روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آب خنک» ثبت شده است

امروز عصر مامانم رفت بیرون،که یکم واسه خونه خرید کنه.اخه در یخچال و که باز میکردیم مثل یه بیابون بی آب و علف میموند،چون هیچی توش نبود.نه خوراکی،نه میوه ای،نه حتی یه بسته نونی.تازه تنگ آبمون هم سر خورده بود و از دستش افتاده بود و شکسته بود.پس خبری از اب خنک هم نبود.اگه آب خنک میخواستی باید خودت،با یخ  های موجود در یخچال درست میکردی،ولی خب کی میره این همه راهو.از اونجایی که ادم خسته ایم ترجیح خودم تو اینجور مواقع تحمله.اولش داشتم با تحمل تشنگی سر میکردم.زبونم از شدت تشنگی یجوری خشک بود،که وقتی که حرف میزدم زبونم واسه چندثانیه میچسبیدبه سقف دهنمو موقعی که میخواست رها شه،انگار که یه هوای خشکی از ته گلوم عبور کنه،و بسوزه.دقیقا وضعیتم همینطور بود.ولی خب همش با خودم میگفتم کور خوندی عمرا پا نمیشم اب خنک درست کنم.ته اش با هزار و یک نق و نوق به خودم بلند شدم،که برم آب یخ درست کنم چون تشنگی داشت خفه ام میکرد ولی وقتی دریخساز یخچالو که باز کردم با یه صحنه ای روبه رو شدم که نمیدونم چطوری واستون وصفش کنم.با دیدن این صحنه اونقدر ناراحت شده بودم که خودم تبدیل به یک تیکه یخ شدم.در یخچالو بستمو بهش پشت کردم.تیکه دادم به در یخچال.دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم.سرخوردم و نشستم پایین یخچالو سرمو به پشت تیکه دادم.شاید فک کنید با خودتون که سر بریده دیدم توی یخچال ولی خب نه از اون بدتر...توی  یخساز به جز هیچی،هیچی نبود. حتی یدونه یخ هم نبود.و من احساس شکست میکردم که این همه راهو اومدم ولی حتی نمی تونم واسه  رفع تشنگیم آب یخ درست کنم .تو همین وضعیت بودم که برادر اومد توی اشپز خونه و یه چیزی گذاشت روی سینک ظرف شویی و رفت.قبلا گفتم که بین جایی که یخچالو بقیه  وسایل اشپزخونه و سینک ظرفشویی هست یه دیواره.منم که کنجکاو شدم ببینم صدای برخورد چی با سینک ظرشویی اومد نیم خیز شدم و یذره کله امو اوردم بیرون ببیم اونطرف چه خبره که یهو پارچه اب و دیدم.خیز برداشتم برم سمتش ولی وقتی رسیدم خالی بود.رفتم دم اتاق برادرمو ازش پرسیدم توو اتاقت اب خنک داشتی؟ گفت چطور.گفتم که میخواستم واسه خودم اب خنک درست کنم ولی خب یدونه یخ هم نیست.گفت ااا اره  من چندساعت پیش آب یخ واسه خودم درست کردم یادم رفت قالب های یخو پر کنم،ببخشید.میخواستم اون لحظه کله اشو بکنم و به عنوان یخ استفاده کنم ولی خب میدونید که نمیشد.منم ناامیدانه رفتم و لیوانمو گرفتم زیرشیر آبو  پرش کردم و خوردم.تقریبا  با آب داغ هیچ فرقی نداشت .انگار که از شیر حموم اب ورداشته باشی.داشتم با خودم فک میکردم اگه همون موقعه که تشنه ام شده بود بلند شده بودم و رفته بودم آب یخ درست کنم که آب بخورم الان اون یخ ها مال من بود.ولی من هی دست دست کردمو منتظر مامان بودم که بیاد بلکه منو از تشنگی نجات بده.ته  اش به کمترین چیز ،یعنی اب گرم ،راضی شدم.دقت کردین تو زندگیامونم همینطوری عمل میکنیم.تا نیاز به چیزی اشکمونو در نیاره پا نمیشیم واسش کاری کنیم .وقتی دیگه دیر شد میخوایم دنبال یه راه حلی ،چیزی بگردیم ته اش میبینیم ای داد  بیداد،راه حل های خوب قسمت ادمای دیگه شده .اونا  که یذره بفکر تر بودن.اخرشم باید به هرچی که گیرمون میاد راضی بشیم.فرقی هم نمیکنه نیاز یا مشکلمون چی باشه بی پولی،دندون درد،از دست رفتن یه رابطه و..خیعلی از ما به دیر دست به کار شدن عادت کردیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۸
زهرا کرمی

امروز جایی کلاس داشتم.صبحا تنهایی میرم سرکلاس ولی موقع برگشت دوتا از دوستام هم منو همراهی میکنن.از محل کلاس تا ایستگاه مترو حدود یه ده دقیقه ای پیاده روی داره.فرض کن بعد چهارساعت کلاس،توی تابستون،هوا انچنان گرم ،که عرق از سر رومون جاری شده ،خسته،چون کروناستو ما نمیتونیم بدون تمهیدات بهداشتی از هرجایی بطری اب بگیریم یا با دستای نشسته امون اب بخوریم، تشنگی سرتاپامونو گرفته،حالا باید ده دقیقه هم پیاده روی کنیم.البته باوجود این گرمای غیرقابل تحمل،ما همیشه می گفتیمو میخندیدیم ولی امروز یه طور دیگه بودیم.انگار که کلا حواسمون پرته جاهای دیگه بود.به ایستگاه مترو که رسیدیم،چون مسیرامون کاملا خلاف جهت همدیگه بود و باید با قطارهای متفاوتی میرفتیم جدا شدیم و از هم خدافظی کردیم.منم روی یه تکه سنگ تراشیده شده وسط سالن انتظار، تنهایی نشستم تا قطارم بیاد.سنگه یجوری خنک بود که دیگه دلم نمیخواست ازش کنده شم.حس خنکی سنگ توی چشمام یه حس خوابالودگی آورده بود.همینطوری که روی سنگ نشسته بودم و منتظر بودم،یهو یه خانومی ازم پرسید،که ببخشید قطاری که فلان ایستگاه نگه میداره کدومه؟من با دست اشاره کردم و گفتم اون قطار!تشکر کرد و رفت.بدون اینکه ذره ای شک کنه که من ممکنه راهو اشتباه نشونش داده باشم.شاید من میخواستم اذیتش کنم ولی اون بدون اینکه لحظه ای شک کنه پذیرفتو رفت.شاید چون حس کرده بود که من قبلا این راهو رفتمو میدونم که مسیر درست کدومه!!!یه لحظه خندم گرفت.از اینکه یه نفر همیشه هست که راه درست و غلط و بهمون نشون داده و از اون قابل اعتماد تر ومهربون تر کسی نیست ولی ما بازهم موقعه عمل کردن به حرفاش شک میکنیم.به اون شک میکنیم.به خودمون شک می کنیم.ولی موقعه پذیرفتن خیعلی چیزا از خیعلی از ادما حتی قد سرسوزنی شک نمیکنیم.....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۰
زهرا کرمی