روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مزاحم» ثبت شده است

یکی از دوستام دعوتم کرده بود که باهم دوتایی بریم قدم بزنیم.قرار گذاشته بودیم توی یه خیابون مشخص همدیگه رو ببینیم و موقعه قدم زدن چهار تا مغازه و کافی شاپ و کتابفروشی هم سر راهمون ببینیم بلکه دلمون باز شه.خدا رو شکر که بخاطر کرونا ادم جرئت نمیکنه بیرون چیزی بخوره و بقیه چیزها هم که اینقدر ارزونه آدم نمیدونه از کجا شروع کنه به خریدن.جدیدا به جای خرید با پول،با نگاه خرید میکنیم،اینگونه که متاعی رو که میخوایم به ما نگاه خریدارانه ای میکنه و تو هول برت میداره که آخ جون منم به دلش نشستم بخرمش!! و بعد اون متاع ناقابل زبونشو واست درمیاره و میگه اوووم عمرا نمیتونی منو بخری.نمیدونم شما هم موقعه خرید کردن اینطوری هستید یا نه.منظورم اینطوریه که چیزی و که میخواید بخرید نه تنها شما باید بپسندینش اون چیزی هم که میخواین بخرین هم باید شما رو بپسنده.بخاطر همینم هست بعضی لباسایی که میخرین بهتون میاد و بعضیاشون نه.به نظرم اون لباسایی که بهمون میاد،همونایی ان که موقع خرید به ما نگاه خریدارانه انداخته بودنو اونا هم ما رو پسند کردن.ولی اون لباسایی که حس میکنید بهتون نمیاد فقط انتخاب شما بوده و هیچ حس دو طرفه ای بینتون نبوده.البته این درباره خرید همه چیز صادق نیست.این حس انتخاب دو طرفه رو میگم.بعضی وقتا هم شده مجبوری یه چیزی و میخرید چون بهش نیاز داشتین ولی بعد می فهمید چقدر به دردتون خورده و چقدر دوسش دارین.درواقع که حس یه طرفه اون متاع به شما بعدا نظرتونو راجع بهش عوض  میکنه.شده یه دفتر خوشگل بخرین با یه عالمه خودکارهای رنگی رنگی که بخواین تو اون دفتر قشنگترین چیزها رو با خوش خط ترین حالت ممکن ثبت کنید ولی هر چقدر که بیشتر تمرکز میکنید بدخط تر و بدتر می نویسید.آخرشم یه جوری گند زده میشه به اون دفتره.یا یه لیوان آب میریزه روش یا میوفته زیر دست و پاتون خلاصه که یه جوری سر یه نیست میشه.ولی حالا دفتر و دوست نداشته باشی.یه جوری با خط خوش داخلش وقایع رو ثبت میکنی انگار که میرعماد حسنی هستی.خودتم شک میکنی به انگشتات که من دارم اینا رو با این خط مینویسم.ولی من دقت کردم ته اش عاشق هر چی که بشی یجوری گند میزنی بهش.همون لباسی که گفتم باید موقع خریدش یه حس دونفره بینتون به وجود بیاد،همون لباس بنده خدا چهار روز دیگه یا تکراری میشه واسمون یا گیر میکنه یه جا و نخ کش میشه یا ته اش خودکاری،سسی چیزی میماله بهش و دیگه پاک نمیشه و ماهم دیگه دوسش نداریم.خودمون خرابش کردیما ولی خودمونم دیگه دوسش نداریم از بس که رو داریم.خلاصه که سرتونو درد نیارم.داشتیم قدم میزدیم و با هم گپ میزدیم که با بوق یه ماشین حواسمون پرت خیابون شد.دوتا آقای به نسبت محترم توی ماشین نشسته بودن و اون یکی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود پرسید خانوم آدرس فلان جا گذاشت.منم شروع کرده بودم با جدیت تمام توضیح دادن که یدفعه گفت یعنی از فلان چهارراه ،نمی تونیم بریم ما قبلا رفتیم از اونجا بهتره ها .داشتم توضیح میدادم که تو این ساعت از روز اونجا شلوغه که یه لحظه از ذهنم رد شد که از کجا میدونه از فلان خیابون و چهارراهم میشه رفت؟اگه خودش میدونسته چرا از اونجا رفته و از من پرسیده.!!خیعلی اروم به سمش برگشتم و بهش نگاه کردم .خیعلی جلوی خودمو گرفته بودم که بهش بی احترامی نکنم.بدون هیچ حرفی راهمو با دوستم ادامه دادم که شروع کرد به داد زدنو گفت خب بقیه اش از کجا باید میرفتم.و صدای قهقه اشون بلند شد.از اون روز به بعد هرماشینی که می ایسته آدرس بپرسه اوله پلاک ماشینو نگاه میکنه مطمئن شم مال این دور و اطراف نباشه بعدشم دوتا سوال انحرافی میپرسم که مطمئن شم خودش بلد نباشه اسباب خنده اشون جور شه.بعدش شروع میکنم به آدرس دادن.چیه نکنه فک کردین میگن همه رو به یه چوب میزنم دیگه و جواب هیچکسو نمیدم!!!دقیقا نکته ای که میخوام بگم همینجاست.بخاطر اشتباهات احمقانه دیگران زندگی خودتونو پر از بدبینی و بی اعتمادی نکنید.من قبلا همیشه فک میکردم این کار درستیه که انجام میدم.همین که بعد از یه اتفاق بد همه رو به یه چشم ببینم.ولی الان که دقت میکنم فقط خودمو اذیت کرده بود.انگاری که انتقام بقیه رو از خودمو یه سری ادم دیگه بگیرم که تقصیری نداشتن.خلاصه که بذارید آدما و اتفاق هایی که شما رو رنجوندن توی همون خاطره ها بمونن.فقط درسایی که یاد گرفتینو با خودتون بیارید و به کل فراموشش کنید.مثل من که یاد گرفتم اول پلاکو چک کنم بعدشم دوتا سوال مسخره بپرسم که مطمئن بشم اون بنده خدا داره واقعا آدرس میپرسه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۷
زهرا کرمی

نمیدونم تمامی آدم ها این مشکل و دارن یا فقط من این شکلیم.که یه روز واسه رسیدن به خواسته هام  چنان انگیزه دارم که به هیچ چیز به غیر کارهایی که باید انجام بدم فک نمیکنم و تمام ذهنم متمرکز خواسته هام  یک روز هم حواسم به همه جا و همه چی هست و پرت همه کاری ،به غیر اون کارایی که همین الان باید انجامش بدم.خیعلی جالبه که دقت کردم هرچقدر که خواسته هام بزرگتر میشن به همون اندازه تلاشم کمتر و کمتر میشه و هرچقدر خواسته هام کوچیک و کمتر باشه تلاشم هم بیشتر میشه.بخاطر همین دیگه امروز تصمیم گرفتم بشینم با خودم یه صحبتی بکنم ببینم مشکلش کجاست.چون قطعا آدم های نرمال و عادی نباید این مشکلاتو داشته باشن.امروز هم دقیقا از اون روزایی بود که به یه نقطه خیره شده بودم و به هیچی فک میکردم.هیچی هیچی.اگه شما هم این حسو تجربه کرده باشین تازه بعدش سردرد هم میگیرین.هیچی توی مغزتون نیستا ازشم کار نمیکشین ولی انگاری یکی داره مغزتونو  بهم فشار میده.مشکل اینجاست که اینجور مواقع اینقدر مغزت خالیه که حتی نمی تونی به دلیل این اتفاق فک کنی.حتی مغزت نمی تونه فرمان بده که از اون جا بلند شی و دست از خیره شدن به اون نقطه برداری.هرکسی هم که میخواد باهات صحبت کنه تو فقط زل میزنی توی چشماشو خدا خدا میکنی که صحبتاش زودتر تموم شه.چون داره تمرکزتو روی هیچی بهم میزنه.در گیر این مسائل نه چندان جذاب بودم که یدفعه گوشیم شروع کرد به لرزیدن.شماره ناشناس بود.با خودم گفتم حتما اشتباه گرفتو خودش قطع میکنه.بی خیال دوباره داشتم توی افکار خالیم معلق میشدم که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره همون شماره بود.با خودم فک کردم شاید یکی از دوستامه و حتما خطشو عوض کرده .وقتی به این فکر کردم که ممکنه دوستام باشن بیشتر دلم نمیخواست جواب تلفنو بدم چون حوصله سلام و احوال پرسی و قصه گفتن و نداشتم.دوباره به روی خودم نیاوردم و بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم که دوباره صدای ویبره گوشیم سرجام نگهم داشت.منم دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم چون مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.تلفنو که جواب دادم یه خانومی با یه صدای تقریبا جاافتاده ای که اصلا صداش واسم اشنا نبود شروع کرد به تند تند حرف زدن و وسطاش یه بد و بیراهیم میگفت.اصلا مهلت نمیداد من حرف بزنم بگم شما؟وسط حرفاش دیگه کلافه شده بودم و بی پروا یکم صدامو بلند کردمو گفتم خانوم با کی کار داری ؟گفت با فلانی.جالب اینجا بود اسمی رو که آورده بود اسم من بود.گفتم بعله من فلانی ام ولی شما رو به یاد نمیارم.با توپ پر دوباره شروع کرد به حرف زدن که گفتم خانوم اصلا من نمیفهمم داری چی میگی از اول قشنگ توضیح بدین!!گفت واا مگه تو دختر فاطمه جون نیستی که اونشب ...دوباره شروع کرد  قصه بگه که گفتم نه من خانوم فلانی هستم ولی دختر فاطمه نیستم.خودم از این وضعیت خنده ام گرفته بود.بدمم نیومده بود یکم دیگه این معرکه رو ادامه بدم.شروع کردم به قصه بافتن الکی که دیدم صدای خنده از اونور خط بلند شد.گویا بیکاری نه تنها  به دوستام بلکه به مادراشون هم  فشار آورده بود که تصمیم گرفته بودن سرشونو با مسخره کردن و گیرآوردن بقیه گرم کنن که دیدن من خودم بیکار تر از اونام...میخواستم بگم خودتونو سرزنش نکنید بخاطر یه سری چیزها..همیشه یه نفر بدتر از شما هست.مثلا همین من ،که فک میکردم ممکن نیست الان هیچکسی سرش به کارخودش گرم نباشه که دیدم مثل اینکه هنوز هستن از این آدما.و مثل دوستام که فک میکردن بیکار تر ازاونا وجود نداره که دیدن گویا هست.صد البته که برعکسش هم وجود داره.ولی خب ما معمولا بین بد و بدتر و بدترین و بهتر وبهترین ترجیحمون بد است.خب چون فک کنم اینطوری راحت تر باشه.البته من خودمم همینجوریم.تازه باز خوبه بقیه بد و انتخاب میکنن من بدتر رو.خلاصه که کاش یکی پیدا میشد و جای من یبار واسه همیشه یه تصمیم درست و میگرفت و سفت و محکم پاش میموند.و منو از این بلاتکلیفی با مغزم نجات میداد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۷
زهرا کرمی