روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

جملات ساده و خوبتونو از همدیگه دریغ نکنید.شاید آدما منتظر شنیدن همین جملات ساده و کوتاه شما باشند که انرژیی که تا آخر روز بهش نیازمندن و به دست بیارن.میدونم که اینو میدونیم ولی یادمون میره که اینو میدونیم.اصلا یادمون میره، چون میدونیم.چون مدام داره در گوشمون تکرار میشه ولی ما هیچ وقت بهش عمل نمی کنیم.یکی از دوستای من بعد از یه دوره طولانی که درگیر کرونا بود،امروز بعد از مدت ها میخواست برگرده سر کار و زندگیش.صبح ساعت شیش باید بیدار می شد که آماده بشه و بره سرکار.یجورایی حالشو نداشت و شب قبلش داشت غر میزد که حالشو نداره دوباره اون ساعت هر روز از خواب پاشه و بره بیرون از خونه.یجورایی هم از بیرون رفتن از خونه بخاطر کرونا میترسه دیگه.اخه هنوز که هنوزه ریه اش کامل خوب نشده که هیچ،قلبش هم مشکل پیدا کرده .خلاصه که دیشب هرچقدر باهاش کلنجار رفتم که اون دفعه چون رعایت نکردی اینطوری شده و این دفعه مواظب باش و فاصله اتو با بقیه حفظ کن.اگه الان صبحا زود از خونه بیرون میری درعوضش کلی دستاورد و نتیجه واسه آیندت ،داری به دست میاری و از این حرفا گوشش بدهکار نبود.میخوام توی این پست حسابی از خودم تعریف کنم.تصمیم گرفته بودم صبح زودتر از دوستم بیدار شمو بهش پیام بدم که نترس تو تنها کسی نیستی که تو این ساعت بیداره و امیدوارم امروز یکی از بهترین روزای زندگیت باشه.میدونستم قبل از اینکه بره سرکار همیشه گوشیشو چک میکنه.یجورایی از این آدماس که تا چشماشو باز کرد دنبال گوشیش میگرده تا ببینه دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده.صبح که گوشیم زنگ خورد به زور چشمامو باز کردمو به خودم فوش دادم که تو نمیخواد انرژی مثبت باشی واسه بقیه.اما وقتی توی تخت خوابم یکم به خودم کش و قوس دادم و چشمامو خاروندم و به لبخند دوستم بعد از اون پیام فک کردم با چشمای خواب و بیدار،مثل دزدای دریایی،یک چشمی بهش پیام دادم که من صبحا زودتر از تو بیدارم امیدوارم که امروز حسابی بهت خوش بگذره.و بعد از اون دوباره گرفتم خوابیدم.صبح حدودای ساعت نه بهم زنگ زد و گفت که دم اداره نگه اش داشتن و ازش خواستن که یبار دیگه تست بده و نذاشتن برگرده سرکار.داشت میگفت که حس زامبی ها رو نسبت به خودش داره و غش غش میخندید.ته حرفاش ازم کلی تشکر کرد بخاطر همون جمله ساده ای که صبح بهش گفتمو میگفت باورش نمیشه که بخاطر اون صبح از خوابم زدم تا اون جمله رو بهش بگم.میگفت که صبح بیدار شده بوده که امروزو به بهترین روز زندگیش تبدیل کنه ولی خب اجازه نداده بودن برگرده سرکار.اولش با خودم فک میکردم کاری که میکنم شاید خیعلی ساده و مسخره و یجورایی لوس باشه ولی وقتی که اون حرفا رو بهم زد فهمیدم خیعلی از آدما نیازمند همین یه جمله ساده از طرف منو شمان.من خودمم با این جملات ساده کلی ذوق میکنم.از منو بقیه دریغش نکنید.مثلا الان بیاین کلی نظرات خوب واسم بذارینwinkcheekydevil

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۱
زهرا کرمی

من وقتایی که از خواب بیدار میشم در عصبانی ترین حالت خودم قرار دارم.مخصوصا وقتایی که بیش از اندازه خوابیده باشم.اگر کمتر خوابیده باشم فقط کمی بی حال میشم و مغزم درست کار نمیکنه.اینجوری که اگر کم خوابیده باشم و بخوام کاری و انجام بدم میشینم پشت میز و دستمو میذارم زیر چونه امو زل میزنم به نوشته ها یا اگه قرار فعالیت بدنی انجام بدم تا جایی که امکان داره قوز میکنم و موقعه راه رفتن پاهامو به زور روی زمین میکشم و دم به دقیقه هم پاهام به یه جایی گیر میکنه و نزدیکه زمین بخورم.یجورایی توی راه رفتنم چرت میزنم.درواقع چشم باز میخوابم.نمیدونم یجورایی از دست خودم عصبانی میشم که چرا باید اصلا بخوابیم.آخه من همیشه با خودم فک میکنم که اگه کمتر بخوابم بیشتر فرصت واسه زندگی کردن دارم،واسه بودن، واسه جست و جو کردن، واسه کشف کردن، واسه یادگرفتن، واسه یاد دادن، واسه غرق شدن توی خیالاتو، واسه تبدیل کردن خیالات و تصورات به واقعیت، واسه گشت و گذار و واسه دقت کردن به همه ی چیزهایی که توی محیط اطرافم قرار داره واسه همه و همه بیشتر وقت دارم.اما متاسفانه من به اندازه یک خرس قطبی خوابالوام.حتی توی بیداری هم دارم به خواب فک میکنم؛که کی تموم کارهایی که باید انجام بدم تموم میشه که برگردم توی تخت خوابم و بخوابم.عجیبه.خواسته هام از خودم با خواسته های جسم و بدنم یکسان نیست.روحم به شدت کنجکاو ،فعال و شیطونه اما جسمم تنبلی و ترجیح میده.اینا تعریف از خود نبود،یجورایی همه این شکلی هستن.بعضی وقتا فک میکنم کاش میشد این جسم لعنتی و مثل یه لباس بکنم و برم دنبال چیزهایی که میخوام.اینجوری تا هروقت که بخوام می تونم برم دنبال خواسته هام.سرتونو درد نیارم.امروز بعدازظهر چشمام گرم خواب شده بود.دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودم و صبحم مجبور بودم بخاطر رفتن به کلاس زود از خواب بیدار بشم.شاید بپرسین خب چرا به اندازه کافی نخوابیده بودی؟باید خدمتتون عرض کنم هیچ کدوم از این اعضای مبارک کنترلشون دست من نیست.خودشون هرکاری که بخوان میکنن.مثلا همین مغزم.شبا تا ساعت ها باید بشینم باهاش دوستانه و مهربانانه صحبت کنم بلکه کوتاه بیاد و بذار چشام و بقیه اعضای بدنم بخوابن.البته همیشه هم این مغز بیچاره تقصیر کار نیستا، جناب گوشی هم بی تقصیر نیست.وقتی با خودت میگی که تنها ده دقیقه از این وامونده استفاده می کنم،فقط این جمله رو گفتی ولی در عمل به خودت میای و میبینی شده ده ساعت.چهار صبح شده و تو تازه نیت کردی که بخوابی.تصمیم گرفتم که بعدازظهر کمی بخوابم بلکه این حس خوابالودگی ازم شسته شه.انگار که هرکدوم از پلکام صد کیلو وزن داشتن و من به سختی باز نگه اشون داشته بودم.با نیت اینکه یکمی میخوابم چشمامو بستم.منظورم از یکمی حدودا نیم ساعت بود ولی وقتی عصر چشمامو باز کردم دوساعت خوابیده بودم و من اصلا متوجه زنگ آلارم گوشی نشده بودم.از دست خودم کلافه و عصبانی بودم.از اونجایی که اولین کاری که بعد از بیداری انجام میدم چک کردن گوشیمه، با پیام مخالفت یکی از دوستام در مقابل یه خواسته که ازش داشتم مواجه شدم.نه تنها عصبانی بودم در اون لحظه تبدیل به بی منطق ترین موجود دنیا هم شده بودم.خلاصه که باهاش دعوام شد.ولی هنوز که هنوزه یه چیزی و در خودم درک نمیکنم که چرا وقتی میدونم بعد خواب اینقدر عصبانی هستم اصرار به برقراری ارتباط با بقیه آدما دارم که بعدش پشیمون شم.خیعلی جالبه که  این حالت شامل خیعلی دیگه از تصمیمات و کارهای دیگه زندگیم هم میشه.یعنی خیعلی اصرار دارم جایی که اصلا تمرکز ندارم و شرایط مناسبی برای تصمیم گیری ندارم مهم ترین تصمیمات زندگیمو بگیرم که گند بزنم.مثلا وقتی خیعلی خوش حالم به همه یه قولایی میدم که بعدا عمرا از پسشون برنمیام.یا وقتایی که ناراحتم انگار یه ندایی درونی، توی وجودم فریاد میزنه وقتشه زهرا،وقتشه که بقیه رو ناراحت کنی چون تو ،تو این لحظه تحمل دیدن لبخند دیگرانو نداری.خلاصه  که پیچیدگی ها بسیار است.اما من الان توی این لحظه که دارم این تصمیم و می گیرم کاملا شرایط ایده الی رو دارم،پس فک نکنم بعدا از پسش برنیام.با توجه به شناخت خودم تصمیم گرفتم نه تنها بعد از خواب دیگه باکسی حرف نزنم تا خواب از سرم بپره ،جایی که مناسب نیست هم تصمیم نگیرم مگه اینکه کاملا روی اون شرایط متمرکز باشم.میدونم تصمیمات من اصلا واسه شما مهم نیست ولی گفتم شاید شما هم بخواید کمی تغییر کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۱
زهرا کرمی

من یه دوست دیونه دارم.البته این توصیفیه که خودش از خودش داره.و به نظر من اصلا آدم دیونه ای نیست.برعکس خیعلی هم عاقله.البته خودش خوشش نمیاد که اینو بهش بگم.تازه معتقده که از وقتی دیونه شده روزای بهتری رو داره.شاید فک کنید این دوست دیونه ای که میگم خیالی باشه  خودمم اولش همینطوری فک میکردم ولی راستش توی واقعیت عینشو پیدا کردم.نمیدونم شما هم واسه خودتون دوست خیالی دارید یا نه.شایدم یه دوره ای توی زندگیاتون داشتین.شایدم نداشتین.ولی خب اعتراف میکنم که من داشتم.و عجیب اینجاست که این دوست دیونه خیالیم واقعی شده.دقیقا مثل اونی که تصور میکردم نیستا.از یه جهاتی بهتره و از یه جهاتی هم خوب شبیه اون چیزی که همیشه تصور میکردم نیست ولی خب در کل خیعلی شبیه اونی که توی دنیای خیالیم بوده.من از این دوست دیونه ام کوچیکترم .و اون همیشه درباره چیزهایی حرف میزنه که بعضی وقتا نمیفهممشونو بعضی وقتا هم بد میفهممشون ولی خیعلی وقتا هم شده که فهمیدمشون.ولی چند روز این دوست دیونم یه جوری شده انگاری که باهام قهر کرده.راستش داشتم به این فک میکردم که زندگی کردن با شخصیت های خیالی،خیلی راحت تر از آدم های واقعیه.اونجوری همیشه  توی خیالاتتم حتی اگه باهاشون دعوا کردی زودی آشتی میکنید و یادتونم میره واسه چی دعوا کردین.شاید به نظرتون دیوونگی بیاد ولی من دلم میخواد یه سری از قوانین دنیای خیالیمو توی واقعیت پیاده کنم.مثلا اونایی که دوسشون دارمو زودی ببخشمو و کارهای بدشونو فراموش کنم.یا مثلا بتونم بی حد و اندازه ببخشم.دیدین توی دنیای خیالیتون سخت ترین چالش ها رو به راحتی حل میکنید و همه موانعی که سر راه رسیدن به اهدافتون قرار دارن و برمیدارین.دلم میخواد توی دنیای واقعی پیاده اش کنم.اصلا دقت کردین چرا هیچ وقت این کار رو نکردیم؟ما که توی خیالاتمون همیشه قهرمانیم پس چرا نیاریمش توی واقعیت؟خوب وقتی توی خیالت تونستی خفن باشی مگه فاصله دنیای واقعی و خیالی چقدره؟شاید به اندازه گوشته های یک مغز.همین.کاش میتونستم به این دوستم بگم از چیزی ناراحتی؟ولی خب میترسم ازش بپرسم و اون بگه که نه واسم سوتفاهم پیش اومده.شایدم اومد و اینو خوند و خودش اومد بهم گفت.شاید خودم واسش فرستادم.شاید که نه حتما میفرستم..چقدر جالب که همین الان قول و قراری که با خودم گذاشته بودم در عرض چند خط یادم رفت.فک کنم هممون به یه آدم یا یه  نوشته یا شایدم یه نشونه نیاز داریم که همیشه قول قرارایی که با خودمون میذاریمو واسمون یادآوری کنه.به نظرم انتخاب نوشته ها بهترین گزینه است.اونا دقیقا  همون چیزهایی هستن که تو نوشتی و از قلمت خواستی، بی کم و کاست بدون هیچ تقلب و حاشیه ای همون چیزهاییو بهت یادآور میشن که تو ازشون خواسته بودی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۲
زهرا کرمی

نمیدونم شما هم خبر سهمیه بندی کره رو دیشب توی این کانال های جذاب تلگرامی خوندین یا نه!! اولش که این خبرو خوندم فکر کردم چشم هام اشتباه دیدن ،یا یکی از این کانال های طنزه ولی وقتی با دقت نگاه کردم دیدم نه مثل اینکه درسته.راستش خیعلی شوکه شدم و ترسیدم.شاید بگین سهمیه بندی کره که ترس نداره ولی واسه منی که عشق کره ام و نصف خورد و خوراک های زندگیم براساس کره میچرخه این خبر ترسناک بود.داشتم با خودم میگفتم یعنی چی که سهمیه بندی شد،شاید یکی با هر یه لقمه اش دوست داشته باشه یه  کره بخوره یا نیمروشو توی کره درست کنه.دیگه یعنی اختیار شکم خودمم نمیتونم داشته باشم؟! هنوز نمیدونستم نه به باره نه به داره عزا گرفته بودم واسه خندق بلا.یعنی این همه اتفاق های عجیب و جورواجور و ناراحت کننده افتاد ولی هیچ کدوم به اندازه سهمیه بندی کره منو نگران نکرد.داشتم با خودم فک میکردم یعنی اینقدر همه چی داره به قهقرا میره که دیگه الان کره سرنوشت ساز شده و مهم شده که هر کس یه تعداد مشخصی میتونه بخره.علت اینکه کره رو سهمیه بندی کرده بودن و رو هم زده بود هجوم مردم به فروشگاه های زنجیره ای.داشتم با خودم فک میکردم یعنی حتی واسه کره هم صف و هجوم؟مگه بنزینه؟؟تازه مغز هم دنبال شواهد میگشت واسه تایید این خبر و میگفت..پس بگو چرا هروقت میری فروشگاه یدونه کره نیستو هی میگن تموم کردیم.قبلاها یادم میومد کسی زیاد کره دوست نداشت.البته اینی که میگم منظورم دوربری ها و اطرافیان خودمن.ولی خب خدا رو شکر گویا همون شب تکذیب شد.چقدر که من توی ذهنم داستان و قضاوت های بیخود قبل از تایید این خبر چیده بودم.حتی امون نداده بودم راستو دروغش مشخص بشه واسه خودم تلنباری از نگرانی برای کره درست کرده بودم.حالا خوبه فقط کره بودو چیز قیمتی نبود.البته که دیگه از افزایش قیمت و کمیاب بودن چیزهای قیمتی دیگه نمی ترسم میدونید عادی شده دیگه شده جزی از زندگیامون.کاش حداقل دیگه به کره کاری نداشته باشن.مرسی اه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۱
زهرا کرمی

من یه استاد بزرگوار دارم که سرکلاس کلا با گفتن داستان و خاطره ها درس میده و به نظر من جذاب ترین بخش تدریس ایشون همین قسمته.بزرگترین حسنی که این استاد داره اینه که خودشه.ادای آدم های همه چی تموم و در نمیاره ولی به همون اندازه که هست واسه خودش و شخصیتش ارزش قائله.ساده تر بگم عزت نفسش یجورایی چشم آدم و میگیره.امروز این استادی که میگم از خاطرات جوونیش واسمون تعریف میکرد که چی شده که به اینجا رسیده.داشت میگفت که جوونی هاش توی کارهای صنعتی بوده و یه کارگاه کوچیک با هشت نه تا کارگر داشته و خلاصه که در عنفوان جوانی برو بیایی برای خودش داشته و از اون جایی که دست سرنوشت و زندگی باهمه یاره ایشون در همون سال ها ورشکست میشه.تعریف میکرد که در جوانیش خیعلی ادم خجالتی و درونگرایی بوده اونقدری که حتی نمیتونسته حق خودشه از بقیه بگیره.بعد از ورشکستی کارگاه تصمیم میگیره که بره کارمند بشه تا بتونه مخارج خودشو خانواده اشو تامین کنه.توی زمانی که کارمند بوده زندگیش بالا و پایین زیاد داشته.روزایی بوده که مورد احترام همه بوده و روزایی هم بوده که برای به دست آوردن اعتماد بقیه باید میجنگیده.ولی گویا خیعلی واسه یادگیری کنجکاو تر از این حرفا بوده که دستمزد خوب و جایگاه خوب یه جای ثابت نگه اش داره.بخاطر همین واسه یاد گرفتن پی همه چیز و به تنش مالیده بوده ولی نمی تونسته ببینه که بخاطر ماجراجویی های اون، بچه هاش متحمل سختی بشن.تعریف میکنه که من توی دفتر یکی از بهترین کارخونه ها با یک درآمد عالی کار میکردم.ولی درنهایت من کارمند اونجا بودم و حقوق بگیر بقیه.اون هاهم هرموقعه که میخواستن حقوق منو میدادن یا نمیدادن.من میتونستم بی پولی و تحمل کنم و شیش ماه دستمزد نگیرم ولی بچه کوچیکی که دندون درد داره نه.از اون روز به بعد با خودش تصمیم میگیره که دیگه واسه بقیه کار نکنه و خودش بشه اوستای خودش.پروژه ها و کارای بقیه رو خودش میگرفته و انجام میداده ولی بازهم دریغ از یک هزاری .چک هایی که از بقیه گرفته دوتا درمیون پاس نمی شدنو و توی رودربایستی با این و اون پولی که حقش بوده رو نمی گرفته.تا اینکه یه جایی از زندگیشون دیگه میزنه به سیم آخر.جایی که نه تنها بهش حق کارکردن شو ندادن،تازه نتیجه زحماتشو توی صورتش پرت کردن  و گفتن ما پولی نداریم واسه اینا بدیم ور دار و برو.این استاده تعریف میکنه و میگه،به سیم آخر زدمو دیونه شدم.توی پارکینگ خونم میوه فروشی زده بودم.هرچی میکشیدم از دست این خجالتی بودنو حفظ آبرو ترس از قضاوت مردم بود.ولی بعد از اون کار و کاسبی که راه انداختم فهمیدم هیچ کاری توی این دنیا عیب نیستو کم کم توی این حین،واسه حضور در این کلاس راه خودشو پیدا کرده و رفته توی کار مشاوره و تدریس.داستان زندگیش عجیب بود و پر فراز و نشیب ولی خیعلی چیزا ازش یاد گرفتیم.ولی تنها چیزی که خیعلی به چشمم اومد این بود که واسه رسیدن به خواسته هاش همه کاری کرده و به هر دری زده.هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی با این اطلاعات توی گذشته اش میوه فروش بوده باشه. بعد از این همه سختی الان اونجایی که میخواسته.فک کنم منم باید سرمو بندازم پایینو کارمو بکنم.حرف مردمم صدایی باشه که از یه گوش میاد و از گوش دیگه میره.نهایتش هممون باید به کارهایی تن بدیم که دوستشون نداریم تا به اونجایی که برسیم که میخواهیم.آخرش یه جایی این ترس لعنتی یقه امون میکنه.کاش از همین الان دیونه بشیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۲۸
زهرا کرمی

بعد از کنسل شدن کلاس واسه بیرون زدن از آموزشگاه پا تند کردم.ساعت شیش بود و من هنوز وقت داشتم که بتونم برم کفش بخرم.تو راه رسیدن به خونه نمیدونستم به استاد شکم گنده بد و بیراه بگم یا واسش صلوات بفرستم.با پدرم تماس گرفتمو ازش خواستم که بیاد سرچهار راهی که زندگی میکنیم که بریم فلان خیابون واسه خرید.بابام که گوشی و برداشت مثل اینکه خواب بود.چون چهار بار مجبور شدم جمله رو تکرار کنم تا متوجه بشن چی میگم.تلفنو قطع کردمو منتظر اومدن بابام شدم.زل زده بودم به درختای توی خیابون و گنجشکایی که جیک جیک کنان روی شاخه های این درختا بازیشون گرفته بود و انگار داشتن گرگم به هوا بازی میکردن،که یدفعه گوشیم زنگ خورد.بابام بود حتما رسیده بودم اومدم جواب بدم که همزمان سرمو بلند کردم که به خیابون نگاه کنم دیدم روبه روم اونطرف خیابون ایستاده.از خیابون رد شدمو سوار ماشین شدم و  بعد از سلام و احوالپرسی شروع کردم به قصه گفتن و تمام اتفاقاتی که امروز افتاده بود.نمیدونم من فقط اینجوریم یا بقیه دخترا هم تا باباشونو میبینن میشنن از زمین و آسمون واسش میگن.بابامم که قشنگ مشخص بود زوری با صدای تماس من خودشو از خواب بالا کشیده مدام خمیازه میکشید و میگفت اوهووم.شرط میبندم حتی یه کلمه از حرفامو گوش نداد.شنیده ها  ولی گوش نداده.منم دیدم که حرفام خریدار نداره،یه آهنگ گذاشتمو شروع کردم به درآوردن حرکات جلف و موزون که بابام گفت نکنه اینم جز اتفاقاتی که واست افتاده.منم گفتم تو که گوش نمیدی حداقل بذار شاد باشم.خندید.ولی از اون خنده ها بود که معنیش میشد خدا خوبت کنه.کل مسیر روی صندلی هی داشتم وول میخوردم و غر میزدم که این مسیر بیست دقیقه ای چرا امروز اینقدر طولانی شد که همون موقعه بابام ماشین و نگه داشت و گفت بپر پایین.شروع کردم از اول خیابون به ویترین مغازه ها نگاه کردن و بابامم خسته خسته دنبالم میومد.جلوی یه مغازه جوراب فروشی چشمم جورابای رنگی رنگیشو گرفت. تصمیم گرفتم چندتاشونو بخرم.سبزآبی وفسفری و نارنجی.تا اینکه نهایتا چشمم یه کفش رو گرفتو رفتیم داخل مغازه که من امتحانش کنم.ازش خوشم اومده بود.من رنگ مشکی اون کفشو میخواستم.رنگی که امتحان کرده بودم کرم رنگ بود.ولی با حرف صاحب مغازه که گفت ولی خانوم  این کار مشکی نداره خورد توی برجکم.با ناراحتی گفتم چی؟ولی من سه تا جفت جوراب رنگی رنگی خریدم که هیچ کدوم به رنگ کرم نمیاد چرا مشکی ندارین؟با ناراحتی به بابام نگاه کردمو گفتم بریم این رنگ به هیچ کدوم از جورابام نمیاد.بابام گفت مگه از این کفشا خوشت نیومده ؟گفتم چرا؟گفت نگو که بخاطر دو جفت جوراب میخوای برش نداری چون رنگش به جورابات نمیاد.خوب میری یه جورابی میخری که به این رنگ بیاد.میخوای یه جفت کفشو فدای یه جفت جوراب کنی؟کاملا منطقی بود.هر روز این داستان توی زندگیمون تکرار میشه بدون اینکه خودمون متوجه باشیم الماسو به خاطر گردو و گردو رو بخاطرچهارتا تیکه سنگ از دست میدیمو خودمونم متوجه نمیشیم.جورابو میتونستم بازم بخرم ولی خوب فک نمیکردم بعد یه ساعت و نیم گشتن توی خیابونا دیگه مثل اون کفشو پیدا میکردم.منم خریدمش.خونه که امتحانش کردم خیعلیم رنگش به جورابای نارنجیم میومد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۴۷
زهرا کرمی

امروز روز پرکاری بود.خیعلی وقت بود که نیت کرده بودم برم یه جفت کفش بخرم.ولی خب دقت کردین هروقت نیت میکنید یه کاری و انجام بدید هی یه اتفاقاتی پیش میاد و نمی تونید کاری که مد نظرتون بوده رو انجام بدید.این نیت کفش خریدن من برمی گرده به اوایل تابستون و من هر دفعه یا به بهانه های مختلف عقب مینداختمش یا واقعا یه کاری پیش میومد و من مشغول انجام اون کار می شدمو کفش خریدن یادم میرفت .زمان هایی هم که بیکار بودم حال و حوصله اینکه برم خرید و نداشتم؛و چه پدیده ی عجیبی چون معمولا اکثر خانوما واسه خرید همیشه حال و حوصله دارن ولی من از اون دسته از آدمام که حتی واسه خریدکردن هم انگیزه و اشتیاق و حال و حوصله میخوام وگرنه هیچ کاری نمی کنم.واقعا دیگه نیاز به یه جفت کفش جدید به شدت احساس می شد.کفشای بنده خدام از بس پوشیده بودمشون دیگه یاری نمیکردن و خودشون با زبون بی زبونی داشتن میگفتن بابا بی خیال ما شو دیگه.بخدا ما دیگه بازنشسته شدیم.گفتم که امروز خیعلی روز شلوغی بود واسم و اصلا وقت سر خاروندن نداشتم ولی با خودم عهد کرده بودم حتی اگه دوازده شب بود و همه مغازه ها هم تعطیل کرده باشن هم زوری برم و یه جفت کفشو بخرم.از صبح ساعت هشت تا یک ظهر کلاس داشتمو تا  برسم خونه ساعت دو ظهر بود.تا اندکی استراحت کنم و ناهار بخورم ساعت چهار دوباره باید واسه رسیدن به کلاس بعدی آماده میشدم.کلاس ساعت پنج شروع میشد و گویا یه چهار ساعتی طول می کشید.یعنی تا ساعت نه.جلسه اول این کلاس بود.وقتی رسیدم آموزشگاه هیچ کسی توی کلاس نبود.ساعت دقیقا پنچ بود ولی هنوز کسی نیومده بود.یکم صبر کردم با خودم گفتم نکنه شماره کلاسو تو برنامه اشتباه خوندم رفتم بیرون پنل اعلاناتو چک کردم.سر کلاس درستی نشسته بودم.ساعت از پنج و نیمم رد شده بود ولی کسی هنوز نیومده بود.داشتم عصبانی بلند میشدم که برم دفتر آموزش داد و بیداد راه بندازم که این چه وضعشه که همون موقعه یه آقای تقریبا سی و خورده ای ساله با یه کوله روی شونه اشون،وارد کلاس شد و سلام کرد.روی صورتش ماسک داشت و یه شکم قلمبه.کوله رو هم مثل این لات های چاله میدون انداخته بود رو دوشش و سرتا پا سورمه ای پوشیده بود.با این که رنگ لباسش تیره بود ولی همچنان شکمش توی چشم بود.سلام کردم و جواب سلاممو داد.گفتم ببخشید شما هم فلان کلاسو دارید.خندید.البته من نمی دیدم لبخندشو.از اینکه یه دفعه چشماش جمع شدنو یه صدای پوزخندی اومد نتیجه گرفتم که داره می خنده.گفت نه خانوم من استادم.اومدم بگم خوبه استادی و اینقدر به موقعه اومدی که چندتا دیگه از بچه ها مثل سپاه شکست خورده همون موقعه اومدن و تو کلاس نشستن. با استاد سلام و احوالپرسی کردن و شروع کردن به گپ زدن.گویا اومده بودن پیکنیک و منم ژست این خانوم معلمای عصبانی رو گرفته بودم  که وقتمون داره تلف میشه و این استاد به روی مبارک نمیاره که باید مباحث و شروع کنه.هرچی نباشه تو این وضعیت زیبای اقتصادی واسه ثانیه به ثانیه این کلاس هزینه کرده بودیم.واقعا حس و حالشونو درک نمیکردم.حالا هزینه کلاس هیچی انگار این دقایقی که الان اینجا هدر میدیم دوباره برمیگردن.خلاصه که با عصبانیت شروع کردم با خودکار ضرب گرفتن روی میز.از حالت چشم و ابروم و اخمم و نیز صدای جذاب ضرب خودکار استاد فهمید که باید یه حرکتی در راستای کلاس بزنه.صداشو صاف کرد  و گفت این جلسه صرفا معارفه است و من فلانی هستم شما رو به سلامت مارو به سلامت.راستش یه جورایی از کنسل شدن بدم نیومد چون بالاخره میتونستم برم کفش بخرم.ولی کاش حداقل زودتر گفته بود کنسله که پا میشدم میرفتم.از این که اون  موقعه درست و حسابی نخواسته بودم تکلیف کلاسو مشخص کنه از خودم لجم گرفته بود.نمیدونم شایدم میترسیدم ازش اینو بخوامو و اون بگه خانوم چندماهه به دنیا اومدی که اینقدر عجله داری؟ولی فک کنم مشکل همین جا باشه.مشکل این باشه که به اندازه کافی قدرت ندارم که خواسته هامو صریح و بدون ترس بیان کنم.میدونید از خدا که پنهون نیست ولی بعضی وقتا ترس از قضاوت بقیه دیونه ام میکنه.صد البته که دارم روی این ویژگی به درد نخور کار میکنم ولی خب اندکی صبر می بایدش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۲
زهرا کرمی

من عادت دارم بعد از ظهرها نیم ساعت چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچی فک نکنم بلکه کمی مغزم اروم بگیره.نمیدونم چرا!! ، بعضی وقتا مغزم اصلا فعالیت مفیدی انجام نمیده ولی واقعا درد میگیره.از بس که اون جاهایی که نباید دست افکارشو دراز میکنه و شروع میکنه به چسبیدن به اون فکر.هرچی ام به مغزم میگم عزیزم گلم لطفا  اروم بگیر تا بشینیم روی اون چیزی که باید تمرکز کنیم انگاری که اصلا  گوشش بدهکار نیست.امروز بعد ازظهر بعد از ناهار که تقریبا همه اعضای خونواده دیگه به اتاقاشون پناه برده بودن تا استراحت کنن یا به کارهای عقب افتاده اشون برسن،منم کف اتاقم دراز کشیدمو دستامو زیر سرم گذاشتمو و پاهم روی هم انداختمو به دیوار تکیه دادم .چشمامو واسه چند لحظه بستم.خونه ساکت بود و صدای قدم های بقیه رو میتونستی روی زمین براحتی بشنوی.عجیب بود که امروز صداهایی رو می شنیدم که قبلا اصلا نشنیده بودم.یعنی اون روزای اول که اون صدا به زندگیم اضافه میشه،می شنومشا ولی بعدش دیگه انگار که اون صدا اصلا وجود نداره.امروز که دقت کردم دیدم مدام داره صدای کامیون و آجر و دستگاه جوش و چکش میاد.آخه نزدیک خونه امون دارن ساختمون میسازن.یادمه قبلا این صدا واقعا رو اعصابم بود و من مدام غر میزدم که پع پس کی ساختن اینا تموم میشه ولی امروز که دقت کردم دیدم هنوز هم دارن ساختمون میسازن ولی دیگه صداشون روی اعصابم نیست و طوری رفتار میکنم که  انگار اصلا  اون صداها وجود ندارن.فک کنم وقتی واسه مغزم یه چیزایی عادی شد،دیگه نه اونو می بیینه نه صداشو میشنوه و نه حسش میکنه.به نظرم عادت کردن چیز وحشتناکیه.ما یه حیاط کوچولو داریم که یه درخت بید وسطشه.هر روز صبح یه دسته گنجشک اونجا میشنن و گروه سرود تشکیل میدن.شایدم واقعا آواز نمیخونن  و دارن باهم حرف میزنن ولی چون همه اشون باهم میخوان داستانا وخاطره هاشونو تعریف کنن اینطوری سرو صداشون زیاد میشه.و تنها چیزی که به گوش میرسه صدای گنجشکه.حالا کافیه این بین یه کلاغم دلش هوس آواز کنه و غار غارش با این گنجشکا قاطی شه دیگه نور علی نور.عجیبه که وقتایی که میخوام تمرکزمو روی یه چیزی بذارم بیشتر صداها توی گوشمه و حتی کوچکترین صداها رو هم میتونم بشنوم .تازه امروز وقتی که کف اتاق دراز کشیده بودم داشتم فک میکردم که صدای پای مورچه ها چطوری میتونه باشه.یعنی اینقدر بی سرو صدان که وقتی یه جمعیتی ازشون کنار یکی از دیوارهای خونتونم لونه کرده نمی تونید صداشونو بشنوید..نمیدونم شایدم صدا دارن و ما دقت نمیکنیم.شایدم به صدای پاهاشون عادت کردیم.ولی من دقت کردم صدای پاهاشون اصلا نمیاد.شما رو نمیدونم ولی از عادت کردن به چیزی یجورایی بیزارم.حتی اگه اون عادته خوب باشه.همین چیزهای خوب وقتی واسمون عادت شد دیگه اصلا به چشممون نمیان و ما فقط انجامشون میدیم .میدونید دیگه از انجام دادنشون نه لذت میبریم و نه اگه انجام دادن اون کار سخت باشه عذاب می کشیم.یجورایی احساسمون دیگه موقعه انجام دادنش دخیل نیست.نمیدونم شایدم الان نگاهمو محدود کردم به اون چیزهایی که دور و برمه و اون چیزهایی که حتی با وجود عادت بودن بازهم از انجام دادنشون لذت میبرمو دارم فاکتور میگیرم.مثلا لذت همین  سکوت تکراری ظهرها تو خونمون.زمانی که همه واسه چند دقیقه هم که شده یا توی افکار خودشون معلقن یا دارن به کارهای خودشون میرسن.ولی خب یادمون رفته چقدر نفس کشیدنمون و  حتی مسواک زدن های رو اعصاب آخر شب چقدر لذت دارن.نمیدونم شاید واقعا عادت کردن لذت انجام دادن یه کاری و از بین نبره ولی یه چیزی و مطمئنم که حتما هیجانی که اون اول واسه انجام دادنش داریمو از بین میبره.داشتم با خودم فک میکردم که دیگه چه صداهایی اطرافم هستن که چون بهشون عادت کردم دیگه نمی شنومشون یا این عادت ،نمیذاره از دیدن کدوم تصویر ها و یا حضور آدم های همیشگی لذت ببرم .وایی که خیعلی چیزها بودن.به خانواده ام که فک میکردم دیدم که خیعلی وقته زندگی باهاشون از سر عادت شده و من دیگه نمی بینمشون،یا همین چشما و انگشتایی که هر روز دارم ازشون استفاده میکنم و یادم رفته که چقدر داشتنشون لذت بخشه و یا همین پاهایی که داشتنشون واسم عادت شده و منو از این خیابون به اون خیابون و از این کوچه به اون کوچه میبرن و خیعلی چیزای دیگه که از سر عادت حتی یادم نمیاد که دارمشون، لذت بودنشون پیشکش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۸
زهرا کرمی

شما هم مثل من مخالفت ها بیشتر توی چشمتونه تا موافقت ها!!منظورم اینه که وقتی میخواین یه کاری و کنید و یا یه حرفی و بزنید اگه صد نفر اونو تایید کنن عین خیالتون نیست ولی همین که یه نفر مخالفت کرد نظر اون یه نفر میشه واستون همه چیز.البته برعکسشم هستا.یه کاری و میخوای انجام بدی که همه مخالفت میکنن ولی کافیه یه نفر موافقت کنه اونوقت انگار علامت حاکم بزرگ میتی کومان و بهت نشون داد.دلو میزنی به دریا و انجامش میدی.نمیدونم مغز شماهم اینجوریه که گیر اقلیت هاس یا فقط مغز منه که اینقدر بازی درمیاره.دقت کردین وقتی به نظر اون اقلیت ها عمل میکنید نتیجه های بهتری هم میگیرید ولی خب تا وقتی بیای و نتیجه رو ببینی پوستت کنده میشه.تازه یه ویژگی دیگه هم که دارم اینه که اگه یه کاری و انجام دادم و صد نفر تایید کردن و دونفر مهر مخالفت کوبیدن گیر میدم به اینکه چی شد که اون دونفر مخالف بودن.اصلا انگار اون صد نفر و نمی بینم.دلم میخواد دلایلشونو بدونم.ولی متاسفانه هیچ وقت حرف نمیزنن.مخالفای عزیز و میگم.کاش میگفتن با کجای کار مشکل دارن.بعضی وقتا احساس میکنم اونایی که مخالفن یا میترسن بگن چرا مخالفن.یا بیخودی فقط خواستن مخالف باشن.وگرنه دلیلی برای این سکوت موقع پرسیدن علت وجود نداره.صد البته که دوباره برعکسشم وجود داره ولی خب اگه یهو موافقا دیدن که جمعیت زیادی مخالفن خودشونم به شک میوفتن و میرن قاطی مخالفا.اصلا انگار این ترسه درونمون نهادینه شده. ترس از انتخاب نشدن.حالا اصلا چی شد که اینا رو نوشتم.امروز وقتی وبلاگمو باز کردم دیدم که دو نفر با یکی از نوشته هام مخالفت کردن.خیعلی کنجکاو شده بودم بدونم چرا مخالف بودن.داشتم با خودم میگفتم کاش حداقل دلایلشونو نوشته بودن که منم میدونستم.و اگر جایی از افکارم اشتباهه خب دوباره بهش فک کنم .شاید نیاز داره  که دوباره بررسی شه.قشنگ الان تمام موافقت هایی که تا به حال دیدم جلوی چشام کمرنگ شدن و اون قرمزی مخالفته چشمامو گرفته.و عجیب کنجکاوم که دلیل مخالفت ها رو بدونم.شاید واقعا من یه جای کارم ایراد داشته.شاید یه جایی متعصبانه و کورکورانه نوشتم و خودم متوجه نبودم.به هرحال که بدجوری روی مغزم رفته.اگه شما هم اینجوری هستین بگید که حداقل بدونم تنها نیستم.راستش الان میترسم که تنها ادمی باشم که اینجوریه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۴
زهرا کرمی

یکی از دوستام دعوتم کرده بود که باهم دوتایی بریم قدم بزنیم.قرار گذاشته بودیم توی یه خیابون مشخص همدیگه رو ببینیم و موقعه قدم زدن چهار تا مغازه و کافی شاپ و کتابفروشی هم سر راهمون ببینیم بلکه دلمون باز شه.خدا رو شکر که بخاطر کرونا ادم جرئت نمیکنه بیرون چیزی بخوره و بقیه چیزها هم که اینقدر ارزونه آدم نمیدونه از کجا شروع کنه به خریدن.جدیدا به جای خرید با پول،با نگاه خرید میکنیم،اینگونه که متاعی رو که میخوایم به ما نگاه خریدارانه ای میکنه و تو هول برت میداره که آخ جون منم به دلش نشستم بخرمش!! و بعد اون متاع ناقابل زبونشو واست درمیاره و میگه اوووم عمرا نمیتونی منو بخری.نمیدونم شما هم موقعه خرید کردن اینطوری هستید یا نه.منظورم اینطوریه که چیزی و که میخواید بخرید نه تنها شما باید بپسندینش اون چیزی هم که میخواین بخرین هم باید شما رو بپسنده.بخاطر همینم هست بعضی لباسایی که میخرین بهتون میاد و بعضیاشون نه.به نظرم اون لباسایی که بهمون میاد،همونایی ان که موقع خرید به ما نگاه خریدارانه انداخته بودنو اونا هم ما رو پسند کردن.ولی اون لباسایی که حس میکنید بهتون نمیاد فقط انتخاب شما بوده و هیچ حس دو طرفه ای بینتون نبوده.البته این درباره خرید همه چیز صادق نیست.این حس انتخاب دو طرفه رو میگم.بعضی وقتا هم شده مجبوری یه چیزی و میخرید چون بهش نیاز داشتین ولی بعد می فهمید چقدر به دردتون خورده و چقدر دوسش دارین.درواقع که حس یه طرفه اون متاع به شما بعدا نظرتونو راجع بهش عوض  میکنه.شده یه دفتر خوشگل بخرین با یه عالمه خودکارهای رنگی رنگی که بخواین تو اون دفتر قشنگترین چیزها رو با خوش خط ترین حالت ممکن ثبت کنید ولی هر چقدر که بیشتر تمرکز میکنید بدخط تر و بدتر می نویسید.آخرشم یه جوری گند زده میشه به اون دفتره.یا یه لیوان آب میریزه روش یا میوفته زیر دست و پاتون خلاصه که یه جوری سر یه نیست میشه.ولی حالا دفتر و دوست نداشته باشی.یه جوری با خط خوش داخلش وقایع رو ثبت میکنی انگار که میرعماد حسنی هستی.خودتم شک میکنی به انگشتات که من دارم اینا رو با این خط مینویسم.ولی من دقت کردم ته اش عاشق هر چی که بشی یجوری گند میزنی بهش.همون لباسی که گفتم باید موقع خریدش یه حس دونفره بینتون به وجود بیاد،همون لباس بنده خدا چهار روز دیگه یا تکراری میشه واسمون یا گیر میکنه یه جا و نخ کش میشه یا ته اش خودکاری،سسی چیزی میماله بهش و دیگه پاک نمیشه و ماهم دیگه دوسش نداریم.خودمون خرابش کردیما ولی خودمونم دیگه دوسش نداریم از بس که رو داریم.خلاصه که سرتونو درد نیارم.داشتیم قدم میزدیم و با هم گپ میزدیم که با بوق یه ماشین حواسمون پرت خیابون شد.دوتا آقای به نسبت محترم توی ماشین نشسته بودن و اون یکی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود پرسید خانوم آدرس فلان جا گذاشت.منم شروع کرده بودم با جدیت تمام توضیح دادن که یدفعه گفت یعنی از فلان چهارراه ،نمی تونیم بریم ما قبلا رفتیم از اونجا بهتره ها .داشتم توضیح میدادم که تو این ساعت از روز اونجا شلوغه که یه لحظه از ذهنم رد شد که از کجا میدونه از فلان خیابون و چهارراهم میشه رفت؟اگه خودش میدونسته چرا از اونجا رفته و از من پرسیده.!!خیعلی اروم به سمش برگشتم و بهش نگاه کردم .خیعلی جلوی خودمو گرفته بودم که بهش بی احترامی نکنم.بدون هیچ حرفی راهمو با دوستم ادامه دادم که شروع کرد به داد زدنو گفت خب بقیه اش از کجا باید میرفتم.و صدای قهقه اشون بلند شد.از اون روز به بعد هرماشینی که می ایسته آدرس بپرسه اوله پلاک ماشینو نگاه میکنه مطمئن شم مال این دور و اطراف نباشه بعدشم دوتا سوال انحرافی میپرسم که مطمئن شم خودش بلد نباشه اسباب خنده اشون جور شه.بعدش شروع میکنم به آدرس دادن.چیه نکنه فک کردین میگن همه رو به یه چوب میزنم دیگه و جواب هیچکسو نمیدم!!!دقیقا نکته ای که میخوام بگم همینجاست.بخاطر اشتباهات احمقانه دیگران زندگی خودتونو پر از بدبینی و بی اعتمادی نکنید.من قبلا همیشه فک میکردم این کار درستیه که انجام میدم.همین که بعد از یه اتفاق بد همه رو به یه چشم ببینم.ولی الان که دقت میکنم فقط خودمو اذیت کرده بود.انگاری که انتقام بقیه رو از خودمو یه سری ادم دیگه بگیرم که تقصیری نداشتن.خلاصه که بذارید آدما و اتفاق هایی که شما رو رنجوندن توی همون خاطره ها بمونن.فقط درسایی که یاد گرفتینو با خودتون بیارید و به کل فراموشش کنید.مثل من که یاد گرفتم اول پلاکو چک کنم بعدشم دوتا سوال مسخره بپرسم که مطمئن بشم اون بنده خدا داره واقعا آدرس میپرسه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۷
زهرا کرمی