روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

شنیدین میگن وقتی خدا گل یه بنده ای و درست میکنه قبل از اینکه بفرستش روی زمین  یکبار کامل تموم زندگیشو بهش نشون میده و میگه :این چیزهایی که قرار در انتظار تو باشه حالا  میخوای زندگی کنی یا نه؟و ماهایی که الان روی زمین داریم راه میریم و به این زندگی لعن و نفرین میفرستیم دقیقا همونایی هستیم که خودمون انتخاب کردیم باشیم!بخاطر همینم هست بعضی از صحنه هایی که می بینیم با خودمون میگیم اااا..من این صحنه رو  قبلا یه جایی دیده بودم.البته از لحاظ علمی به این پدیده دژاوو گفته میشه که یه کلمه فرانسویه و به معنای از پیش دیده شده است که صد البته خود دانشمندا هم دقیقا نمیدونن دلیل این اتفاق چیه ولی یه سری داستان درباره اینکه خدا حتی قبل از اینکه تو رو روی زمین بفرسته بهت حق انتخاب داده وجود داره.بعضی وقتا با خودم فک میکنم اگه این داستان حقیقت داشته باشه ،حتما من و شما یه چیزهایی توی زندگیامون دیدیم که انتخابمون بودن ،بوده!!!مگه نه که دیوانه و مجنون نبودیم که چیزی و که دوسش نداشتیم انتخاب کنیم.ولی خب بعضی وقتا یه اتفاقایی توی زندگی ادم رخ میده که آدم نمیخواد قبول کنه این چیزی بوده که خودش قبلا انتخاب کرده.خود من بارها شده موقع چالش های زندگیم به خودم غر زدم که چی شد که این زندگی و انتخاب کردی؟چی دیدی توی اون حالت خواب و بیداری که تصمیم به بودن گرفتی؟بفرما اینو انتخاب کرده بودی؟اینا رو؟ولی خب زمان های برعکسشم وجود داره یعنی بارها شده به خودم گفتم دمت گرم که تصمیم به بودن گرفتی و بخاطر خیعلی چیزای ترسناک خیعلی چیزای معرکه رو فدا نکردی و تصمیم گرفتی که زندگی کنی.تازه من شنیدم میگن که وقتی وارد زندگی جاودانه بشیم یعنی دور از جونتون بمیرید و برید به دیار باقی تازه میفهمید که زندگی روی زمین یه رویا بیشتر نبوده و تمام این مدتی که زندگی کردینو داشتین خواب میدیدین و تازه اونجاس،که زندگی واقعی و شروع میکنید.خلاصه من که داستان های عجیب و غریب زیادی درباره زندگی و روح و اینجور چیزا میشنوم اینقدر که بعضی وقتا خودم با خودم فک میکنم نکنه واقعا من توی یه خواب باشم و یهو وقتی بیدار شم توی وضعیت دیگه باشم؟فک کردن به این چیزا داره کاری باهام میکنه که واقعا امروز و تا اونجایی که زمان دارم جوری زندگی کنم که اگه یهو واقعا وقتی بیدار شدم و فهمیدم این زندگی یه رویا بوده،حداقل توی ابدیت لبخند بزنم و بگم اخ!!!داشتم چه خواب خوبی میدیدم.امروز ظهر که روی تخت دراز کشیدم و همینجوری که به سقف زل زده  بودم داشتم با خودم فک میکردم اگه الان بخوابم یعنی تو خوابم دارم میخوابم؟اینقدر که فک کردن به این چیزا خسته ام کرده بود که نفهمیدم کی خوابم برد و عجیب تر اینکه من توی خوابم داشتم خواب میدیدم.خواب میدیدم که زیر یه درخت دراز کشیدم و از بین شاخه و برگای اون درخته که مثل یه چتر زیر آسمون پهن شده بودنو بهشون یه میوه های گردالی کوچولو که شبیه آلوچه بودن ،آویزون بود،به نور آفتاب زل زده بودم.ولی راستش من از اون میوه ها توی خواب خوردم الوچه نبودن،تازه تلخ مزه هم بودن.نور از بین و اون شاخه و برگا یجوری دیده میشدانگاری که آفتاب دستاشو دراز کرده بود که منو از بین اون همه شاخه و برگ بغل کنه ولی خوب اون برگا گویا رگ تعصبشون باد کرده بود و این اجازه رو به نور آفتاب نمیدادن.صدای مامانم توی خواب پیچید که داشت صدام میکردم تلفنت داره زنگ میخوره!!!منم هرچی تو خواب دنبال صاحب صدا میگشتم پیداش نمیکردم تا اینکه کم کم چشامو باز کردم و دیدم که روی تخت توی خونه امو از خواب بیدار شدم.داشتم فک میکردم که اگه واقعا این زندگی خواب باشه،چی؟از ته قلبم آرزو میکنم هم شمایی که داری اینو میخونی و هم خودم یه جوری تو این خواب زندگی کنیم که وقتی بیدار شدیم فقط یه لبخند روی صورتمون باشه.جوری زندگی کنیم که اگه از خواب پریدیم،پریشون و آشفته و هاج و واج نباشیم.جوری زندگی کنیم که خنکی اون رویا ما رو با خودش به بهترین جاها ببره.و جوری زندگی کنیم که وقتی از خواب بیدار شدیم عطر خدا مشاممون پر کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۱
زهرا کرمی

به نظرم این جمله ای که میگه اگه شما یه چیزی و از اعماق وجودتون بخواین خدا و تمام هستی دست به دست هم میدن که شما به اون هدف و خواسته برسید،عجیب درسته.یکسالی میشه که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و من موندم و یه دنیا سردرگمی..مثل این میموند که از شما بخوان نزدیک بیست دور ، مثل بچه ها دور خودتون بچرخین،و بعدش ازتون بخوان روی خط صاف راه برین.دقیقا پارسال تو یه هم چین روزایی، بی خود و بی جهت تو خیابونا و کوچه ها،دنبال هر آگهی استخدامی میرفتم و میومدم.امروز یه اتفاقی افتاد که پرت شدم به اون روزا.به اینکه اگه اون روزا یکی منو استخدام کرده بود و من جایی مشغول به کار شده بودم شاید درس هایی که تو این یه سال یادگرفتم ،هیچ وقت به دست نمی آوردم و تجربه نمی کردم.امروز واسه اولین بار توی زندگیم به یه نفر ،محکم،بدون اینکه صدام بلرزه و ته اش بگم نمیدونم شاید در آینده نظرم عوض شه،گفتم یکی از برنامه هام واسه آینده انجام فلان کاره.این مصمم بودن نه تنها توی کلامم بود بلکه عمیقا احساسش میکردم.یجورای بخاطرش هیجان زده بودم.تصور کنید روی یه لبه ساختمون 100 طبقه ایستاده باشین و یه نفر به شوخی با دست به پشتتون بزنه،یه ترس و هیجان اون شکلی.یعنی بعد از تموم شدن جمله ام از خودم پرسیدم یعنی واقعا تصمیم داری هم چین کاری بکنی .و یه چیزی درونم فریاد میزد تو از اولشم واسه همین کار ساخته شدی.هرچقدر که میخواستم باهاش کلنجار برم که من حتی نمیدونم باید چیکار کنم از کجا شروع کنم و حتی میترسم الان واسه شروع کردنش دیر باشه..ولی اون توی وجودم کوتاه نمیومد.اصرار داشت که درست میگه.وقتی میشینم و به آینده فک میکنم تردید،ضعف و ترس تموم وجودمو میگیره.انگار که توی تاریکی کامل فقط به امید یه نقطه کوچولو نورانی داری پیش میری.تازه نمیدونی اون نور واقعا نور یه چراغه یا ممکنه نور هیولا باشه.از این هیولایی که به کله اشون یه چراغ اویزونه. و دهن گنده و دندونای تیزی دارن واسه اینکه درسته بخورنت.راستش تو این یه سال همه اش به خدا غر میزدم،اگه منو آفریدی واسه هیچی و هیچکاری،پس چرا افریدی!!!ولی خب مثل اینکه میخواسته یجور دیگه بهم بفهمونه که تو رو واسه این چیزایی که الان دنبالشی نیافریدم.آفریدمت واسه بزرگتر از اینا.همه ی بنده هامو آفریدم واسه بزرگتر از اینا.ولی شما بنده ها،که امون نمیدید ،هی غر میزنید.امروز سوال اون یه نفر باعث شد،که بفهمم خدا هیچ وقت منو تنها نذاشته و بره .هی میخوان یجوری بهت بگه بابا من هستم تو نمیبینی.تو هی روتو برمیگردونی.ولی امروز فک کنم تیر آخر و زد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۵
زهرا کرمی