داستانی که میخوام بنویسم،واسه من نیست.یعنی امروزکه اتفاق بامزه ای واسم نیوفتاده بود تصمیم گرفتم که یه داستان جالبی که یکی از دوستام چند وقت پیش واسم تعریف کرده بود و واستون تعریف کنم و بنویسم.گفتم اتفاق بامزه!!!بعله به نظرم تمام اتفاقاتی که هر روز واسه هرآدمی میوفته به نوعی بامزه ان و فقط شما بهشون توجه نمیکنید.اگه میتونستم جای بقیه هم زندگی کنم،فک کنم دیگه از اینجا نمی رفتم و فقط می نوشتم.دلم نمیخواست حتی یک داستان و از دست بدم و اینجا ثبتش نکنم. آخه همه اشون یجورایی ارزشمندن..حالا از اصل مطلب دور نشیم.داستانی که دوستم تعریف کرد واسم از حشره کوچولویی بود که همراه با دوستاش زیر آب توی یه برکه،زندگی میکردن.این حشره داستان ما و دوستاش تمام طول زندگیشون میترسیدن که از آب برن بیرون و بمیرن.حشره که از این زندگی خسته شده بود تصمیم گرفت به حرف قلبش گوش کنه و دل و به دریا بزنه و از یه ساقه علفی که توی اون برکه بود بره بالا.همه دوستاش از پایین ساقه شروع کردن به داد و فریاد کردن که نرو. تنها چیزی که گیرت میاد مرگ و اونجا هیچی نیست و هرکدوم از ماها که قبلا رفته دیگه برنگشته.ولی حشره یه نگاه به پایین کرد ومصمم تر از قبل شروع به بالا رفتن از اون ساقه علف کرد.وقتی به سطح آب رسید و از برکه خارج شد، گرمای نور خورشیدو حس کرد و واسه لذت بردن از اون لحظه چشماشو بست و بدون اینکه متوجه بشه با قلقلک های ریز نور خورشید روی همون ساقه علف خوابش برد.وقتی از خواب بیدار شد،دید که انگار چیزی رو روی پشتش حس میکنه که قبلا وجود نداشته.درسته حشره داستان ما دوتا بال گیرش اومده بود.سنجاقک شده بود و پاداش بالا اومدن از اون ساقه علف حس پروازی بود که بهش هدیه داده شده بود.سنجاقک داستان ماا تصمیم گرفت که بره و به تمام دوستاش بگه ولی دیگه نمیتونست وارد آب بشه.فک کنم فهمیدین که نتیجه داستان چی بوده و نیازی به توضیح من نیست.ولی بازم دوست دارم اینجا بنویسمش!!شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی کمی یا شایدم خیعلی ترسناک باشه ولی مطمئنن بیرون از اینجا چیزی به جز پرواز در انتظارمون نیست.من بهش باور دارم.شما چی؟شما چطوری فک میکنید؟