روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پارک» ثبت شده است

تو این چند وقت از زندگیم دارم با  آدم هایی آشنا میشم که همیشه دوست داشتم باهاشون در ارتباط باشم.آدمایی که نه تنها به آرزوها و رویاهام نخندن تازه وقتی از رویاها و آرزوهام باهاشون صحبت میکنم میبینم که دقیقا اون ها هم همین آرزوها رو دارن و فقط برنامه هاشون یه تفاوت های ریز و کوچیکی بابرنامه های من دارن.خوش حالم که از آدم هایی که مسیر و راه منو درک نمیکردن و حتی به ساده ترین و کوچکترین آرزوهام میگفتن برو بابا به همین خیال باش دارم فاصله میگیرم.نه اینکه بخوام از زندگیم حذفشون کنم، نه،اتفاقا دلم میخواد باشن چون دوستشون دارم ولی خب دیگه دلم نمیخواد باشن.یعنی چطوری بگم،فقط در حد اینکه اوقات بیکاری ،همو  ببینیم و بخندیم و دوباره درباره مسائل بی اهمیت حرف بزنیم،دلم میخواد وقتمو با آدمایی بگذرونم که باعث میشن یه چیزی به داشته هام اضافه شه حتی اگر همدیگه رو نتونیم زیاد ببینیم و یا حتی هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.خلاصه خواستم حسابی دلتونو آب کنم و بگم نمیدونم از زندگیاتون چی میخواین و هرچیزی که میخواین به اندازه خودش محترمه.ولی مطمئن باش تویی که این متنو میخونی،تصادفی نیست و شاید توهم یه گوشه از ذهنت مثل من فک میکنی و دنبال همچین ادمایی میگردی.امروز توی پارک قرار داشتم همین آدما رو ببینیم.اینقدر که یه مرحله از زندگیم نا امید بودم از پیدا کردن همچین ادمایی که هنوز باور نمیکنم واقعی ان.یجورایی از وقتی واقعا دلم میخواست تغییر کنم دارم تغییراتو میبینم هرچند کوچیک.یکم طول کشید پیداشون کنم چون آدرسو بلد نبودم.نترسید اول صبح بود و پارک خلوت. کرونا تهدیدمون نمیکرد و ماهم به انتشار کرونا کمک نمیکردیم.چون قبل از تایم شلوغی برگشتیم خونه هامون.واسم جالب بود که چقدر صبح ها آدم هایی هستن که توی پارکا قدم میزنن و ورزش میکنن.فک میکردم اینا فقط تو فیلماس.اخه هیچ وقت از اون تایم صبح توی پارک نبودم.همینجوری که بچه ها داشتن باهم حرف میزدن،من یه لحظه نگاهم دنبال یه گربه سیاه و سفید کشیده شد.البته گربه بیشتر سفید بود و تیکه های کوچکی روی دم و یه تیکه از پشتش و نصف صورتش سیاه بود.بهتر بگم مشکی بود.دیدم هی گربه داره ورجه وورجه میکنه و هر از گاهی روی پشتش دراز میکشه و بالا و پایین میپره و حالت خمیازه مانندی میکشه و دندوناشو نشون میده.یه درخت شمشاد جلوی دیدم بود.نه اینکه درخته کنارم باشه ها..درخت شمشاد کنار گربه بود و من اون سمتو نمیتونستم ببینم.میخواستم بلند شم برم ببینم گربه چرا اینقدر شیطونی میکنه،که از اون شمشاد فاصله گرفت و دیدم یه پروانه سفید،از اون پروانه ها که هممون همه جا میینمیشون حواس گربه رو پرت کرده بود.گربه کوچولو هم گویا بازیش گرفته بود و افتاده بود دنبال پروانه و اینگار که کلی ذوق داشته باشه چون پروانه دیده هی ورجه وورجه میکرد که بگیرتش.ولی خوب موفق نمیشد.خنده ام گرفته بود.بامزه بود.گربه رو میگم.ته اشم که پروانه رفت،کز کرد یه گوشه و روی چمنا لم داد.قشنگ مشخص بود دوباره حوصله اش سر رفته.ولی بعد چند دقیقه انگار که چیزی یادش اومده باشه بلند شد و رفت.دیدم چقدر جالبه که ما هم توی زندگیامون بعضی وقتا همینجوری عمل میکنیم.یه چیز قشنگ،جالب و حواس پرت کن میاد توی زندگیامونو ما رو حسابی مشغول خودش میکنه  بدون اینکه متوجه باشیم.ولی فقط خوشگل و حواس پرت کن و هیچ فایده ای هم برامون نداره.ته اشم میذاره میره.تا اون موقعهای که هست حسابی خوش گذشته ولی خب وقتی که میره یه گوشه کز میکنیم مهم هم نیست چی باشه.آدم باشه،پروانه باشه،یا هرچیز دیگه ای....بعدشم یهو یادمون میاد ای داد بیداد اصلا داشتی یه کار دیگه ای میکردی و واسه چیزای دیگه ای اینجا بودی.خلاصه که حواستون باشه مثل این گربه کوچولو دنبال پروانه ای که ته اش از بازی کردن خسته میشه و میذاره میره،نرید.میدونم خوش میگذره ولی فقط خوش میگذره.بچسبید به زمانتون.که بعدا غصه اتون نشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۵
زهرا کرمی

از اینکه این روزا نمی تونم برم بیرون خیعلی ناراحتم.دلم واسه چمن های خیس توی پارکا که روشون دور هم با دوستام می نشستیم و باهم دیگه غر میزدیم که اینم شد تفریح،بعدشم کلی غصه میخوردیم و رو اون چمن های خیس دراز می کشیدیم و به آسمون و ابرهاش زل میزدیمو هی از خودمون میپرسیدیم یعنی میشه یه روزی زندگیامون پر از هیجاان و تفریحات خفن خفن بشه.بعدشم مثل این بچه های چهار پنج ساله از تاب و سرسره ها آویزون میشدیمو بدون اینکه دستامون و بشوریم ،مشتامونو پر از چیپس میکردیم و ته اشم انگشتای دستمونو تا اونجا که جا داشت لیس میزدیم تا مطمئن شیم حتی ذره ای از پولی که واسه اون پاکت چیپس هزینه کردیم هدر نمیره و اون روز ها که از درختا برگ میکندیمو آروم با خودکار آرزوهامونو روشون مینوشتیمو توی آب رودخونه ولشون میکردیمو پیاده روی های لب رودخونه و صدای آواز خوندن خوش صداترین خواننده های روی کره زمین توی پل خواجو و عکس گرفتن توی میدون نقش جهان و ژشت های عجیب غریب با اون حوض وسط میدون و مسخره کردن ژست های بقیه و ذوق مرگ شدن از دیدن توریست ها و خارجکی حرف زدن های غلط پلوط با اونا و بیخودی پرو کردن لباسا واسه اینکه از آینه اتاق پرو ها استفاده کنیم و هزار و یک کار دیگه ای که قبل از این کرونای لعنتی تفریح حسابشون نمیکردم تنگ شده.البته الانم تفریح حسابشون نمیکنم ولی خب دلم واسشون تنگ شده.با همین کارهای ساده خوشحال بودم.از ته قلبم.دیگه امروز این بی حوصلگی زده بود به مغز و ریه ام جوری که احساس میکردم دیگه نمی تونم توی خونه نفس بکشم بخاطر همین در پشتی و باز کردم و رفتم توی حیاط.اولین چیزی که توی حیاط توجه امو به خودش جلب کرد سنجاقک معلق روی هوا توی ارتفاع نه چندان بلند وسط حیاط بود.همیشه واسم سوال بوده سنجاقکا خسته نمیشن از این همه معلق بودن بین زمین و هوا.شاید باورتون نشه یه زمان نه چندان کوتاهی و بدون هیچ حرکتی به هیچی سمتی توی هوا معلقن.تازه امروز دقت کردم وقتی میخواد به اطرافم بره سعی میکنه ارتفاع خودشو حفظ کنه و پرواز کنه .نمیدونم اون سنجاقکی که من باهاش اشنا شده بودم اینطوری بود یا همه سنجاقکا اینطورین.تازه دقت کردم دیدم فقط توی این ماه سر و کله اشون زیاد پیدا میشه و من توی هیچ ماه دیگه ای از سال نمی بینمشون.همیشه با خودم فک میکنم کاش خدا سنجاقکا و پروانه ها رو باهم ترکیب میکرد اونوقت یه حشره خیعلی قشنگ و جدید به وجود میومد.تصور کن سنجاقکی که روی بال هاش مثل پروانه نقش و نگار داشته باشه. یا حداقل کاش بال هاش مشکی با خال خال های سفید بود.خیعلی خوشگل  میشد و میتونستی اون زمان هایی که توی هوا معلق حسابی دیدش بزنی.اصلا فک کنم قصد سنجاقک از معلق بودن توی هوا همینه ،دلبری کردن.وگرنه دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه.معلق مونده بگه ببینید حتی بدون بال های رنگی رنگی هم خوشگلم.شاید اصلا بخاطر همینه سنجاقکا بال خوشگل ندارن،آره بخاطر همینه چون بیشتر وقتا چسبیده ان به اون ارتفاع امنشونو حاضر نیستن یکم ارتفاعشونو کم و زیاد کنن.وگرنه اون ها هم الان بال های قشنگی داشتن.خلاصه که توی حیاط شروع کرده بودم به قدم زدن که یدفعه دیدم سنجاقکه داره میاد به سمتم.ترسیدم.وقتی اومدم فرار کنم حواسم نبود و پام گیر کرد لبه باغچه و خوردم زمین.دستامو تیکه گاه کردمو شروع کردم به بدوبیراه گفتن به سنجاقکه.ولی وقتی دقت کردم دیدم اصلا سنجاقکه از نزدیکه من رد شده بود و حتی با من کاری نداشته.از یه سنجاقک فسقلی یه غول بی شاخ و دم ساخته بودم.دقت کردم دیدم توی زندگیامونم،هنوز یه اتفاقی نیوفتاده و ما درگیر چالشی نشدیم هوول و ولا برمون میداره خودمونو میکوبیم به درو دیوار و از کاه،کوه میسازیم.بعدشم اون ترسی که همه اش توی ذهنمون بوده میاد و از بیخ گوشمون رد میشه و میره.و ما بیخودی بخاطر یه ترس ،با هیچی خودمونو زخمی کرده بودیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۵
زهرا کرمی