نمیدونم تمامی آدم ها این مشکل و دارن یا فقط من این شکلیم.که یه روز واسه رسیدن به خواسته هام چنان انگیزه دارم که به هیچ چیز به غیر کارهایی که باید انجام بدم فک نمیکنم و تمام ذهنم متمرکز خواسته هام یک روز هم حواسم به همه جا و همه چی هست و پرت همه کاری ،به غیر اون کارایی که همین الان باید انجامش بدم.خیعلی جالبه که دقت کردم هرچقدر که خواسته هام بزرگتر میشن به همون اندازه تلاشم کمتر و کمتر میشه و هرچقدر خواسته هام کوچیک و کمتر باشه تلاشم هم بیشتر میشه.بخاطر همین دیگه امروز تصمیم گرفتم بشینم با خودم یه صحبتی بکنم ببینم مشکلش کجاست.چون قطعا آدم های نرمال و عادی نباید این مشکلاتو داشته باشن.امروز هم دقیقا از اون روزایی بود که به یه نقطه خیره شده بودم و به هیچی فک میکردم.هیچی هیچی.اگه شما هم این حسو تجربه کرده باشین تازه بعدش سردرد هم میگیرین.هیچی توی مغزتون نیستا ازشم کار نمیکشین ولی انگاری یکی داره مغزتونو بهم فشار میده.مشکل اینجاست که اینجور مواقع اینقدر مغزت خالیه که حتی نمی تونی به دلیل این اتفاق فک کنی.حتی مغزت نمی تونه فرمان بده که از اون جا بلند شی و دست از خیره شدن به اون نقطه برداری.هرکسی هم که میخواد باهات صحبت کنه تو فقط زل میزنی توی چشماشو خدا خدا میکنی که صحبتاش زودتر تموم شه.چون داره تمرکزتو روی هیچی بهم میزنه.در گیر این مسائل نه چندان جذاب بودم که یدفعه گوشیم شروع کرد به لرزیدن.شماره ناشناس بود.با خودم گفتم حتما اشتباه گرفتو خودش قطع میکنه.بی خیال دوباره داشتم توی افکار خالیم معلق میشدم که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره همون شماره بود.با خودم فک کردم شاید یکی از دوستامه و حتما خطشو عوض کرده .وقتی به این فکر کردم که ممکنه دوستام باشن بیشتر دلم نمیخواست جواب تلفنو بدم چون حوصله سلام و احوال پرسی و قصه گفتن و نداشتم.دوباره به روی خودم نیاوردم و بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم که دوباره صدای ویبره گوشیم سرجام نگهم داشت.منم دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم چون مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.تلفنو که جواب دادم یه خانومی با یه صدای تقریبا جاافتاده ای که اصلا صداش واسم اشنا نبود شروع کرد به تند تند حرف زدن و وسطاش یه بد و بیراهیم میگفت.اصلا مهلت نمیداد من حرف بزنم بگم شما؟وسط حرفاش دیگه کلافه شده بودم و بی پروا یکم صدامو بلند کردمو گفتم خانوم با کی کار داری ؟گفت با فلانی.جالب اینجا بود اسمی رو که آورده بود اسم من بود.گفتم بعله من فلانی ام ولی شما رو به یاد نمیارم.با توپ پر دوباره شروع کرد به حرف زدن که گفتم خانوم اصلا من نمیفهمم داری چی میگی از اول قشنگ توضیح بدین!!گفت واا مگه تو دختر فاطمه جون نیستی که اونشب ...دوباره شروع کرد قصه بگه که گفتم نه من خانوم فلانی هستم ولی دختر فاطمه نیستم.خودم از این وضعیت خنده ام گرفته بود.بدمم نیومده بود یکم دیگه این معرکه رو ادامه بدم.شروع کردم به قصه بافتن الکی که دیدم صدای خنده از اونور خط بلند شد.گویا بیکاری نه تنها به دوستام بلکه به مادراشون هم فشار آورده بود که تصمیم گرفته بودن سرشونو با مسخره کردن و گیرآوردن بقیه گرم کنن که دیدن من خودم بیکار تر از اونام...میخواستم بگم خودتونو سرزنش نکنید بخاطر یه سری چیزها..همیشه یه نفر بدتر از شما هست.مثلا همین من ،که فک میکردم ممکن نیست الان هیچکسی سرش به کارخودش گرم نباشه که دیدم مثل اینکه هنوز هستن از این آدما.و مثل دوستام که فک میکردن بیکار تر ازاونا وجود نداره که دیدن گویا هست.صد البته که برعکسش هم وجود داره.ولی خب ما معمولا بین بد و بدتر و بدترین و بهتر وبهترین ترجیحمون بد است.خب چون فک کنم اینطوری راحت تر باشه.البته من خودمم همینجوریم.تازه باز خوبه بقیه بد و انتخاب میکنن من بدتر رو.خلاصه که کاش یکی پیدا میشد و جای من یبار واسه همیشه یه تصمیم درست و میگرفت و سفت و محکم پاش میموند.و منو از این بلاتکلیفی با مغزم نجات میداد.