تو این چند وقت از زندگیم دارم با آدم هایی آشنا میشم که همیشه دوست داشتم باهاشون در ارتباط باشم.آدمایی که نه تنها به آرزوها و رویاهام نخندن تازه وقتی از رویاها و آرزوهام باهاشون صحبت میکنم میبینم که دقیقا اون ها هم همین آرزوها رو دارن و فقط برنامه هاشون یه تفاوت های ریز و کوچیکی بابرنامه های من دارن.خوش حالم که از آدم هایی که مسیر و راه منو درک نمیکردن و حتی به ساده ترین و کوچکترین آرزوهام میگفتن برو بابا به همین خیال باش دارم فاصله میگیرم.نه اینکه بخوام از زندگیم حذفشون کنم، نه،اتفاقا دلم میخواد باشن چون دوستشون دارم ولی خب دیگه دلم نمیخواد باشن.یعنی چطوری بگم،فقط در حد اینکه اوقات بیکاری ،همو ببینیم و بخندیم و دوباره درباره مسائل بی اهمیت حرف بزنیم،دلم میخواد وقتمو با آدمایی بگذرونم که باعث میشن یه چیزی به داشته هام اضافه شه حتی اگر همدیگه رو نتونیم زیاد ببینیم و یا حتی هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.خلاصه خواستم حسابی دلتونو آب کنم و بگم نمیدونم از زندگیاتون چی میخواین و هرچیزی که میخواین به اندازه خودش محترمه.ولی مطمئن باش تویی که این متنو میخونی،تصادفی نیست و شاید توهم یه گوشه از ذهنت مثل من فک میکنی و دنبال همچین ادمایی میگردی.امروز توی پارک قرار داشتم همین آدما رو ببینیم.اینقدر که یه مرحله از زندگیم نا امید بودم از پیدا کردن همچین ادمایی که هنوز باور نمیکنم واقعی ان.یجورایی از وقتی واقعا دلم میخواست تغییر کنم دارم تغییراتو میبینم هرچند کوچیک.یکم طول کشید پیداشون کنم چون آدرسو بلد نبودم.نترسید اول صبح بود و پارک خلوت. کرونا تهدیدمون نمیکرد و ماهم به انتشار کرونا کمک نمیکردیم.چون قبل از تایم شلوغی برگشتیم خونه هامون.واسم جالب بود که چقدر صبح ها آدم هایی هستن که توی پارکا قدم میزنن و ورزش میکنن.فک میکردم اینا فقط تو فیلماس.اخه هیچ وقت از اون تایم صبح توی پارک نبودم.همینجوری که بچه ها داشتن باهم حرف میزدن،من یه لحظه نگاهم دنبال یه گربه سیاه و سفید کشیده شد.البته گربه بیشتر سفید بود و تیکه های کوچکی روی دم و یه تیکه از پشتش و نصف صورتش سیاه بود.بهتر بگم مشکی بود.دیدم هی گربه داره ورجه وورجه میکنه و هر از گاهی روی پشتش دراز میکشه و بالا و پایین میپره و حالت خمیازه مانندی میکشه و دندوناشو نشون میده.یه درخت شمشاد جلوی دیدم بود.نه اینکه درخته کنارم باشه ها..درخت شمشاد کنار گربه بود و من اون سمتو نمیتونستم ببینم.میخواستم بلند شم برم ببینم گربه چرا اینقدر شیطونی میکنه،که از اون شمشاد فاصله گرفت و دیدم یه پروانه سفید،از اون پروانه ها که هممون همه جا میینمیشون حواس گربه رو پرت کرده بود.گربه کوچولو هم گویا بازیش گرفته بود و افتاده بود دنبال پروانه و اینگار که کلی ذوق داشته باشه چون پروانه دیده هی ورجه وورجه میکرد که بگیرتش.ولی خوب موفق نمیشد.خنده ام گرفته بود.بامزه بود.گربه رو میگم.ته اشم که پروانه رفت،کز کرد یه گوشه و روی چمنا لم داد.قشنگ مشخص بود دوباره حوصله اش سر رفته.ولی بعد چند دقیقه انگار که چیزی یادش اومده باشه بلند شد و رفت.دیدم چقدر جالبه که ما هم توی زندگیامون بعضی وقتا همینجوری عمل میکنیم.یه چیز قشنگ،جالب و حواس پرت کن میاد توی زندگیامونو ما رو حسابی مشغول خودش میکنه بدون اینکه متوجه باشیم.ولی فقط خوشگل و حواس پرت کن و هیچ فایده ای هم برامون نداره.ته اشم میذاره میره.تا اون موقعهای که هست حسابی خوش گذشته ولی خب وقتی که میره یه گوشه کز میکنیم مهم هم نیست چی باشه.آدم باشه،پروانه باشه،یا هرچیز دیگه ای....بعدشم یهو یادمون میاد ای داد بیداد اصلا داشتی یه کار دیگه ای میکردی و واسه چیزای دیگه ای اینجا بودی.خلاصه که حواستون باشه مثل این گربه کوچولو دنبال پروانه ای که ته اش از بازی کردن خسته میشه و میذاره میره،نرید.میدونم خوش میگذره ولی فقط خوش میگذره.بچسبید به زمانتون.که بعدا غصه اتون نشه.