و این دفعه مواظب باش و فاصله اتو با بقیه حفظ کن.اگه الان صبحا زود از خونه بیرون میری درعوضش کلی دستاورد و نتیجه واسه آیندت ،داری به دست میاری و از این حرفا گوشش بدهکار نبود.میخوام توی این پست حسابی از خودم تعریف کنم.تصمیم گرفته بودم صبح زودتر از دوستم بیدار شمو بهش پیام بدم که نترس تو تنها کسی نیستی که تو این ساعت بیداره و امیدوارم امروز یکی از بهترین روزای زندگیت باشه.میدونستم قبل از اینکه بره سرکار همیشه گوشیشو چک میکنه.یجورایی از این آدماس که تا چشماشو باز کرد دنبال گوشیش میگرده تا ببینه دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده.صبح که گوشیم زنگ خورد به زور چشمامو باز کردمو به خودم فوش دادم که تو نمیخواد انرژی مثبت باشی واسه بقیه.اما وقتی توی تخت خوابم یکم به خودم کش و قوس دادم و چشمامو خاروندم و به لبخند دوستم بعد از اون پیام فک کردم با چشمای خواب و بیدار،مثل دزدای دریایی،یک چشمی بهش پیام دادم که من صبحا زودتر از تو بیدارم امیدوارم که امروز حسابی بهت خوش بگذره.و بعد از اون دوباره گرفتم خوابیدم.صبح حدودای ساعت نه بهم زنگ زد و گفت که دم اداره نگه اش داشتن و ازش خواستن که یبار دیگه تست بده و نذاشتن برگرده سرکار.داشت میگفت که حس زامبی ها رو نسبت به خودش داره و غش غش میخندید.ته حرفاش ازم کلی تشکر کرد بخاطر همون جمله ساده ای که صبح بهش گفتمو میگفت باورش نمیشه که بخاطر اون صبح از خوابم زدم تا اون جمله رو بهش بگم.میگفت که صبح بیدار شده بوده که امروزو به بهترین روز زندگیش تبدیل کنه ولی خب اجازه نداده بودن برگرده سرکار.اولش با خودم فک میکردم کاری که میکنم شاید خیعلی ساده و مسخره و یجورایی لوس باشه ولی وقتی که اون حرفا رو بهم زد فهمیدم خیعلی از آدما نیازمند همین یه جمله ساده از طرف منو شمان.من خودمم با این جملات ساده کلی ذوق میکنم.از منو بقیه دریغش نکنید.مثلا الان بیاین کلی نظرات خوب واسم بذارینwinkcheekydevil

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۱
زهرا کرمی

من وقتایی که از خواب بیدار میشم در عصبانی ترین حالت خودم قرار دارم.مخصوصا وقتایی که بیش از اندازه خوابیده باشم.اگر کمتر خوابیده باشم فقط کمی بی حال میشم و مغزم درست کار نمیکنه.اینجوری که اگر کم خوابیده باشم و بخوام کاری و انجام بدم میشینم پشت میز و دستمو میذارم زیر چونه امو زل میزنم به نوشته ها یا اگه قرار فعالیت بدنی انجام بدم تا جایی که امکان داره قوز میکنم و موقعه راه رفتن پاهامو به زور روی زمین میکشم و دم به دقیقه هم پاهام به یه جایی گیر میکنه و نزدیکه زمین بخورم.یجورایی توی راه رفتنم چرت میزنم.درواقع چشم باز میخوابم.نمیدونم یجورایی از دست خودم عصبانی میشم که چرا باید اصلا بخوابیم.آخه من همیشه با خودم فک میکنم که اگه کمتر بخوابم بیشتر فرصت واسه زندگی کردن دارم،واسه بودن، واسه جست و جو کردن، واسه کشف کردن، واسه یادگرفتن، واسه یاد دادن، واسه غرق شدن توی خیالاتو، واسه تبدیل کردن خیالات و تصورات به واقعیت، واسه گشت و گذار و واسه دقت کردن به همه ی چیزهایی که توی محیط اطرافم قرار داره واسه همه و همه بیشتر وقت دارم.اما متاسفانه من به اندازه یک خرس قطبی خوابالوام.حتی توی بیداری هم دارم به خواب فک میکنم؛که کی تموم کارهایی که باید انجام بدم تموم میشه که برگردم توی تخت خوابم و بخوابم.عجیبه.خواسته هام از خودم با خواسته های جسم و بدنم یکسان نیست.روحم به شدت کنجکاو ،فعال و شیطونه اما جسمم تنبلی و ترجیح میده.اینا تعریف از خود نبود،یجورایی همه این شکلی هستن.بعضی وقتا فک میکنم کاش میشد این جسم لعنتی و مثل یه لباس بکنم و برم دنبال چیزهایی که میخوام.اینجوری تا هروقت که بخوام می تونم برم دنبال خواسته هام.سرتونو درد نیارم.امروز بعدازظهر چشمام گرم خواب شده بود.دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودم و صبحم مجبور بودم بخاطر رفتن به کلاس زود از خواب بیدار بشم.شاید بپرسین خب چرا به اندازه کافی نخوابیده بودی؟باید خدمتتون عرض کنم هیچ کدوم از این اعضای مبارک کنترلشون دست من نیست.خودشون هرکاری که بخوان میکنن.مثلا همین مغزم.شبا تا ساعت ها باید بشینم باهاش دوستانه و مهربانانه صحبت کنم بلکه کوتاه بیاد و بذار چشام و بقیه اعضای بدنم بخوابن.البته همیشه هم این مغز بیچاره تقصیر کار نیستا، جناب گوشی هم بی تقصیر نیست.وقتی با خودت میگی که تنها ده دقیقه از این وامونده استفاده می کنم،فقط این جمله رو گفتی ولی در عمل به خودت میای و میبینی شده ده ساعت.چهار صبح شده و تو تازه نیت کردی که بخوابی.تصمیم گرفتم که بعدازظهر کمی بخوابم بلکه این حس خوابالودگی ازم شسته شه.انگار که هرکدوم از پلکام صد کیلو وزن داشتن و من به سختی باز نگه اشون داشته بودم.با نیت اینکه یکمی میخوابم چشمامو بستم.منظورم از یکمی حدودا نیم ساعت بود ولی وقتی عصر چشمامو باز کردم دوساعت خوابیده بودم و من اصلا متوجه زنگ آلارم گوشی نشده بودم.از دست خودم کلافه و عصبانی بودم.از اونجایی که اولین کاری که بعد از بیداری انجام میدم چک کردن گوشیمه، با پیام مخالفت یکی از دوستام در مقابل یه خواسته که ازش داشتم مواجه شدم.نه تنها عصبانی بودم در اون لحظه تبدیل به بی منطق ترین موجود دنیا هم شده بودم.خلاصه که باهاش دعوام شد.ولی هنوز که هنوزه یه چیزی و در خودم درک نمیکنم که چرا وقتی میدونم بعد خواب اینقدر عصبانی هستم اصرار به برقراری ارتباط با بقیه آدما دارم که بعدش پشیمون شم.خیعلی جالبه که  این حالت شامل خیعلی دیگه از تصمیمات و کارهای دیگه زندگیم هم میشه.یعنی خیعلی اصرار دارم جایی که اصلا تمرکز ندارم و شرایط مناسبی برای تصمیم گیری ندارم مهم ترین تصمیمات زندگیمو بگیرم که گند بزنم.مثلا وقتی خیعلی خوش حالم به همه یه قولایی میدم که بعدا عمرا از پسشون برنمیام.یا وقتایی که ناراحتم انگار یه ندایی درونی، توی وجودم فریاد میزنه وقتشه زهرا،وقتشه که بقیه رو ناراحت کنی چون تو ،تو این لحظه تحمل دیدن لبخند دیگرانو نداری.خلاصه  که پیچیدگی ها بسیار است.اما من الان توی این لحظه که دارم این تصمیم و می گیرم کاملا شرایط ایده الی رو دارم،پس فک نکنم بعدا از پسش برنیام.با توجه به شناخت خودم تصمیم گرفتم نه تنها بعد از خواب دیگه باکسی حرف نزنم تا خواب از سرم بپره ،جایی که مناسب نیست هم تصمیم نگیرم مگه اینکه کاملا روی اون شرایط متمرکز باشم.میدونم تصمیمات من اصلا واسه شما مهم نیست ولی گفتم شاید شما هم بخواید کمی تغییر کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۱
زهرا کرمی