روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشاالله» ثبت شده است

من معمولا آدمی نیستم که به موقعه سر قرارهام برسم.بیشتر وقت ها دیر می کنم و باید غر غر همه رو هم به جون بخرم.نه اینکه بخوام کلاس بذارم و با دیر رسیدنم بگم آدم مهمی هستم؛نه!ولی نمی دونم چرا همیشه زمان بندیم اشتباه از آب درمیاد یا همیشه توی مسیر یه اتفاقی میوفته که من دیر برسم.البته گفته باشم که خیعلی جاها هم از اونور بوم میوفتم.اونقدری زود میرسم که باید تا مدت ها درو دیوارا رو تماشا کنم.البته این زود رسیدن اونقدرها هم بد نیست.خوب میدونید آدم دلش میخواد به موقعه سر یه قرارایی و کلاسایی و یه مهمونی هایی و یه برنامه هایی برسه.حالا اگه زودتر هم شد اشکالی نداره .تماشای درو دیوارها رو به جون می خریم.من قبلاها یه استادی داشتم که آقا بود.خیعلیم ترسناک بود.هیولا و لولو نبود ولی خیعلی جذبه داشت.مدام هم ضایعت میکرد و بعدش داد میزد.تصور کنید یه استاد قد بلند،لاغر،موهای مشکی کم پشت،تیپ و استایل رسمی،با یه اخم دائمی.همیشه سرتایم میومد.هر کسی هم که بعد از اون میومد و یا سرکلاس راه نمیداد یا جریمه میکرد،ته اشم بنده خدا رو ضایع میکرد.یه جوری که دعا میکردی کاش سرکلاس نمی رسیدی ولی اینجوری ضایع نمی شدی.ولی آخه بدبختی اینجا بود اگه غیبت هم میکردی جلسه بعد یقه ات میکرد و دوباره با پرسیدن سوالاتی که حتی خودش هم جواباشو نمیدونست جلوی همه سکه یه پولت میکرد.البته بقیه دیگه بعد از مدتی بهش عادت کرده بودنو این اتفاقاتو به فال نیک میگرفتن.ولی خب من نه.دیگه موقعه ضایع کردن کسی،بقیه نمی خندیدنو تنها چیزی که توی چشماشون موج میزد یه حس ترحمی بود که با جمله بیچاره ،خیعلی گناه داشت همراه می شد.یعنی این استاده یجوری بود که وقتی پاشو از در کلاس میذاشت تو، بیشتری ها چشماشونو میبستن و یه نقس عمیق می کشیدنو سعی داشتن قلبی که ممکن بود هر لحظه از شدت تند تپیدن کار دستشون بده رو آروم کنن.یه روز اومد پایین کلاس ایستاد و تهدید کرد هفته دیگه همین ساعت همین دقیقه و همین ثانیه کسی بدون انجام تکالیفش بیاد،کسی دیر بیاد،کسایی که غایب بودن بخوان تشریفشونو با هزار و یک عذر بهانه بیارن قلم پاشونو خورد میکنم.و محکم پاشو روی زمین کوبید و گفت من با کسی شوخی ندارم.از اونجایی که هرتهدیدی رو که وعده اشو داده بود عملی کرده بود بچه ها مطمئن بودن هفته دیگه اگه حرفاشو عملی نکنن فاتحه اشون خونده است.فک نکنید اینایی که میگم مال دهه پنجاهه .خیر این استاد گرامی که می گم و پنج سال پیش باهاش آشنا شدم.هفته کذایی بعد رسید و همه سرتایم تکلیف به دست منتظر استاد گرامی بودن که مدیر موسسه اومد و گفت استاد فلانی پاش شکسته و امروز تشریف نمیارن.بچه ها یه جوری دست و میزدند و جیغ می کشیدند که فک کنم اگه بهشون یک کیسه تراول میدادن اینقدر خوشحال نمی شدن.بعد از اون هفته تا دو هفته دیگه کلاسش تشکیل نشد.هفته سوم تماس گرفتن ،گفتن که استاد میخوان این هفته کلاس و تشکیل بدن و دوباره روز از نو و روزی از نو.همه به موقعه سرکلاس منتظر تشریف فرمایی استاد بودن که با سه پا وارد کلاس شد.یک پای سالم یک پای شکسته و صد البته عصای زیر بغل.اومد روی سکوی پایین کلاس که حدودا نیم متر از سطح بقیه کلاس بالاتر بود ایستاد و صداشو صاف کرد و با ارامشی که تابه حال ازش ندیده بودیم از همگی عذر خواهی کرد و گفت خدا در همه لحظات زندگی ما داره بهمون درس میده.من بنده حقیر کی باشم که بخوام قلم پای کسی و خورد کنم.قدرت مطلق خداست و من در برابرش هیچم.یادم رفته بود تا اون نخواد برگی از درختی به زمین نمی اوفته.وقتی داشتم پایین کلاس همه رو تهدید میکردم یادم رفته بود که ممکن اصلا تا ثانیه های بعدی زنده نباشم.فراموش کرده بودم که همه چیز این زندگی ،با اگرخدا بخواهد همراهه.خلاصه که حواستون باشه که پیش پیش واسه بقیه نبرین و ندوزین.ان شالله از این هفته دوباره با انرژی شروع میکنیم و اگر خدا بخواد هفته دیگه هر کی بدون انجام تمریناتش بیاد قلم پاشو خورد میکنم.اول صدای سکوت و بعد صدای خنده های زیرزیرکی بچه ها میومد.خودشم خنده اش گرفته بود.اولین بار بود که می دیدیم میخنده.ولی راستش هیچ وقت قلم پای کسی رو خورد نکرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۹
زهرا کرمی