روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

داستانی که  میخوام بنویسم،واسه من نیست.یعنی امروزکه اتفاق بامزه ای واسم نیوفتاده بود تصمیم گرفتم که یه داستان جالبی که یکی از دوستام چند وقت پیش واسم تعریف کرده بود و واستون تعریف کنم و بنویسم.گفتم اتفاق بامزه!!!بعله به نظرم تمام اتفاقاتی که هر روز واسه هرآدمی میوفته به نوعی بامزه ان و فقط شما بهشون توجه نمیکنید.اگه میتونستم جای بقیه هم زندگی کنم،فک کنم دیگه از اینجا نمی رفتم و فقط می نوشتم.دلم نمیخواست حتی یک داستان و از دست بدم و اینجا ثبتش نکنم. آخه همه اشون یجورایی ارزشمندن..حالا از اصل مطلب دور نشیم.داستانی که دوستم تعریف کرد واسم از حشره کوچولویی بود که همراه با دوستاش زیر آب توی یه برکه،زندگی میکردن.این حشره داستان ما و دوستاش تمام طول زندگیشون میترسیدن که از آب برن بیرون و بمیرن.حشره که از این زندگی خسته شده بود تصمیم گرفت به حرف قلبش گوش کنه و دل و به دریا بزنه و از یه ساقه علفی که توی اون برکه بود بره بالا.همه دوستاش از پایین ساقه شروع کردن به داد و فریاد کردن که نرو. تنها چیزی که گیرت میاد مرگ و اونجا هیچی نیست و هرکدوم از ماها که قبلا رفته دیگه برنگشته.ولی حشره یه نگاه به پایین کرد ومصمم تر از قبل شروع به بالا رفتن از اون ساقه علف کرد.وقتی به سطح آب رسید و از برکه خارج شد، گرمای نور خورشیدو حس کرد و واسه لذت بردن از اون لحظه چشماشو بست و بدون اینکه متوجه بشه با قلقلک های ریز نور خورشید روی همون ساقه علف خوابش برد.وقتی از خواب بیدار شد،دید که انگار چیزی رو روی پشتش حس میکنه که قبلا وجود نداشته.درسته حشره داستان ما دوتا بال گیرش اومده بود.سنجاقک شده بود و پاداش بالا اومدن از اون ساقه علف حس پروازی بود که بهش هدیه داده شده بود.سنجاقک داستان ماا تصمیم گرفت که بره و به تمام دوستاش بگه ولی دیگه نمیتونست وارد آب بشه.فک کنم فهمیدین که نتیجه داستان چی بوده و نیازی به توضیح من نیست.ولی بازم دوست دارم اینجا بنویسمش!!شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی کمی یا شایدم خیعلی ترسناک باشه ولی مطمئنن بیرون از اینجا چیزی به جز پرواز در انتظارمون نیست.من بهش باور دارم.شما چی؟شما چطوری فک میکنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۵
زهرا کرمی

از اینکه این روزا نمی تونم برم بیرون خیعلی ناراحتم.دلم واسه چمن های خیس توی پارکا که روشون دور هم با دوستام می نشستیم و باهم دیگه غر میزدیم که اینم شد تفریح،بعدشم کلی غصه میخوردیم و رو اون چمن های خیس دراز می کشیدیم و به آسمون و ابرهاش زل میزدیمو هی از خودمون میپرسیدیم یعنی میشه یه روزی زندگیامون پر از هیجاان و تفریحات خفن خفن بشه.بعدشم مثل این بچه های چهار پنج ساله از تاب و سرسره ها آویزون میشدیمو بدون اینکه دستامون و بشوریم ،مشتامونو پر از چیپس میکردیم و ته اشم انگشتای دستمونو تا اونجا که جا داشت لیس میزدیم تا مطمئن شیم حتی ذره ای از پولی که واسه اون پاکت چیپس هزینه کردیم هدر نمیره و اون روز ها که از درختا برگ میکندیمو آروم با خودکار آرزوهامونو روشون مینوشتیمو توی آب رودخونه ولشون میکردیمو پیاده روی های لب رودخونه و صدای آواز خوندن خوش صداترین خواننده های روی کره زمین توی پل خواجو و عکس گرفتن توی میدون نقش جهان و ژشت های عجیب غریب با اون حوض وسط میدون و مسخره کردن ژست های بقیه و ذوق مرگ شدن از دیدن توریست ها و خارجکی حرف زدن های غلط پلوط با اونا و بیخودی پرو کردن لباسا واسه اینکه از آینه اتاق پرو ها استفاده کنیم و هزار و یک کار دیگه ای که قبل از این کرونای لعنتی تفریح حسابشون نمیکردم تنگ شده.البته الانم تفریح حسابشون نمیکنم ولی خب دلم واسشون تنگ شده.با همین کارهای ساده خوشحال بودم.از ته قلبم.دیگه امروز این بی حوصلگی زده بود به مغز و ریه ام جوری که احساس میکردم دیگه نمی تونم توی خونه نفس بکشم بخاطر همین در پشتی و باز کردم و رفتم توی حیاط.اولین چیزی که توی حیاط توجه امو به خودش جلب کرد سنجاقک معلق روی هوا توی ارتفاع نه چندان بلند وسط حیاط بود.همیشه واسم سوال بوده سنجاقکا خسته نمیشن از این همه معلق بودن بین زمین و هوا.شاید باورتون نشه یه زمان نه چندان کوتاهی و بدون هیچ حرکتی به هیچی سمتی توی هوا معلقن.تازه امروز دقت کردم وقتی میخواد به اطرافم بره سعی میکنه ارتفاع خودشو حفظ کنه و پرواز کنه .نمیدونم اون سنجاقکی که من باهاش اشنا شده بودم اینطوری بود یا همه سنجاقکا اینطورین.تازه دقت کردم دیدم فقط توی این ماه سر و کله اشون زیاد پیدا میشه و من توی هیچ ماه دیگه ای از سال نمی بینمشون.همیشه با خودم فک میکنم کاش خدا سنجاقکا و پروانه ها رو باهم ترکیب میکرد اونوقت یه حشره خیعلی قشنگ و جدید به وجود میومد.تصور کن سنجاقکی که روی بال هاش مثل پروانه نقش و نگار داشته باشه. یا حداقل کاش بال هاش مشکی با خال خال های سفید بود.خیعلی خوشگل  میشد و میتونستی اون زمان هایی که توی هوا معلق حسابی دیدش بزنی.اصلا فک کنم قصد سنجاقک از معلق بودن توی هوا همینه ،دلبری کردن.وگرنه دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه.معلق مونده بگه ببینید حتی بدون بال های رنگی رنگی هم خوشگلم.شاید اصلا بخاطر همینه سنجاقکا بال خوشگل ندارن،آره بخاطر همینه چون بیشتر وقتا چسبیده ان به اون ارتفاع امنشونو حاضر نیستن یکم ارتفاعشونو کم و زیاد کنن.وگرنه اون ها هم الان بال های قشنگی داشتن.خلاصه که توی حیاط شروع کرده بودم به قدم زدن که یدفعه دیدم سنجاقکه داره میاد به سمتم.ترسیدم.وقتی اومدم فرار کنم حواسم نبود و پام گیر کرد لبه باغچه و خوردم زمین.دستامو تیکه گاه کردمو شروع کردم به بدوبیراه گفتن به سنجاقکه.ولی وقتی دقت کردم دیدم اصلا سنجاقکه از نزدیکه من رد شده بود و حتی با من کاری نداشته.از یه سنجاقک فسقلی یه غول بی شاخ و دم ساخته بودم.دقت کردم دیدم توی زندگیامونم،هنوز یه اتفاقی نیوفتاده و ما درگیر چالشی نشدیم هوول و ولا برمون میداره خودمونو میکوبیم به درو دیوار و از کاه،کوه میسازیم.بعدشم اون ترسی که همه اش توی ذهنمون بوده میاد و از بیخ گوشمون رد میشه و میره.و ما بیخودی بخاطر یه ترس ،با هیچی خودمونو زخمی کرده بودیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۵
زهرا کرمی