روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

حواس پرتی چاشنی بیشتر کارهایی که من انجام میدم.ازانجام کارهایی که مهمن و نیاز به تمرکز دارن گرفته تا قدم زدن توی خیابونا و آب خوردن و دست و صورت شستن و حتی موقع سوار و پیاده شدن از اتوبوس و مترو.بارها شده که چندتا ایستگاه بعد متوجه شدم که باید پیاده میشدم.از بس که توی یه دنیای دیگه سیر میکنم.سو تفاهم نشه فک کنید که از پارک خاصی استفاده میکنم.نه.من خودم ساقی سر خودم.از این حواس پرتی یجورایی هم بدم میاد هم نمیاد.بدم میاد چون وقتی که باید کامل متمرکز باشم،فکرم هزار و یکجای دیگه داره شیطنت میکنه و خوشم میاد چون دیگه کسی زیاد واسه کارهای سخت روم حساب باز نمیکنه.نه اینکه از کارهای سخت فراری باشم.از انجام کارهای سخت بی فایده و بی ثمر فراریم.مثلا به نظرم دلیل نداره وقتی ماشین ظرفشویی هست،ادم وقت با ارزششو پای سینک تلف کنه.یبار که این وظیفه بهت محول شد،از روی حواس پرتی یکی دوتا لیوانو شکستی یا فلان بشقابو ندیدی که بشوری چون حواست نبوده،دفعه دیگه کسی ازت نمیخواد که اینکارو انجام بدی.امروزم از این حواس پرتی بی نصیب نبودم.یه ایستگاه زودتر از اونجایی که باید،از مترو پیاده شدم.باید میرفتم یکی از دوستامو میدیم و حسابی دیرم شده بود که این حواس پرتی هم کار دستم داده بود.از ایستگاه مترو که اومدم بیرون با یه خیابون کاملا جدید رو به رو شدم که قبلا ندیده بودم.اصلا نمیدونستم که باید کدوم سمتی برم.سر صبح بودو خدا رو شکر مغازه  ها بسته.اینترنت گوشیمم وصل نمیشد که از نقشه استفاده کنم.گویا توی ایستگاه سرزمین ارواح پیاده شده  بودم.چون یه موجود زنده هم از اون اطراف رد نمیشد.حتی یه  گربه.دل و زدم به دریا و جی پی اس سرخود عمل کردم.اولش میخواستم دوباره برگردم و سوار مترو شم و ایستگاه همیشگی پیاده شم.ولی یه حساب سرانگشتی کردمو  دیدم همین الانشم دوستم ممکنه هزار و یک کلمه فارسی و غیرفارسی واسه غر زدن به منو روی زبونش جمع کرده  باشه.به دوستمم زنگ زدم ببینم چیکار کنم که جواب نداد.پیام داد الان نمی تونم حرف بزنم چیکاری داری.گفتم گم شدم .جواب داد از یکی بپرس پیدا میکنی.دیگه دلو زدم به دریا و از یه طرفی رفتم.وسطای راه بالاخره یه نفرو پیدا کردم ادرس و پرسیدم.مثل اینکه داشتم درست میرفتم.از پشت ساختمونی که با دوستم قرار داشتم سر دراوردمو بعد ساختمونو دور زدم،دیدم دوستم اونجا ایستاده.نزدیکای ظهرهم از هم خدافظی کردیم و من دوباره راه برگشت به اون ایستگاه مترو رو در پیش گرفتم.ولی هرچقدر که میرفتم پیداش نمیکردم.مطمئن بودم صبح توی این خیابون از ایستگاه اومدم بیرون ولی الان هرچقدر که میرفتم پیداش نمیکردم.از یه بنده خدایی پرسیدم که ایستگاه مترو تو این خایابون کجاست ؟درکمال تعجب گفت که اینجا  ایستگاه مترو نداره .منم گفتم امکان نداره من خودم صبح پیاده شدم .توی همین خیابون همین سمت هم بود ولی الان پیداش نمیکنم.لبخندی زد و گفت راستش من دیگه نمیدونم، تا اونجا که من اطلاع دارم ایستگاه مترویی این اطراف وجود نداره.دیگه داشتم کم کم ایمان میاوردم اونجا سرزمین ارواحه.ایستگاه مترو به اون گندگی تو روز روشن غیب شده بود.بی هدف ،راهی که اومدمو دوباره  برگشتم بلکه پیداش کنم.هوا گرم شده بود و نور افتاب داشت تموم سلول های مغزمو میسوزوند.سرمو سمت اسمون گرفتم تا یکم به خورشید خانوم بخاطر این همه  عشقی که نسبت به ما داره تشکر کنم که یه دفعه یادم افتاد اااا.من صبح اصلا  از این خیابون نیومده بودم که. از خیابون پشت ساختمون اومدم.معمولا از این حواس پرتی عصبانی میشدم ولی خب ایندفعه خنده ام گرفته بود.نه یه خنده معمولی تقریبا داشتم قهقه میزدم.ادمای سرزمین ارواحم چپ چپ نگاهم میکردن فک میکردن گرمای زیاد پاک دیونم کرده.ولی خب اونا نمیدونستن من دارم به چی میخندم.شاید اگه هم میفهمیدن نمیخندیدن.کلا به نخندیدن بیشتر از خندیدن عادت دارن.داشتم فک  میکردم  اگه این مسیرها،مسیرهای زندگیم واسه رسیدن  به اهدافم بودن،بازم موقعه اشتباه کردن و اشتباه رفتن اینقدر میخندیدم؟اینقدر به این اتلاف وقت و وقفه ای که توی زندگیم به وجود اومد بود ،میخندیدم؟نه.مسلم که نه.پس چرا الان داشتم بهش میخندیدم.شاید چون الان زیاد سخت نگرفته بودم و فقط میخواستم ایستگاه مترو رو پیدا کنم.هدفم مترو بود.اصلا مهم نبودکه یبار این مسیرو بخاطر حواس پرتی اشتباه رفتم.میخوام بگم که لذت ببرید از مسیرهایی که انتخاب میکنید.هرچند اشتباه.چجوری بگم شاید چیزی به اسم مسیر اشتباه وجود نداشته باشه.فقط ممکنه از یه مسیر دیرتر برسید و از یه مسیر دیگه زودتر.مهم رسیدن .شایدم نه .رسیدن مهم نباشه.مهم اینه که به اندازه کافی توی همه مسیرها بهت خوش گذشته باشه.شاید اگه یاد نگیریم چطوری خوش باشیم  اگ هم رسیدیم بازم  بلد نیستیم باهاش خوش باشیمو ازش لذت ببریم.شاید اینا مهم تر باشه،هرچند که ممکنه فکر کنی دارم شعار میدم.باید بگم داری درست فکر میکنی.چون من خودمم بیشتر وقتا فقط به رسیدن فک میکنم.ولی خب حداقل یبارهم که شده میخوام متفاوت فک کنم شاید بدم نیومد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۴
زهرا کرمی

چندوقته شبا نمی تونم درست و به اندازه کافی بخوابم.چون یدونه از این پشه کوره ها توی اتاقم بساط شو پهن کرده و گویا به هیچ وجه هم قصد ترک کردن اینجا رو نداره.اصلا نمیدونم چرا اتاق من اینقدر جک و جونور داره.از مارمولک و از این سوسک کوچولو سیاه ها گرفته تا انواع و اقسام پشه ها.همه اشونم وقتی من نیت میکنم چشمام روی هم بذارم سرو کله اشون پیدا میشه.انگاری که زمان استراحت من تداخل داره با ساعات کاری اونا.همه اش با خودم فک میکنم نکنه کف اتاق من شهر ساختن و من ازش بی خبرم؟قطعا همینطوره .وگرنه حضور این همه خزنده و جونده و حشره بی دلیل نیست.باز خوبه خدا رو شکر به سقف آویزون نمی شن.وگرنه واقعا سند و میزدم به نامشونو از این اتاق میرفتم.فک کنم کف حیاط امنیتش از کف اتاق من بیشتر باشه.چون نهایتا اونجا فقط مورچه ها زیاد میان و میرن.خلاصه که سرتونو درد نیام.این پشه کوره نازنین و دوستاش واسم سنگ تموم گذاشتنو اسباب پذیرایی همه جوره فراهمه.قشنگ هم میذاره وقتی چشای من گرم خواب شد و من به هزار و یک زحمت موفق به خاموش کردن مغزم شدم شروع میکنه به وز وز کردن .خیلیم اصرار داره دم گوشم با اون صدای جذابش آواز بخونه.خیعلی دلم میخواد بدونم این همه اعتماد به نفس و از کجا میاره؟میدونی شاید رو اعصاب ترین ویژگی پشه ها از نظر من حضور ناخواسته و نطلبیده اشون اونم توی بدترین زمان باشه.اخه این پشه کوره ها صبحا هم هستن.ولی اونقدر که شبا موقعه خواب عذاب آور میشن روزا نیستن.چون روزا حضورشون زیاد حس نمیشه.و زوری نمیخوان وواست آواز بخونن و خونتونو بمکن.یعنی شایدهم ما هوشیاریم با حرکات دستو و هزار و یک ترفند دیگه از خودمون دورشون میکنیم.حالا باز خوبه وز وز این پشه کوره هست که بفهمیم قراره یه عضو از بدنمون یه وعده غذایی خوشمزه واسش بشه.باید از حشره ها و پشه هایی ترسید که هیچ صدا و هشداری روشون نصب نیست.یعنی هیچ جوره نمیتونی بعدا حدس بزنی این جای گزیدگی میتونه جای چی باشه.باز وقتی وز وز پشه کوره رو شبا بیخ گوشت میشنوی میتونی فردا یه تپه قرمز به وجود اومده روی پوستتو بهش نسبت بدی.دقت کردم دیدم بعضی از افکار و باور ها توی زندگیامون اینطورین.بعضیاشون سرو صدا دارن و اگر یه شکست یا یه اتفاقی پیش بیاد که خوشایند ما نبوده و برعکس اگه یه اتفاق خوب یا موفقیتی پیش اومده باشه،حاصل این افکار بوده.ولی بعضی افکار و باور ها سرو صدا ندارن.یعنی اصلا نمیدونی که هستن،که بخوای نسبت بهشون عکس العمل نشون بدی.یه سری باورهایی که ناخودآگاه از ته ذهن ما بیرون میریزن.شاید باعث اتفاق بد یا یه اتفاق خوب بشن،ولی تو دلیلشو نمیدونی.میدونی یه چیزی بوده ولی دقیقا نمیدونی چی.مثل حشره های بی سرو صدا میمونن.میدونی یه چیزی نیشت زده ولی نمیدونی دقیقا چی.اگه این باورها خوب باشن و باعث به وجود اومدن اتفاقات خوب بشن که خوش به حالمون وگرنه،تو میمونی و یه جای گزیدگی که نمی دونی چجوری باید درمانشون کنی.اگه باورهات غلط باشن، مسمومت میکنن بدون اینکه خودت خبر داشته باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۷
زهرا کرمی

هیچ زمان دیگه ای به اندازه امشب به شهر،یا بهتر بگم به محیط اطرافم توی تاریکی دقت نکرده بودم.اگر از همه آدما بپرسی قشنگترین ویژگی شب چیه،نصف بیشترشون میگن ماه و نور مهتاب.خب درستم میگن چون ماه با اون همه گردهای نقره ای اطرافش،بدجوری توی چشم میزنه.اصلا مگه میشه بین اون همه تاریکی این توپ نورانی و نادیده گرفت.نصف بقیه هم میگن ستاره ها.مثل اینکه فقط چیزای نورانی و پر زرق و برق توی دل شب به چشم میان.هیچ وقت یه آدمی رو پیدا نمیکنی که بگه از پشه های ریز و شاپرک هایی که توی تاریکی اطراف نور لامپ می چرخن خوشش میاد.چقدر جالب که حتی حشرات هم توی تاریکی دنبال نورن.ساعت حدودای نه شب بود که کارم بیرون از خونه تموم شده بود و تصمیم گرفتم تا خونه قدم بزنم.اروم قدم میزدم و هرچقدر که سرعتمو کمتر میکردم، بیشتر میتونستم به محیط اطرافم دقت کنم و بیشتر چیزهایی رو می دیدم و می شنیدم که قبلا نه دیده بودم و نه شنیذه بودم.جالب اینجاست خیعلی از چیزهایی رو هم که در طول روز میدیمو دیگه الان نمیدیدم.حتی رنگ خیعلی از چیزاها توی تاریکی عوض شده بودن.مثلا همین درختا.بعضیاشون رنگ سبز برگاشون توی تاریکی تیره تر شده بودنو بعضیا روشنتر.انگار که اون برگای تیره پتوهاشونو روی خودشون کشیده باشن و خوابیده باشن و برگای روشن تازه لباس های مهمونیشونو تنشون کرده باشن و منتظر باد بودن که با وزیدنش آهنگی واسشون بزنه و برگا هم باهاش شروع به رقصیدن کنن.مثلا صدای همین جیرجیرکا.درسته که روزاهم میخونن ولی بنظرم در طول روز صرفا داشتن تمرین میکردن واسه شب.انگاری که اجرا اصلیشون واسه شب باشه.تازه اگه دقت کرده باشین،شب های زمستونی دیگه صداشونو نمیشنوید.شبای زمستون فقط صدای پای برف ها میاد حتی اگه نبارن.انگار که دارن روی تشکاشون توی  آسمون پاورچین پاورچین راه میرن، مبادا روی زمین بیوفتن.خب دلیلی هم نداره بیوفتن.الان جاشون نرمه نرمه.شما خودت بودی تشک نرمت ول میکردی و خودت روی زمین پرت کنی؟معلومه که نه.به نظرم اون هایشونم که میپرن و میبارن از اون دونه برف شجاع ها و ماجراجوها بودن ،که میخواستن ببینن پایین ابرشون چه خبره.نمیدونم شایدم فداکاری کردن واسه اینکه دل ما ادما رو شاد کنن شایدهم قطره اب شدن آرزشون بوده.واسم سوال شده بود،اگه ادما روزا کار نداشتن بازم توی تاریکی شب قدم میزنن یا الان چون ناچارن اینکارو میکنن؟بیشتر ادما میگن که شبو خیعلی بیشتر از روز دوست دارن ولی خب به نظرم شب و دوست دارن بخاطر آپشناش نه قشنگیاش.بخاطر اینکه شبا زمان بیکاریشونه،هوا خنک تره،و تقریبا  همه ی آدمایی که دوست دارن ،کنارشون باشنو شبا میبینن.اگه به صدای فواره های آب هم دقت کرده باشین میبینین شبا،بلندتر میخونن تا روزا.انگار که صبحا از گرمای خورشید حسابی کلافه باشن،نای بلند آواز خوندنو ندارن.ولی خب از جمله قشنگی هایی که شبا نداریم صدای گنجشکاس.پرنده ها شبا خوابن و هیچ اثری ازشون نیست.مثل اینکه اونا  روزا رو بیشتر ترجیح میدن.برخلاف ما آدما.ولی خب یه سریاشونم مثل جغد و خفاش ترجیحشون شبه مثل ما آدما.البته شاید همه آدما این شکلی نباشن.اینا  صرفا مشاهدات منه.بعضی گل ها روزا توی نور زیاد خورشید پژمرده میشن بعضیاشونم دنبال نور خورشیدن.اصلا مورد داریم که اسمش آفتابگردونه.یعنی فقط دنبال آفتاب سرشو میگردونه و اگه آفتاب رفت،از اونجایی که حسابی به عشقش وفاداره سرشو میندازه پایین و منتظر آفتاب میشه.درسته مهتابم حسابی میتونه جذاب و دیدنی باشه ولی اون فقط آفتابو انتخاب کرده.چه درس  ها و تفاوت هایی که نمیشد از دل این شب بیرون کشید.وفاداری،شجاعت،تمرکز،آرامش،سکوت،هدف و خیعلی درسای دیگه که فقط و فقط از دل شب بیرون میان.گفتم هدف .اصلا شب بهترین مثال برای جلوه گری هدفه.اگه قرار باشه هدفو نورماه تصور کنی،بین اون همه تاریکی باید  به همون اندازه واضح و شفاف باشه.اگه میخواستم بازم به تفاوت های شب و روز و اینکه چقدر از آدما شبو و چقدر از آدما روز ترجیح میدن و این ترجیح کلامیه یا قلبیتا صبح میتونستم بنویسم.میخواستم به این نکته برسم که حتی شب و روزم ویژگی های خاص خودشونو دارن و از روی هم تقلید نمیکنن.مثلا شب نمیگه ااا چون روز هوا روشنتره و آدما بیشتر بیرونن منم نور مهتابمو بیشتر کنم.فقط و فقط کار خودشو میکنه و بهترین ویژگی های خودشو به نمایش میذاره.هیچ وقت خودشو  با روز مقایسه نمیکنه،چون میدونه که ذاتا و عمیقا با روز فرق داره و توانایی های متفاوتی داره.اینقدر درگیر این افکار بودم که مسیر یه ربعه تا خونمون حدودا یک ساعت طول کشیده بود.و اینقدر سربه هوا بودم که متوجه نشدم گوشیم 5 بار زنگ خورده.به احتمال زیاد قرار بود وقتی رسیدم خونه ،خانواده ام جلوه های دیگه ای از شب رو هم بهم نشون بدن.ولی خب به چندتا چشم غره و تا این وقت شب کجا بودی بسنده کردن.شما شبو بخاطر چی دوست دارین؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۷
زهرا کرمی

امروز تصمیم گرفته بودم یکبار واسه همیشه دست از این همه بدبینی و بی اعتمادی بردارم که به لطف روزگار دوباره یکیش افتاد تو دامنم.انگار که زندگی چشم و گوش داشته باشه.اونم نه از اون چشم و گوش های معمولی،از اون چشم و گوش هایی که تموم صداها و تصویرهایی که توی عمق ذهن و روح و قلبت میگذرنو با دقت رصد میکنه و باز خوردشو توی زندگیت جاری میکنه. همیشه با خودم فک میکنم که چقدر بیکاره،منتظره که تو یه تصمیم درست بگیری تا هزار و یک پیچیدگی و چالش سر راهت قرار بده تا دوباره تو رو برگردونه تو همون قفسی که بودی.به نظرم خیعلی این زندگی باسیاسته.پرو بالت و نمی چینه که چیزهای و درستو انتخاب نکنی،آزادت میذاره که انتخاب کنی بعد با هزار راه و روش مختلف امتحانت میکنه ببینه لیاقت این آزادی و داشتی یانه.خلاصه  که منم از این آزمون مصون نبودم.همینکه تصمیم گرفتم ریشه این بدبینیو توی همه ی جنبه های زندگیم بکنم و بندازم دور،پوزخند زندگیو به چشم دیدم.همیشه با خودم میگفتم یعنی وجود داره کسی که بتونه ذهنتو بخونه و احساسی که داری و عمیقا درک کنه.امروز به این نتیجه رسیدم بعله.داره.بیخ گوشمونه، زندگی.البته یه نفر دیگه هم هستا.همون که خیعلی مهربونه.خدا رو میگم.احساس میکنم اصلا خدا به زندگی دستور میده که این بنده رو امتحانش کن ببین تصمیمی که گرفته ،تصمیم باشه و برنگرده ازش .هر دو وجه یه تصمیم رو هم بهمون نشون میده ،هم بد و هم خوب ..قیمت انتخاب هرکدومم میگه.دیگه ببین تو چقدر قیمت داری که یکیو انتخاب کنی.البته که بنظرم زندگی یکم سرکشه ،وگرنه خدا هیچ بنده ای رو توی تنگنا قرار نمیده.اگه هم قرار داد،قراره  یه چیزی ازش یادبگیری که همیشه به دردت بخوره.یاداور شم که این تصمیم و یه روزه و یه ساعته نگرفتم،ولی امروز میخواستم یکبار برای همیشه محکم به خودم  یادآوریش کنمو تحت هر شرایطی فقط و فقط بهش عمل کنم.خلاصه که بعدازظهر همون روزی که این تصمیم  بسیار جنجالی رو گرفتم،قرار بود یکی از دوستای قدیمی و به همراه خواهرش ببینم.حدودا یه دو سه  ماهی بود که ندیده بودمش و حتی فک کردن به اینکه دوباره قراره باهم کلی بگیم و بخندیم،منو به وجد می آورد.با چندتا دیگه از دوستاش اومده بودن.البته که من از قبل میشناخنمشون و از خواهر دوستمم یه مقدار پولی طلب داشتم.طلب که نه یجورایی دستمزد کار کردنم پیششون بود ولی خب بخاطر یه سری از مشکلاتی که واسشون پیش اومده بود، گفتن توانایی مالی پرداختشو ندارن و با اینکه خیعلی بهش احتیاج داشتم منم تصمیم گرفته بودم صبر کنم.میون صحبتاشون یکی از همین همراه های دوستم حواسش نبود و گفت که پولشونو گرفتن.با تعجب بهشون نگاه کردم که دوستم واسش چشم و ابرویی اومد که از نگاه من دور نموند.بعد از اون چشم و ابرو ،گویا فهمید که نباید چیزی میگفته و شروع کرد به گفتن حرف هایی که فک کنم اگه خودش بیشینه فک کنه بهشون میبینه چقدر مسخره بودن،و حتما خودش بدون اینکه کسی به روش بیاره شرمنده میشه.البته که هیچ وقت به این دوستم بد بین و بی اعتماد نبودم و نه تنها بهش خیعلی اعتماد داشتم،مطمئن بودم که بامن تعارف و رودربایستی نداره.ناراحتم از اینکه وقتی دستمزد همه رو پرداخت کرده  چرا نباید بهم بگه؟چون دیگه نمیخواستم پیشش کارکنم؟تازه پول دست مزد من اونقدری نیست که بخواد به زحمت بهم بپردازه خیعلی دستمزدهای بالاتری بودن که گویا پرداخت شده بوده.اگه میخواست روی حساب رفاقتم حقوق منو دیرتر بده باید بهم میگفت.خودشم مطمئنه که بهش نه نمیگفتم ولی پیچوندنم یخورده که چه عرض کنم کمی بیشتر از یخورده ناراحتم کرده بود.صد البته که منم بحث و ادامه ندادم چون نمیخواستم بخاطر چیزهایی که ارزششون شاید کمتر از دوستیمون باشه ،رفاقتمون خراب شه ولی خب  داشتم عینک بدبینی و بی اعتمادیمو به چشمم میزدم.که یاد تصمیم امروز صبحم افتادم.جنبه های دیگه ماجرا رو نگاه کردم.شاید باهام رودربایستی داشته،شاید دیگه واقعا واسه آخرین نفر جیبش خالی بوده،شایدم رفاقتمون یکطرفه هست.هرچی که بود نمیخواستم دوباره عینک بدبینی بزنم به چشمم.چون قبل از اونم دل خوشی از رفاقت هام نداشتم.شاید چون انتظار دارم بامن همونطوری باشن که من باهاشون هستم.اگه میخواستم اینجوری پیش برم کسی دور و برم نمیموند.بخاطر همین دارم تمرین میکنم جنبه های مثبت ماجراها رو ببینم.و جالبه که اولش کمی سخت بود.ولی از لحظه شروع تا الان که شاید نصف روزم نشده،دیدم راحت تر از اون چیزی که فک میکردم.تصمیم گرفتم فقط مثبت ها رو ببینم و منفی ها رو جانب احتیاط در نظر بگیرم.به قول شاعر چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۸
زهرا کرمی

امروز وقتی توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم،یه باد گرم ملایم درحالی که یه قاصدکو سوار خودش کرده بود،وزید.دیدین که قاصدکا وقتی باد بهشون میزنه چه شکلی میشن؟!انگار وقتی که باد بین پرهاش میپیچه یه موسیقی و اهنگی مینوازه و قاصدکم از خود بیخود میشه و شروع میکنه به تند تند چرخیدن  به دور خودش روی زمین.یه جوری ازادانه میرقصه که وقتی میخوای توی دستات اسیرش کنی هی فرار میکنه و حاضر نیست این ازادیشو به هیچ قیمتی از دست بده.گاهی وقتا هم اینقدر باد واسش شوق و عطش ایجاد میکنه که پرواز میکنه و میره به آسمون.ولی خب بعد یه خورده ورجه وورجه کردن دنبالش بالاخره بین دستام اسیرش کردم.وقتی چشمم کف زمین بهش خورد،با خودم گفتم تا اومدن اتوبوس یه آرزو میکنم و بعدشم دوباره میدمش دست باد.وقتی گرفتمش و بهش زل زدم  اسیر نگاهش شدم.دیدین که وسط قاصدک یه حلقه کوچکی هست و پرها و دستاش به این  حلقه متصلن.من همیشه با خودم تصور میکنم که این چشم قاصدکه.بخاطر همین هیچ وقت نتونستم یه قاصدکو توی دستام زیاد نگه دارم یا له اش کنم.چون باور دارم اون داره منو نگاه میکنه.یجورایی تصور له کردنشونم  وحشتناکه.مثل این میمونه بخوای یه موجود زنده که داره نفس میکشه رو بکشی.اونوقت میشی یه قاتل.نگاه اون قاصدک یجوری بود،انگار که هزار و یک نفر آدم بی خبر،تصویر چشماشونو تون قاصدک جا گذاشته بودن تا قاصدک بیچاره برسونه دست صاحباشون.داشتم با خودم فک میکردم که چه تابی داره این قاصدکه.اگه یه نفر چشماش گریونو ناراحت بوده باشه چی؟این قاصدک باید تا اخر عمرش باخودش اینور اونور ببرتش.حلقه دستامو یکم تنگ تر کردم واسه اینکه از دستم فرار نکنه.فکرم پرت تر از این حرفا بود که بخوام آرزوها و خبرهامو جمع جور کنم در گوشش بگم.همون موقع نگاهم به خیابون افتاد و دیدم اتوبوس داره از دور میاد.یه لحظه غفلت کردمو باد قاصدکمو دزدید.انگار که میخواست بگه وقتت تموم شد.این قاصدک تا اخر روز هزار و یک ماموریت دیگه داره.غصه ام شده بود.واسه اینکه فرصتو واسه گفتن ارزوم از دست داده بودم.اونم بخاطر اتوبوسی که دوباره میومد.ولی خب اووووو تا کو من دوباره یه قاصدک دیگه پیدا میکردم.خنده ام گرفته بود.نه خنده از روی شادی،بلکه یه خنده تلخ.دقت کردم دیدم خیعلی جاها بخاطر حواس پرتی های بی اهمیت و ناچیز،خیعلی از فرصت ها رو از دست دادم.وقتی هم به خودم اومدم که دیگه دیر بود و بی فایده.شایدم قاصدک اومده بود بهم خبر برسونه، نه منتظر یه خبری از جانب من باشه که درگوشش بازگو کنم.اومده بود بهم بگه که  اگه حواستو به روزای زندگیتو و فرصت هات جمع نکنی می پرن و دیگه هم برنمیگردن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۶
زهرا کرمی

من یه هم اتاقی خیعلی کوچولو دارم..یه جورایی بهش عادت کردم و نباشه من نگران میشم.فک نکنید نگران اون میشما نه..یجورای نگران خودمم.تختم قبلا به دیوار چسبیده بود ولی خب الان،از دیوار فاصله اش دادم گذاشتمش وسط اتاق.به خاطر هم اتاقیم.نصف کتابایی که باهاشون کار دارمو از روی قفسه کتاب برداشتمو و همه روی میزم تلنبار کردم بخاطر هم اتاقیم.میز تحریرمو از دیوار فاصله دادم. بخاطر هم اتاقیم.دیگه روی زمین و کف اتاقم پهن نمیشم که کاری و انجام بدم بخاطر هم اتاقیم.در کمدمو محکم بستم و هرموقعه که دیگه چیزی از داخلش نمیخوام پایینشو چسب شیشه ای میزنم بخاطر هم اتاقیم.دیگه لباسامو کف اتاق پرت نمیکنم بخاطر هم اتاقیم.هندزفریم زیر دست و پا لگد مال نمیشه و همیشه روی میز کنار تختم بخاطر هم اتاقیم.دیگه نه گیرسری،نه کش مویی و نه کلیپسی بخاطر این هم اتاقیم گم نمیشه چون مجبورم مرتب بذارمشون توی یه سبدی و بذارمشون یجای بلندی که از دیوار فاصله داره.حالا شاید واستون سوال پیش اومده باشه ،چرا اینقدر اصرار دارم که همه وسایلمو از دیوار فاصله بدم؟چون این هم اتاقی من با اون دست و پای کوچولوش خوب از درو دیوار میره بالا.خیلیم تند و تیز و من نتونستم بگیرمش.ته اش چه فایده اگه هم میگرفتمش من نمیتونستم کاری کنم .چون معمولا باباها از مارمولک نمی ترسن.خلاصه که مایه دردسر شده.الانم گمش کردم.یعنی چجوری بگم امروز اصلا ازش خبری نبود.همه اش نگرانم جایی بین لباسو کتابا قایم شده باشه.اصلا  شاید زیر میزم باشه.موقعی که پشت میزم نشستم و دارم چیزی و یادداشت میکنم همه اش منتظرم بپره روی برگه یادداشت و من زهر ترک بشم.سربه هوا بودم.سربه  هوا ترهم شدم.که نکنه روی سقف داره راه میره من نمیبینمش.خلاصه که شب و روز نذاشته واسم.هرموقعه هم از بابام میخوام که اینو بگیره بندازه بیرون،مارمولک لعنتی تو یه سوراخ سنبه ای قایم میشه و بعد از اینکه بابام از پیدا نکردنش کلافه شد سر و کله اش پیدا میشه.فک کنم یذره دیگه بمونه خانواده به عنوان عضو پنجم بپذیرنش.وقتی یاد ماجرا این مارمولک میوفتم یاد زندگیامون میوفتم که تا یه مشکلی پیش میاد،دوبار که واسه حل کردنش تلاش کردیم بعدش دیگه بی خیالش میشیم . همه شرایط زندگیمونو تغییر میدیم و به اون شرایط عادت  میکنیم.انگار که قبول میکنیم تا اخر عمر با اضطراب اون مشکل کنار بیایم.به جای یبار حل کردنش و راحت کردن خودمون هی میذاریم بمونه.چون نمیخوایم قبول کنیم که شاید این مشکل از این راه ،حل نمیشه.ولی خب عمرا نمیذاشتم اون مارمولک واسه همیشه تو اون  اتاق بمونه.بخاطر همین امروز رفتم و یه اسپری گرفتم.و پاشیدم به همه گوشه کناره های دیوارا.راستش از مرگش خوشحال نشدم ولی خب خودش با زبون خوش نرفت.بگیرید این اسپری و بزنید به مشکلاتتون.عادت کردن به خیعلی از چیزا ارزششو نداره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۰
زهرا کرمی

امروز عصر مامانم رفت بیرون،که یکم واسه خونه خرید کنه.اخه در یخچال و که باز میکردیم مثل یه بیابون بی آب و علف میموند،چون هیچی توش نبود.نه خوراکی،نه میوه ای،نه حتی یه بسته نونی.تازه تنگ آبمون هم سر خورده بود و از دستش افتاده بود و شکسته بود.پس خبری از اب خنک هم نبود.اگه آب خنک میخواستی باید خودت،با یخ  های موجود در یخچال درست میکردی،ولی خب کی میره این همه راهو.از اونجایی که ادم خسته ایم ترجیح خودم تو اینجور مواقع تحمله.اولش داشتم با تحمل تشنگی سر میکردم.زبونم از شدت تشنگی یجوری خشک بود،که وقتی که حرف میزدم زبونم واسه چندثانیه میچسبیدبه سقف دهنمو موقعی که میخواست رها شه،انگار که یه هوای خشکی از ته گلوم عبور کنه،و بسوزه.دقیقا وضعیتم همینطور بود.ولی خب همش با خودم میگفتم کور خوندی عمرا پا نمیشم اب خنک درست کنم.ته اش با هزار و یک نق و نوق به خودم بلند شدم،که برم آب یخ درست کنم چون تشنگی داشت خفه ام میکرد ولی وقتی دریخساز یخچالو که باز کردم با یه صحنه ای روبه رو شدم که نمیدونم چطوری واستون وصفش کنم.با دیدن این صحنه اونقدر ناراحت شده بودم که خودم تبدیل به یک تیکه یخ شدم.در یخچالو بستمو بهش پشت کردم.تیکه دادم به در یخچال.دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم.سرخوردم و نشستم پایین یخچالو سرمو به پشت تیکه دادم.شاید فک کنید با خودتون که سر بریده دیدم توی یخچال ولی خب نه از اون بدتر...توی  یخساز به جز هیچی،هیچی نبود. حتی یدونه یخ هم نبود.و من احساس شکست میکردم که این همه راهو اومدم ولی حتی نمی تونم واسه  رفع تشنگیم آب یخ درست کنم .تو همین وضعیت بودم که برادر اومد توی اشپز خونه و یه چیزی گذاشت روی سینک ظرف شویی و رفت.قبلا گفتم که بین جایی که یخچالو بقیه  وسایل اشپزخونه و سینک ظرفشویی هست یه دیواره.منم که کنجکاو شدم ببینم صدای برخورد چی با سینک ظرشویی اومد نیم خیز شدم و یذره کله امو اوردم بیرون ببیم اونطرف چه خبره که یهو پارچه اب و دیدم.خیز برداشتم برم سمتش ولی وقتی رسیدم خالی بود.رفتم دم اتاق برادرمو ازش پرسیدم توو اتاقت اب خنک داشتی؟ گفت چطور.گفتم که میخواستم واسه خودم اب خنک درست کنم ولی خب یدونه یخ هم نیست.گفت ااا اره  من چندساعت پیش آب یخ واسه خودم درست کردم یادم رفت قالب های یخو پر کنم،ببخشید.میخواستم اون لحظه کله اشو بکنم و به عنوان یخ استفاده کنم ولی خب میدونید که نمیشد.منم ناامیدانه رفتم و لیوانمو گرفتم زیرشیر آبو  پرش کردم و خوردم.تقریبا  با آب داغ هیچ فرقی نداشت .انگار که از شیر حموم اب ورداشته باشی.داشتم با خودم فک میکردم اگه همون موقعه که تشنه ام شده بود بلند شده بودم و رفته بودم آب یخ درست کنم که آب بخورم الان اون یخ ها مال من بود.ولی من هی دست دست کردمو منتظر مامان بودم که بیاد بلکه منو از تشنگی نجات بده.ته  اش به کمترین چیز ،یعنی اب گرم ،راضی شدم.دقت کردین تو زندگیامونم همینطوری عمل میکنیم.تا نیاز به چیزی اشکمونو در نیاره پا نمیشیم واسش کاری کنیم .وقتی دیگه دیر شد میخوایم دنبال یه راه حلی ،چیزی بگردیم ته اش میبینیم ای داد  بیداد،راه حل های خوب قسمت ادمای دیگه شده .اونا  که یذره بفکر تر بودن.اخرشم باید به هرچی که گیرمون میاد راضی بشیم.فرقی هم نمیکنه نیاز یا مشکلمون چی باشه بی پولی،دندون درد،از دست رفتن یه رابطه و..خیعلی از ما به دیر دست به کار شدن عادت کردیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۸
زهرا کرمی

آخ دستم سوخت!!! امروز این جمله با صدای جیغی توی خونه شنیده شد.نزدیک ظهر بودو من درحالی که گشنم بود و بی هدف جلوی در یخچال ایستاده بودم بلکه یه خوراکی خوشمزه ای پیدا کنم و بتونم صدای این قار و قور خندق بلا رو آروم کنم،با شنیدن این جمله هراسون خودمو به اون سمت آشپزخونه رسوندم.اخه میدونید بین آشپزخونه ما یه دیوار هست که پشت اون دیوار، یخچالو گذاشتیم و اونطرفم که ظرفشویی و گاز و اینجور وسایلاست.دیدم مامانم در حالی که نوک انگشتاشو تو دستش گرفته ،بالاو پایین میپره و مدام دستشو تکون میده.دستش و گرفت زیر آب یخ بلکه التهاب دستش کمی اروم بشه.وقتی رسیدم با تعجب ازش پرسیدم چی شد؟چرا جیغ زدی گفت حواسش نبوده که زیر ظرف و روشن کردهه و روغن داغ شده بی هوا مواد و ریخته تو روغن،روغنم شروع کرده به قل قل کردن و چهارتا از انگشتاش توی روغن موندن.اشکای چشمش قطره قطره شروع به قل خوردن کردن و انگار که باهم گرگم به هوا بازی میکنن همدیگه رو دنبال میکردنو بهم میرسیدنو یکی میشدن و میچکیدن.نه اینکه قبلا دستشون نسوخته باشه ها،نه.ایندفعه مثل اینکه حواسش جایی دیگه بوده و توقع نداشته که اینجوری بشه.خلاصه که ازش خواستم بره بشینه که من بقیه کار رو انجام بدم.دقت کردم دیدم چندتا قطره روغن که ازش انتظار نداشتی دستتو بسوزونه اشک توی چشمات میاره ،صحبت و کلمات آدمایی که ازشون انتظار داری چیکارا که باهات نمیکنه.تازه روغن دستتو میسوزنه اون کلمات که قلبتو آتیش میزنن.حالا یه عده میگن بابا نباید از بقیه انتظار داشته باشی؟دلم میخواد به اون یه عده بگم خودت به حرفی که میزنی چقدر ایمان داری؟مثلا از عزیزترین آدم های زندگیتم نمیخوای انتظار داشته باشی که یه سری حد و حدود و در موردت رعایت کنن؟حالا میگیم از بقیه نداریم از اونا که دوسشون داریم، دوسمون دارن هم نداشته باشیم؟شاید انتظار نداشتن جمله قشنگی باشه ولی خب پایندی بهش کمی سخته.شاید هم بیشتر از یک کمی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۲
زهرا کرمی

امروز موقعه پوست کندن سیب زمینی حسابی باهاش گرم گرفتم و دقت کردم لعنتی عجب نعمتیه.جای این بزرگوار میون اون همه خاک نیست.حتما همتون حداقل یبار سیب زمینی پوست کندین.اگه بخوای باهاش سیب زمینی سرخ کرده هم درست کنی، باید اول پا روی تمام خستگی هات بذاری و سیب زمینی و بشوری و بذاریش توی یه بشقابو یه ظرف هم برداری ،برای اینکه وقتی پوستشون کندی بندازیشون تو اون ظرفه و دوباره بعد پوست کندنشونم بشوریشونو ،حالا خردشون کنی.ماهیتابه رو گاز بذاری و روغن بریزی و سیب زمینی رو بریزی توی روغن وایسی یه ساعت بالاسرشون تا یواش یواش سرخ بشن.اونم چی تو این گرما.میدونم که طرز تهیه اش و بلدین .گفتم بدونین واسه به وجود اومدن سیب زمینی سرخ کرده چه عرق هایی که ریخته نمیشه.کلا برای رسیدن به هرچیز خاص و خوشمزه و لذت بخشی توی زندگیت باید یه سختی هایی و تحمل کنی و از یه سری چیزاهم بگذری ویه سری چیزا رو فدا کنی.مثلا برای رسیدن به همین سیب زمینی سرخ کرده تناسب اندام و سلامتیتونو فدا کردین ولی خب میدونید فدای سر خوشمزگی هاش. بعد سرخ کردنشون هم یه عالمه سس میزنی بهشون و میشنی خرچ خرچ میخوریشون.لذتی که توی خوردن سیب زمینی سرخ کرده هست توی هیچ غذای دیگه ای نیست.اصلا احساس میکنم خدا با آفریدن سیب زمینی میخواسته به بنده هاش پاداش بده.آخه هر جوری که میپزیش هم خوشمزه اس.سرخش کنی،تنوریش کنی،ذغالیش کنی،کبابش کنی،آبپزش کنی خلاصه که خودشو همه جوره ثابت کرده.به قول شاعر بزرگوار مولوی که می فرمایند شکر نعمت نعمتت افزون کند،به نظرم باید خدا رو واسه  کوچکترین چیزها هم شکر بگیم.حتما واسه شکر گذاری نباید بشینیم ساعت ها فکر کنیم که یه نعمت پیدا کنیم .نعمتها دوروبرمون زیادن .فقط باید یکم با دقت نگاه کنیم .مثلا همین سیب زمینی دوست داشتنی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۹
زهرا کرمی

به نظرم این جمله ای که میگه اگه شما یه چیزی و از اعماق وجودتون بخواین خدا و تمام هستی دست به دست هم میدن که شما به اون هدف و خواسته برسید،عجیب درسته.یکسالی میشه که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و من موندم و یه دنیا سردرگمی..مثل این میموند که از شما بخوان نزدیک بیست دور ، مثل بچه ها دور خودتون بچرخین،و بعدش ازتون بخوان روی خط صاف راه برین.دقیقا پارسال تو یه هم چین روزایی، بی خود و بی جهت تو خیابونا و کوچه ها،دنبال هر آگهی استخدامی میرفتم و میومدم.امروز یه اتفاقی افتاد که پرت شدم به اون روزا.به اینکه اگه اون روزا یکی منو استخدام کرده بود و من جایی مشغول به کار شده بودم شاید درس هایی که تو این یه سال یادگرفتم ،هیچ وقت به دست نمی آوردم و تجربه نمی کردم.امروز واسه اولین بار توی زندگیم به یه نفر ،محکم،بدون اینکه صدام بلرزه و ته اش بگم نمیدونم شاید در آینده نظرم عوض شه،گفتم یکی از برنامه هام واسه آینده انجام فلان کاره.این مصمم بودن نه تنها توی کلامم بود بلکه عمیقا احساسش میکردم.یجورای بخاطرش هیجان زده بودم.تصور کنید روی یه لبه ساختمون 100 طبقه ایستاده باشین و یه نفر به شوخی با دست به پشتتون بزنه،یه ترس و هیجان اون شکلی.یعنی بعد از تموم شدن جمله ام از خودم پرسیدم یعنی واقعا تصمیم داری هم چین کاری بکنی .و یه چیزی درونم فریاد میزد تو از اولشم واسه همین کار ساخته شدی.هرچقدر که میخواستم باهاش کلنجار برم که من حتی نمیدونم باید چیکار کنم از کجا شروع کنم و حتی میترسم الان واسه شروع کردنش دیر باشه..ولی اون توی وجودم کوتاه نمیومد.اصرار داشت که درست میگه.وقتی میشینم و به آینده فک میکنم تردید،ضعف و ترس تموم وجودمو میگیره.انگار که توی تاریکی کامل فقط به امید یه نقطه کوچولو نورانی داری پیش میری.تازه نمیدونی اون نور واقعا نور یه چراغه یا ممکنه نور هیولا باشه.از این هیولایی که به کله اشون یه چراغ اویزونه. و دهن گنده و دندونای تیزی دارن واسه اینکه درسته بخورنت.راستش تو این یه سال همه اش به خدا غر میزدم،اگه منو آفریدی واسه هیچی و هیچکاری،پس چرا افریدی!!!ولی خب مثل اینکه میخواسته یجور دیگه بهم بفهمونه که تو رو واسه این چیزایی که الان دنبالشی نیافریدم.آفریدمت واسه بزرگتر از اینا.همه ی بنده هامو آفریدم واسه بزرگتر از اینا.ولی شما بنده ها،که امون نمیدید ،هی غر میزنید.امروز سوال اون یه نفر باعث شد،که بفهمم خدا هیچ وقت منو تنها نذاشته و بره .هی میخوان یجوری بهت بگه بابا من هستم تو نمیبینی.تو هی روتو برمیگردونی.ولی امروز فک کنم تیر آخر و زد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۵
زهرا کرمی