من وقتایی که از خواب بیدار میشم در عصبانی ترین حالت خودم قرار دارم.مخصوصا وقتایی که بیش از اندازه خوابیده باشم.اگر کمتر خوابیده باشم فقط کمی بی حال میشم و مغزم درست کار نمیکنه.اینجوری که اگر کم خوابیده باشم و بخوام کاری و انجام بدم میشینم پشت میز و دستمو میذارم زیر چونه امو زل میزنم به نوشته ها یا اگه قرار فعالیت بدنی انجام بدم تا جایی که امکان داره قوز میکنم و موقعه راه رفتن پاهامو به زور روی زمین میکشم و دم به دقیقه هم پاهام به یه جایی گیر میکنه و نزدیکه زمین بخورم.یجورایی توی راه رفتنم چرت میزنم.درواقع چشم باز میخوابم.نمیدونم یجورایی از دست خودم عصبانی میشم که چرا باید اصلا بخوابیم.آخه من همیشه با خودم فک میکنم که اگه کمتر بخوابم بیشتر فرصت واسه زندگی کردن دارم،واسه بودن، واسه جست و جو کردن، واسه کشف کردن، واسه یادگرفتن، واسه یاد دادن، واسه غرق شدن توی خیالاتو، واسه تبدیل کردن خیالات و تصورات به واقعیت، واسه گشت و گذار و واسه دقت کردن به همه ی چیزهایی که توی محیط اطرافم قرار داره واسه همه و همه بیشتر وقت دارم.اما متاسفانه من به اندازه یک خرس قطبی خوابالوام.حتی توی بیداری هم دارم به خواب فک میکنم؛که کی تموم کارهایی که باید انجام بدم تموم میشه که برگردم توی تخت خوابم و بخوابم.عجیبه.خواسته هام از خودم با خواسته های جسم و بدنم یکسان نیست.روحم به شدت کنجکاو ،فعال و شیطونه اما جسمم تنبلی و ترجیح میده.اینا تعریف از خود نبود،یجورایی همه این شکلی هستن.بعضی وقتا فک میکنم کاش میشد این جسم لعنتی و مثل یه لباس بکنم و برم دنبال چیزهایی که میخوام.اینجوری تا هروقت که بخوام می تونم برم دنبال خواسته هام.سرتونو درد نیارم.امروز بعدازظهر چشمام گرم خواب شده بود.دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودم و صبحم مجبور بودم بخاطر رفتن به کلاس زود از خواب بیدار بشم.شاید بپرسین خب چرا به اندازه کافی نخوابیده بودی؟باید خدمتتون عرض کنم هیچ کدوم از این اعضای مبارک کنترلشون دست من نیست.خودشون هرکاری که بخوان میکنن.مثلا همین مغزم.شبا تا ساعت ها باید بشینم باهاش دوستانه و مهربانانه صحبت کنم بلکه کوتاه بیاد و بذار چشام و بقیه اعضای بدنم بخوابن.البته همیشه هم این مغز بیچاره تقصیر کار نیستا، جناب گوشی هم بی تقصیر نیست.وقتی با خودت میگی که تنها ده دقیقه از این وامونده استفاده می کنم،فقط این جمله رو گفتی ولی در عمل به خودت میای و میبینی شده ده ساعت.چهار صبح شده و تو تازه نیت کردی که بخوابی.تصمیم گرفتم که بعدازظهر کمی بخوابم بلکه این حس خوابالودگی ازم شسته شه.انگار که هرکدوم از پلکام صد کیلو وزن داشتن و من به سختی باز نگه اشون داشته بودم.با نیت اینکه یکمی میخوابم چشمامو بستم.منظورم از یکمی حدودا نیم ساعت بود ولی وقتی عصر چشمامو باز کردم دوساعت خوابیده بودم و من اصلا متوجه زنگ آلارم گوشی نشده بودم.از دست خودم کلافه و عصبانی بودم.از اونجایی که اولین کاری که بعد از بیداری انجام میدم چک کردن گوشیمه، با پیام مخالفت یکی از دوستام در مقابل یه خواسته که ازش داشتم مواجه شدم.نه تنها عصبانی بودم در اون لحظه تبدیل به بی منطق ترین موجود دنیا هم شده بودم.خلاصه که باهاش دعوام شد.ولی هنوز که هنوزه یه چیزی و در خودم درک نمیکنم که چرا وقتی میدونم بعد خواب اینقدر عصبانی هستم اصرار به برقراری ارتباط با بقیه آدما دارم که بعدش پشیمون شم.خیعلی جالبه که این حالت شامل خیعلی دیگه از تصمیمات و کارهای دیگه زندگیم هم میشه.یعنی خیعلی اصرار دارم جایی که اصلا تمرکز ندارم و شرایط مناسبی برای تصمیم گیری ندارم مهم ترین تصمیمات زندگیمو بگیرم که گند بزنم.مثلا وقتی خیعلی خوش حالم به همه یه قولایی میدم که بعدا عمرا از پسشون برنمیام.یا وقتایی که ناراحتم انگار یه ندایی درونی، توی وجودم فریاد میزنه وقتشه زهرا،وقتشه که بقیه رو ناراحت کنی چون تو ،تو این لحظه تحمل دیدن لبخند دیگرانو نداری.خلاصه که پیچیدگی ها بسیار است.اما من الان توی این لحظه که دارم این تصمیم و می گیرم کاملا شرایط ایده الی رو دارم،پس فک نکنم بعدا از پسش برنیام.با توجه به شناخت خودم تصمیم گرفتم نه تنها بعد از خواب دیگه باکسی حرف نزنم تا خواب از سرم بپره ،جایی که مناسب نیست هم تصمیم نگیرم مگه اینکه کاملا روی اون شرایط متمرکز باشم.میدونم تصمیمات من اصلا واسه شما مهم نیست ولی گفتم شاید شما هم بخواید کمی تغییر کنید.