روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل تنگی» ثبت شده است

خیلی وقت بود که  اینجا نیومده بودم.دلم واسه نوشتن و گفتن و گفتن و نوشتن توی  اینجا تنگ شده بود.انگاری که نوشتن داستان ها و اتفاق های زندگی خودم تبدیل شده بود به قسمتی از من.یه جورایی زندگی می کردم واسه اینکه اتفاقاتی که در طول روز واسم میوفته رو ریز بینانه زیر نظر بگیرم و ازش یه داستان جنایی و عشقی و عاطفی و هیجانی بیرون بکشم که بتونم اینجا بنویسم.یجورایی داشتم تمرین میکردم که به اتفاقات دور و برم بیشتر دقت کنم و بیشتر ببینم و بیشتر یاد بگیرم.به نظر من دور و بر ما مدام در حال رخ دادن اتفاقایی که داره بهمون یه درسی میده بخاطر همین باید بیشتر توی اتفاقات زندگیم دقیق میشدم  ولی خب نمیدونم چی شد که یهو توی روزمرگی ها غرق شدم.البته نه روزمرگی که از سر ناچاری باشه ها،روزمرگی که خودم انتخابشون کرده بودم.انتخاب کرده بودم یه سری از کارها رو روزانه انجام بدم .یه سری کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم و یه سری کارهایی که بخاطر اون یه سری کارهایی که دوست دارم، باید انجامشون میدادم.خلاصه که همه عوامل دست به دست هم داده بودند که من یه چند وقتی رو اینجا نباشم.و الان که دارم این جملات و تایپ میکنم یه چیزی ته دلم داره فریاد میزنه لعنتی چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود.نمیدونم چطوری بعضی آدم ها تا اخر عمرشون فقط میتونن عاشق یه کتاب ، یه نفر ، یه کار ، یه شغل و یه حرفه باشن.من هیچ وقت از اون ادم هایی نبودم که عاشق یه چیزی باشن.من همیشه عاشق خیعلی چیزها بودم و همیشه هم هیجان انتخاب و امتحان کردن خیعلی چیزها همراهم بوده.بخاطر همین روزمرگی هام پر از کارهای گوناگون و متفاوت که ممکنه اصلا هیچ ربطی بهم نداشته باشن ولی من از انجام دادنشون لذت میبرم.و این مسئله گاهی وقتا منو میترسونه.تنوع همونقدر که خوبه ترسناک هم هست.من همیشه زندگی پر از تنوعی رو داشتم ولی یه جایی ته اعماق وجودم از این تنوع میترسیدم.میترسیدم این تنوع طلبی وفا داری منو نسبت به آدما و نسبت به برنامه ها و اهدافم از بین ببره.نمیدونم شایدم ترس من بیخودی باشه .شاید چون اطرافیانم همه عاشق یه زندگی تکراری و ادمای تکراری و کارهای تکراری بودن باعث شده اینجوری یکم از این تفاوت بترسم.شاید ادم های تنوع طلبی مثل من ،وفا دار تر از بقیه باشن نمیدونم .فقط تنها چیزی که الان میدونم اینه که خوشحالم دوباره وقت پیدا کردم که اینجا باشم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۹
زهرا کرمی

از اینکه این روزا نمی تونم برم بیرون خیعلی ناراحتم.دلم واسه چمن های خیس توی پارکا که روشون دور هم با دوستام می نشستیم و باهم دیگه غر میزدیم که اینم شد تفریح،بعدشم کلی غصه میخوردیم و رو اون چمن های خیس دراز می کشیدیم و به آسمون و ابرهاش زل میزدیمو هی از خودمون میپرسیدیم یعنی میشه یه روزی زندگیامون پر از هیجاان و تفریحات خفن خفن بشه.بعدشم مثل این بچه های چهار پنج ساله از تاب و سرسره ها آویزون میشدیمو بدون اینکه دستامون و بشوریم ،مشتامونو پر از چیپس میکردیم و ته اشم انگشتای دستمونو تا اونجا که جا داشت لیس میزدیم تا مطمئن شیم حتی ذره ای از پولی که واسه اون پاکت چیپس هزینه کردیم هدر نمیره و اون روز ها که از درختا برگ میکندیمو آروم با خودکار آرزوهامونو روشون مینوشتیمو توی آب رودخونه ولشون میکردیمو پیاده روی های لب رودخونه و صدای آواز خوندن خوش صداترین خواننده های روی کره زمین توی پل خواجو و عکس گرفتن توی میدون نقش جهان و ژشت های عجیب غریب با اون حوض وسط میدون و مسخره کردن ژست های بقیه و ذوق مرگ شدن از دیدن توریست ها و خارجکی حرف زدن های غلط پلوط با اونا و بیخودی پرو کردن لباسا واسه اینکه از آینه اتاق پرو ها استفاده کنیم و هزار و یک کار دیگه ای که قبل از این کرونای لعنتی تفریح حسابشون نمیکردم تنگ شده.البته الانم تفریح حسابشون نمیکنم ولی خب دلم واسشون تنگ شده.با همین کارهای ساده خوشحال بودم.از ته قلبم.دیگه امروز این بی حوصلگی زده بود به مغز و ریه ام جوری که احساس میکردم دیگه نمی تونم توی خونه نفس بکشم بخاطر همین در پشتی و باز کردم و رفتم توی حیاط.اولین چیزی که توی حیاط توجه امو به خودش جلب کرد سنجاقک معلق روی هوا توی ارتفاع نه چندان بلند وسط حیاط بود.همیشه واسم سوال بوده سنجاقکا خسته نمیشن از این همه معلق بودن بین زمین و هوا.شاید باورتون نشه یه زمان نه چندان کوتاهی و بدون هیچ حرکتی به هیچی سمتی توی هوا معلقن.تازه امروز دقت کردم وقتی میخواد به اطرافم بره سعی میکنه ارتفاع خودشو حفظ کنه و پرواز کنه .نمیدونم اون سنجاقکی که من باهاش اشنا شده بودم اینطوری بود یا همه سنجاقکا اینطورین.تازه دقت کردم دیدم فقط توی این ماه سر و کله اشون زیاد پیدا میشه و من توی هیچ ماه دیگه ای از سال نمی بینمشون.همیشه با خودم فک میکنم کاش خدا سنجاقکا و پروانه ها رو باهم ترکیب میکرد اونوقت یه حشره خیعلی قشنگ و جدید به وجود میومد.تصور کن سنجاقکی که روی بال هاش مثل پروانه نقش و نگار داشته باشه. یا حداقل کاش بال هاش مشکی با خال خال های سفید بود.خیعلی خوشگل  میشد و میتونستی اون زمان هایی که توی هوا معلق حسابی دیدش بزنی.اصلا فک کنم قصد سنجاقک از معلق بودن توی هوا همینه ،دلبری کردن.وگرنه دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه.معلق مونده بگه ببینید حتی بدون بال های رنگی رنگی هم خوشگلم.شاید اصلا بخاطر همینه سنجاقکا بال خوشگل ندارن،آره بخاطر همینه چون بیشتر وقتا چسبیده ان به اون ارتفاع امنشونو حاضر نیستن یکم ارتفاعشونو کم و زیاد کنن.وگرنه اون ها هم الان بال های قشنگی داشتن.خلاصه که توی حیاط شروع کرده بودم به قدم زدن که یدفعه دیدم سنجاقکه داره میاد به سمتم.ترسیدم.وقتی اومدم فرار کنم حواسم نبود و پام گیر کرد لبه باغچه و خوردم زمین.دستامو تیکه گاه کردمو شروع کردم به بدوبیراه گفتن به سنجاقکه.ولی وقتی دقت کردم دیدم اصلا سنجاقکه از نزدیکه من رد شده بود و حتی با من کاری نداشته.از یه سنجاقک فسقلی یه غول بی شاخ و دم ساخته بودم.دقت کردم دیدم توی زندگیامونم،هنوز یه اتفاقی نیوفتاده و ما درگیر چالشی نشدیم هوول و ولا برمون میداره خودمونو میکوبیم به درو دیوار و از کاه،کوه میسازیم.بعدشم اون ترسی که همه اش توی ذهنمون بوده میاد و از بیخ گوشمون رد میشه و میره.و ما بیخودی بخاطر یه ترس ،با هیچی خودمونو زخمی کرده بودیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۵
زهرا کرمی