الان که شروع کردم به نوشتن این مطلب ساعت حدودای هشته.یعنی هنوز هشت هم نشده.هشت شب منظورمه.ولی خب همه جا تاریکه.یادم میاد تابستونا من تازه این ساعت نیت می کردم برم بیرون.ولی خب الان این ساعتا که میشه استرس میگیرم که وای خدای من شب شد و من هنوز کلی کار واسه انجام دادن دارم.درسته یک روز همچنان بیست و چهار ساعته ولی نمیدونم چرا اصلا توی پاییز و زمستون اینطوری به نظر نمیاد.انگاری که کمتر وقت داریم واسه زندگی کردن.ولی این کمبود وقت توی پاییز بیشتر به چشم میاد.یه چیزی هم که توی آسمون این روزا حواسمو جلب کرده اینکه ماه خیعلی خوشگل تر میشه.یه جورایی یه تم طلایی به خودش می گیره.انگار یکی توی آسمون یه عالمه از این اکلیل های طلایی و فوت کرده روش.البته صد در صد شرط میبندم اونی که این کار رو کرده سرو صورت خودش تا سال ها و ماه ها طلایی میمونه.اکلیله با کسی شوخی نداره.اگه به ماه توی تابستون دقت کرده باشید حسابی نقره ای و روشن.ولی توی پاییز نه،توی پاییز طلاییه.من ماه توی فصل پاییز و خیعلی بیشتر دوست دارم.یجورایی خاصه و دیگه نمی تونی توی بقیه فصل ها ببینیش.لعنتی با این که فصل دلگیریه ولی خوشگلی و جذابیت زیاد داره،خاصه.کی دیگه توی بقیه فصل ها میتونه میوه های پاییزی و پیدا کنه.کی دیگه میتونه توی فصل های دیگه یه دنیای نارنجی عاشقونه داشته باشه.میتونه یه دنیا پر از عشق داشته باشه ها ولی خب دیگه نارنجی نیست.حالا چی شد که اینا رو گفتم؟یه دوست دارم کارش مدام ایراد گرفتن از این فصل بیچاره است.مدام غر میزنه که وای دلگیرتر از این فصل نیست،فصل به این سیاهی ندیدم،ترسناکه،آدم یاد نداشته هاش میوفته،آدم یاده رفته هاش میوفته.امروز هم بهم زنگ زد.شروع کرد به ایراد گرفتن و گلایه کردن که چرا روزا واسش توی پاییز اینقدر کند میگذرن.حرفش واسم عجیب بود چون واسه من خیعلی روزا توی پاییز تند تند میگذرن.گفتم که انگاری که کمتر از بیست و چهار ساعت واسه زندگی کردن وقت داریم.موقعه گوش سپردن به غر زدن هاش، داشتم با خودم فک میکردم که چطور نمی تونه این همه تفاوت و زیبایی و ببینه.چرا همه گیر دادن به دلگیری فصل پاییز؟حالا درسته آسمون زودی کر کره رو میکشه پایین و خاموشی میزنه ولی در عوضش شباش طولانی تره.توی تاریکی خیعلی چیزا هست که ما نمی بینیم.هیچ سالی به اندازه امسال به تفاوت هاش دقت نکرده بودم.فک کنم تا آخر این فصل فقط بخوام درمورد داشته هاش بنویسم.