شنیدین میگن وقتی خدا گل یه بنده ای و درست میکنه قبل از اینکه بفرستش روی زمین یکبار کامل تموم زندگیشو بهش نشون میده و میگه :این چیزهایی که قرار در انتظار تو باشه حالا میخوای زندگی کنی یا نه؟و ماهایی که الان روی زمین داریم راه میریم و به این زندگی لعن و نفرین میفرستیم دقیقا همونایی هستیم که خودمون انتخاب کردیم باشیم!بخاطر همینم هست بعضی از صحنه هایی که می بینیم با خودمون میگیم اااا..من این صحنه رو قبلا یه جایی دیده بودم.البته از لحاظ علمی به این پدیده دژاوو گفته میشه که یه کلمه فرانسویه و به معنای از پیش دیده شده است که صد البته خود دانشمندا هم دقیقا نمیدونن دلیل این اتفاق چیه ولی یه سری داستان درباره اینکه خدا حتی قبل از اینکه تو رو روی زمین بفرسته بهت حق انتخاب داده وجود داره.بعضی وقتا با خودم فک میکنم اگه این داستان حقیقت داشته باشه ،حتما من و شما یه چیزهایی توی زندگیامون دیدیم که انتخابمون بودن ،بوده!!!مگه نه که دیوانه و مجنون نبودیم که چیزی و که دوسش نداشتیم انتخاب کنیم.ولی خب بعضی وقتا یه اتفاقایی توی زندگی ادم رخ میده که آدم نمیخواد قبول کنه این چیزی بوده که خودش قبلا انتخاب کرده.خود من بارها شده موقع چالش های زندگیم به خودم غر زدم که چی شد که این زندگی و انتخاب کردی؟چی دیدی توی اون حالت خواب و بیداری که تصمیم به بودن گرفتی؟بفرما اینو انتخاب کرده بودی؟اینا رو؟ولی خب زمان های برعکسشم وجود داره یعنی بارها شده به خودم گفتم دمت گرم که تصمیم به بودن گرفتی و بخاطر خیعلی چیزای ترسناک خیعلی چیزای معرکه رو فدا نکردی و تصمیم گرفتی که زندگی کنی.تازه من شنیدم میگن که وقتی وارد زندگی جاودانه بشیم یعنی دور از جونتون بمیرید و برید به دیار باقی تازه میفهمید که زندگی روی زمین یه رویا بیشتر نبوده و تمام این مدتی که زندگی کردینو داشتین خواب میدیدین و تازه اونجاس،که زندگی واقعی و شروع میکنید.خلاصه من که داستان های عجیب و غریب زیادی درباره زندگی و روح و اینجور چیزا میشنوم اینقدر که بعضی وقتا خودم با خودم فک میکنم نکنه واقعا من توی یه خواب باشم و یهو وقتی بیدار شم توی وضعیت دیگه باشم؟فک کردن به این چیزا داره کاری باهام میکنه که واقعا امروز و تا اونجایی که زمان دارم جوری زندگی کنم که اگه یهو واقعا وقتی بیدار شدم و فهمیدم این زندگی یه رویا بوده،حداقل توی ابدیت لبخند بزنم و بگم اخ!!!داشتم چه خواب خوبی میدیدم.امروز ظهر که روی تخت دراز کشیدم و همینجوری که به سقف زل زده بودم داشتم با خودم فک میکردم اگه الان بخوابم یعنی تو خوابم دارم میخوابم؟اینقدر که فک کردن به این چیزا خسته ام کرده بود که نفهمیدم کی خوابم برد و عجیب تر اینکه من توی خوابم داشتم خواب میدیدم.خواب میدیدم که زیر یه درخت دراز کشیدم و از بین شاخه و برگای اون درخته که مثل یه چتر زیر آسمون پهن شده بودنو بهشون یه میوه های گردالی کوچولو که شبیه آلوچه بودن ،آویزون بود،به نور آفتاب زل زده بودم.ولی راستش من از اون میوه ها توی خواب خوردم الوچه نبودن،تازه تلخ مزه هم بودن.نور از بین و اون شاخه و برگا یجوری دیده میشدانگاری که آفتاب دستاشو دراز کرده بود که منو از بین اون همه شاخه و برگ بغل کنه ولی خوب اون برگا گویا رگ تعصبشون باد کرده بود و این اجازه رو به نور آفتاب نمیدادن.صدای مامانم توی خواب پیچید که داشت صدام میکردم تلفنت داره زنگ میخوره!!!منم هرچی تو خواب دنبال صاحب صدا میگشتم پیداش نمیکردم تا اینکه کم کم چشامو باز کردم و دیدم که روی تخت توی خونه امو از خواب بیدار شدم.داشتم فک میکردم که اگه واقعا این زندگی خواب باشه،چی؟از ته قلبم آرزو میکنم هم شمایی که داری اینو میخونی و هم خودم یه جوری تو این خواب زندگی کنیم که وقتی بیدار شدیم فقط یه لبخند روی صورتمون باشه.جوری زندگی کنیم که اگه از خواب پریدیم،پریشون و آشفته و هاج و واج نباشیم.جوری زندگی کنیم که خنکی اون رویا ما رو با خودش به بهترین جاها ببره.و جوری زندگی کنیم که وقتی از خواب بیدار شدیم عطر خدا مشاممون پر کنه.