روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عجب بدبختی داریم» ثبت شده است

نمیدونم تمامی آدم ها این مشکل و دارن یا فقط من این شکلیم.که یه روز واسه رسیدن به خواسته هام  چنان انگیزه دارم که به هیچ چیز به غیر کارهایی که باید انجام بدم فک نمیکنم و تمام ذهنم متمرکز خواسته هام  یک روز هم حواسم به همه جا و همه چی هست و پرت همه کاری ،به غیر اون کارایی که همین الان باید انجامش بدم.خیعلی جالبه که دقت کردم هرچقدر که خواسته هام بزرگتر میشن به همون اندازه تلاشم کمتر و کمتر میشه و هرچقدر خواسته هام کوچیک و کمتر باشه تلاشم هم بیشتر میشه.بخاطر همین دیگه امروز تصمیم گرفتم بشینم با خودم یه صحبتی بکنم ببینم مشکلش کجاست.چون قطعا آدم های نرمال و عادی نباید این مشکلاتو داشته باشن.امروز هم دقیقا از اون روزایی بود که به یه نقطه خیره شده بودم و به هیچی فک میکردم.هیچی هیچی.اگه شما هم این حسو تجربه کرده باشین تازه بعدش سردرد هم میگیرین.هیچی توی مغزتون نیستا ازشم کار نمیکشین ولی انگاری یکی داره مغزتونو  بهم فشار میده.مشکل اینجاست که اینجور مواقع اینقدر مغزت خالیه که حتی نمی تونی به دلیل این اتفاق فک کنی.حتی مغزت نمی تونه فرمان بده که از اون جا بلند شی و دست از خیره شدن به اون نقطه برداری.هرکسی هم که میخواد باهات صحبت کنه تو فقط زل میزنی توی چشماشو خدا خدا میکنی که صحبتاش زودتر تموم شه.چون داره تمرکزتو روی هیچی بهم میزنه.در گیر این مسائل نه چندان جذاب بودم که یدفعه گوشیم شروع کرد به لرزیدن.شماره ناشناس بود.با خودم گفتم حتما اشتباه گرفتو خودش قطع میکنه.بی خیال دوباره داشتم توی افکار خالیم معلق میشدم که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره همون شماره بود.با خودم فک کردم شاید یکی از دوستامه و حتما خطشو عوض کرده .وقتی به این فکر کردم که ممکنه دوستام باشن بیشتر دلم نمیخواست جواب تلفنو بدم چون حوصله سلام و احوال پرسی و قصه گفتن و نداشتم.دوباره به روی خودم نیاوردم و بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم که دوباره صدای ویبره گوشیم سرجام نگهم داشت.منم دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم چون مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.تلفنو که جواب دادم یه خانومی با یه صدای تقریبا جاافتاده ای که اصلا صداش واسم اشنا نبود شروع کرد به تند تند حرف زدن و وسطاش یه بد و بیراهیم میگفت.اصلا مهلت نمیداد من حرف بزنم بگم شما؟وسط حرفاش دیگه کلافه شده بودم و بی پروا یکم صدامو بلند کردمو گفتم خانوم با کی کار داری ؟گفت با فلانی.جالب اینجا بود اسمی رو که آورده بود اسم من بود.گفتم بعله من فلانی ام ولی شما رو به یاد نمیارم.با توپ پر دوباره شروع کرد به حرف زدن که گفتم خانوم اصلا من نمیفهمم داری چی میگی از اول قشنگ توضیح بدین!!گفت واا مگه تو دختر فاطمه جون نیستی که اونشب ...دوباره شروع کرد  قصه بگه که گفتم نه من خانوم فلانی هستم ولی دختر فاطمه نیستم.خودم از این وضعیت خنده ام گرفته بود.بدمم نیومده بود یکم دیگه این معرکه رو ادامه بدم.شروع کردم به قصه بافتن الکی که دیدم صدای خنده از اونور خط بلند شد.گویا بیکاری نه تنها  به دوستام بلکه به مادراشون هم  فشار آورده بود که تصمیم گرفته بودن سرشونو با مسخره کردن و گیرآوردن بقیه گرم کنن که دیدن من خودم بیکار تر از اونام...میخواستم بگم خودتونو سرزنش نکنید بخاطر یه سری چیزها..همیشه یه نفر بدتر از شما هست.مثلا همین من ،که فک میکردم ممکن نیست الان هیچکسی سرش به کارخودش گرم نباشه که دیدم مثل اینکه هنوز هستن از این آدما.و مثل دوستام که فک میکردن بیکار تر ازاونا وجود نداره که دیدن گویا هست.صد البته که برعکسش هم وجود داره.ولی خب ما معمولا بین بد و بدتر و بدترین و بهتر وبهترین ترجیحمون بد است.خب چون فک کنم اینطوری راحت تر باشه.البته من خودمم همینجوریم.تازه باز خوبه بقیه بد و انتخاب میکنن من بدتر رو.خلاصه که کاش یکی پیدا میشد و جای من یبار واسه همیشه یه تصمیم درست و میگرفت و سفت و محکم پاش میموند.و منو از این بلاتکلیفی با مغزم نجات میداد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۷
زهرا کرمی

من یه هم اتاقی خیعلی کوچولو دارم..یه جورایی بهش عادت کردم و نباشه من نگران میشم.فک نکنید نگران اون میشما نه..یجورای نگران خودمم.تختم قبلا به دیوار چسبیده بود ولی خب الان،از دیوار فاصله اش دادم گذاشتمش وسط اتاق.به خاطر هم اتاقیم.نصف کتابایی که باهاشون کار دارمو از روی قفسه کتاب برداشتمو و همه روی میزم تلنبار کردم بخاطر هم اتاقیم.میز تحریرمو از دیوار فاصله دادم. بخاطر هم اتاقیم.دیگه روی زمین و کف اتاقم پهن نمیشم که کاری و انجام بدم بخاطر هم اتاقیم.در کمدمو محکم بستم و هرموقعه که دیگه چیزی از داخلش نمیخوام پایینشو چسب شیشه ای میزنم بخاطر هم اتاقیم.دیگه لباسامو کف اتاق پرت نمیکنم بخاطر هم اتاقیم.هندزفریم زیر دست و پا لگد مال نمیشه و همیشه روی میز کنار تختم بخاطر هم اتاقیم.دیگه نه گیرسری،نه کش مویی و نه کلیپسی بخاطر این هم اتاقیم گم نمیشه چون مجبورم مرتب بذارمشون توی یه سبدی و بذارمشون یجای بلندی که از دیوار فاصله داره.حالا شاید واستون سوال پیش اومده باشه ،چرا اینقدر اصرار دارم که همه وسایلمو از دیوار فاصله بدم؟چون این هم اتاقی من با اون دست و پای کوچولوش خوب از درو دیوار میره بالا.خیلیم تند و تیز و من نتونستم بگیرمش.ته اش چه فایده اگه هم میگرفتمش من نمیتونستم کاری کنم .چون معمولا باباها از مارمولک نمی ترسن.خلاصه که مایه دردسر شده.الانم گمش کردم.یعنی چجوری بگم امروز اصلا ازش خبری نبود.همه اش نگرانم جایی بین لباسو کتابا قایم شده باشه.اصلا  شاید زیر میزم باشه.موقعی که پشت میزم نشستم و دارم چیزی و یادداشت میکنم همه اش منتظرم بپره روی برگه یادداشت و من زهر ترک بشم.سربه هوا بودم.سربه  هوا ترهم شدم.که نکنه روی سقف داره راه میره من نمیبینمش.خلاصه که شب و روز نذاشته واسم.هرموقعه هم از بابام میخوام که اینو بگیره بندازه بیرون،مارمولک لعنتی تو یه سوراخ سنبه ای قایم میشه و بعد از اینکه بابام از پیدا نکردنش کلافه شد سر و کله اش پیدا میشه.فک کنم یذره دیگه بمونه خانواده به عنوان عضو پنجم بپذیرنش.وقتی یاد ماجرا این مارمولک میوفتم یاد زندگیامون میوفتم که تا یه مشکلی پیش میاد،دوبار که واسه حل کردنش تلاش کردیم بعدش دیگه بی خیالش میشیم . همه شرایط زندگیمونو تغییر میدیم و به اون شرایط عادت  میکنیم.انگار که قبول میکنیم تا اخر عمر با اضطراب اون مشکل کنار بیایم.به جای یبار حل کردنش و راحت کردن خودمون هی میذاریم بمونه.چون نمیخوایم قبول کنیم که شاید این مشکل از این راه ،حل نمیشه.ولی خب عمرا نمیذاشتم اون مارمولک واسه همیشه تو اون  اتاق بمونه.بخاطر همین امروز رفتم و یه اسپری گرفتم.و پاشیدم به همه گوشه کناره های دیوارا.راستش از مرگش خوشحال نشدم ولی خب خودش با زبون خوش نرفت.بگیرید این اسپری و بزنید به مشکلاتتون.عادت کردن به خیعلی از چیزا ارزششو نداره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۰
زهرا کرمی