روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

راستش امروز یه داستانی و درباره باور به خدا خوندم که یکم بگی نگی افکارمو تکون داد.چرا با وجود استدلال های منطقی گوناگون می پذیریم که خدا هست ولی بهش باور نداریم؟میدونیم هستا ولی قلبا باور نمیکنیم که هست.یعنی به هزار و یک قوت قلب دیگه دل می بندیم ولی به خدا نه.بعضی وقتا با خودم  میگم چطوری میتونی این جمله  ایمان به خدا می تواند کوه ها را جا به جا کند و دست کم بگیری!!نمیدونم شاید اشکال کار همین جاست.که خدا رو واسمون منطقی توضیح دادن نه احساسی.منطقی میگن خدا دستگیره ولی دستگیری خدا رو واسمون تصویر سازی نمیکنن.منطقی میگن خدا همیشه و همه جا هست ولی هیچ وقت احساساتمونو درگیر این همیشه بودنه نمیکنن.خلاصه که بگذریم و بریم سراغ داستان.داستان اینجوریه که

به بهلول گفتن:

با این در آمدت زندگیت میچرخه؟

گفت:خدا رو شکر،کم و بیش میسازیم،خدا خودش میرسونه.

گفتند:حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمیدی؟

گفت:نه یخورده قناعت میکنم گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه انجام میدم،خدا بزرگه نمیذاره دست خالی بمونم.

گفتند:نه راستشو بگو.

گفت:هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده،خدا رزاقه،میرسونه.

گفتند:ما نامحرم نیستیم،راستشو بگو دیگه.

گفت:تو فکر کن یه تاجر یهودی توی بازار هست هرماه یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.

گفتند:آهان،دیدی گفتم.حالا شد یه چیزی.چرا از اول راستشو نمیگی؟

گفت:بی انصاف سه بار گفتم خدا میرسونه باور نکردی  یکبار گفتم یه تاجر یهودی میرسونه باور کردی.یعنی خدا به اندازه یه  تاجر یهودی پیش تو اعتبار نداره؟

هی سجده میکنیم ولی خب هنوز باور نداریم که یکی اون بالا هست که حواسش به ماست.نمیدونم پس این سجده و نماز ها رو واسه کی میخونیم.بهتر بگم واسه چی میخونیم.تازه بعضیامون اونقدر رو داریم که باور نکرده به زور میخوایم باورای نداشته امون به یکی دیگه غالب کنیم.اینجوری فقط بقیه رو از اون چه که باید،فراری میدیم.باورهای درستو نشون بدین اونقدر ادم بالغ  وجود داره که درست و انتخاب کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۹
زهرا کرمی

امروز یه جمله از آقای وین دایر خوندم که دوست دارم عینا اینجا یبار دیگه بنویسمش.آخه بزرگوار خیعلی خوب گفتن.می فرمایند که:مستقل از اینکه دیگران چه می گویند و چه می کنند و بدون توجه به اینکه در گذشته چه کرده اید و چه نکرده اید،امروز می توانید همه چیز باشید.هر چیزی که بتوانید در ذهن ترسیم کنید،در جهان مادی قابل تحقق است.منم امروز تصمیم گرفتم به جمله این بزرگوار عمل کنم و چیزهایی و تصور کنم که نیستم و به چیزهایی که نمیخوام باشم اصلا فک نکنم.مثلا تصور کردم که میخوام اکلیل باشم.حالا چرا اکلیل؟چون یدونه اکلیل هیچی نیست ولی یه مشت اکلیل یه کاری با اعصاب و روانت میکنه که یه لحظه حتی از ذهنت رد میشه که اون عضوی که اکلیلی شده رو قطع کنی تا از دستشون راحت شی.این کوچولوهای برق برقی به هرجا که بچسبن اصلا پاک نمیشن و یه جوریم توی نور برق میزنن که اینگار تبدیل به یه رقص نور متحرک شدی.درواقع که اکلیل ها معنا پیدا میکنند نه اکلیل.یا مثلا تصور کردم که چسب یک دو سه باشم،چون خودتون درجریانید که اگه به یه جا چسبید دیگه تا یه تیکه از اون وسیله ای که بهش چسبیده شده نکنه،ول کن ماجرا نیست.درواقع که این مصمم بودن واسه چسبیدن به اون چیزی که باید بچسبه نظرمو جلب کرده بود.یا مثلا تصور کردم که خودکار باشم،ته اش خودکار خودشو تموم میکنه و از جوهر وجودش مایه میذاره تا ما یه چیزی و ثبت کنیم.حقیقتش که این فداکاری خودکار واسه موندن و تاثیر گذاشتن چشممو گرفته بود.حالا درسته که منظور بنده خدا وین دایر اصلا یه چیز دیگه بود و منظور از ترسیم،ترسیم شخصیت ایده آل از خودت و به وجود آوردن اون ذهنیتی از خودته که همیشه میخواستی باشی،ولی خب من دوست داشتم حرفشو اینجوری تعبیر کنم.دوست داشتم یه جوری متفاوت از افکار اون نویسنده برداشت کنم.همیشه که نباید تو یه چهار چوب نویسنده محدود بود.گاهی وقتا میشه یجوری دیگه حرفا رو ترجمه کرد.مگه خیعلی از ایده ها  و خلاقیت ها از همین جا به وجود نیومدن؟از همین متفاوت فک کردنو متفاوت بودنا.شاید یه سری ها بگن،همیشه هم متفاوت فک کردن و متفاوت بودن خوب نیست!!باید یه متفاوت به درد بخور باشی!!!یه فکر متفاوتی که یه تغییری رو به وجود بیاره.راستش خودمم نمیدونم که با این جمله موافقم یا نه.چون اگه متفاوت خوب معنا داشت هیچ وقت متفاوت ها واسه اثبات ایده های متفاوتشون اینقدر مورد تمسخر و تحقیر بقیه قرار نمیگرفتن.ولی خب بعضی وقتا یه سری تفاوت ها از ذهن آدم رد میشه که،واقعا تفاوت های خوبی نیستن.یعنی تفاوت های سازنده ای نیستن.راستش یه دوستی دارم که به شدت معتقده که همه ی آدما معمولی ان ولی من همیشه در مقابل این حرفش مقاومت میکنم و میگم که ولی یه سری از آدما هستن که واقعن معمولی نیستن.دقیق تر بگم هیچ ادمی معمولی نیست.بعضی از آدما خودشون معمولی بودنو انتخاب کردن.ولی خب اون معتقده که همه ی ادما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستند که در نهایت باعث به وجود اومدن شخصیت های خاکستری میشه که درنهایت به صفر میل میکنن.ولی به نظر من،هستن ادمایی که تصمیم میگیرن خوبی ها رو توی خودشون نسبت به بدی هاشون بیشتر پرورش بدن.و صد البته این آدم دیگه با یه ادم معمولی یکی نیست.نمیدونم راستش فعلا چی درسته چی غلطه.این دوستی که میگم چندسالی از من بزرگتر و چند پیراهنی بیشتر ازمن پاره کرده .نه اینکه بخوام بگم چون با تجربه تره حرفاشو بی چون و چرا میپذیرم ولی خب حرفاشو فک نکرده بهشون هم رد نمیکنم.شاید خیعلی جاها باهاش اختلاف عقیده داشه باشم ولی تو یه این جمله که هر آدمی چیزی واسه یاد دادن به تو داره کاملا باهاش موافقم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۳
زهرا کرمی

شنیدین میگن وقتی خدا گل یه بنده ای و درست میکنه قبل از اینکه بفرستش روی زمین  یکبار کامل تموم زندگیشو بهش نشون میده و میگه :این چیزهایی که قرار در انتظار تو باشه حالا  میخوای زندگی کنی یا نه؟و ماهایی که الان روی زمین داریم راه میریم و به این زندگی لعن و نفرین میفرستیم دقیقا همونایی هستیم که خودمون انتخاب کردیم باشیم!بخاطر همینم هست بعضی از صحنه هایی که می بینیم با خودمون میگیم اااا..من این صحنه رو  قبلا یه جایی دیده بودم.البته از لحاظ علمی به این پدیده دژاوو گفته میشه که یه کلمه فرانسویه و به معنای از پیش دیده شده است که صد البته خود دانشمندا هم دقیقا نمیدونن دلیل این اتفاق چیه ولی یه سری داستان درباره اینکه خدا حتی قبل از اینکه تو رو روی زمین بفرسته بهت حق انتخاب داده وجود داره.بعضی وقتا با خودم فک میکنم اگه این داستان حقیقت داشته باشه ،حتما من و شما یه چیزهایی توی زندگیامون دیدیم که انتخابمون بودن ،بوده!!!مگه نه که دیوانه و مجنون نبودیم که چیزی و که دوسش نداشتیم انتخاب کنیم.ولی خب بعضی وقتا یه اتفاقایی توی زندگی ادم رخ میده که آدم نمیخواد قبول کنه این چیزی بوده که خودش قبلا انتخاب کرده.خود من بارها شده موقع چالش های زندگیم به خودم غر زدم که چی شد که این زندگی و انتخاب کردی؟چی دیدی توی اون حالت خواب و بیداری که تصمیم به بودن گرفتی؟بفرما اینو انتخاب کرده بودی؟اینا رو؟ولی خب زمان های برعکسشم وجود داره یعنی بارها شده به خودم گفتم دمت گرم که تصمیم به بودن گرفتی و بخاطر خیعلی چیزای ترسناک خیعلی چیزای معرکه رو فدا نکردی و تصمیم گرفتی که زندگی کنی.تازه من شنیدم میگن که وقتی وارد زندگی جاودانه بشیم یعنی دور از جونتون بمیرید و برید به دیار باقی تازه میفهمید که زندگی روی زمین یه رویا بیشتر نبوده و تمام این مدتی که زندگی کردینو داشتین خواب میدیدین و تازه اونجاس،که زندگی واقعی و شروع میکنید.خلاصه من که داستان های عجیب و غریب زیادی درباره زندگی و روح و اینجور چیزا میشنوم اینقدر که بعضی وقتا خودم با خودم فک میکنم نکنه واقعا من توی یه خواب باشم و یهو وقتی بیدار شم توی وضعیت دیگه باشم؟فک کردن به این چیزا داره کاری باهام میکنه که واقعا امروز و تا اونجایی که زمان دارم جوری زندگی کنم که اگه یهو واقعا وقتی بیدار شدم و فهمیدم این زندگی یه رویا بوده،حداقل توی ابدیت لبخند بزنم و بگم اخ!!!داشتم چه خواب خوبی میدیدم.امروز ظهر که روی تخت دراز کشیدم و همینجوری که به سقف زل زده  بودم داشتم با خودم فک میکردم اگه الان بخوابم یعنی تو خوابم دارم میخوابم؟اینقدر که فک کردن به این چیزا خسته ام کرده بود که نفهمیدم کی خوابم برد و عجیب تر اینکه من توی خوابم داشتم خواب میدیدم.خواب میدیدم که زیر یه درخت دراز کشیدم و از بین شاخه و برگای اون درخته که مثل یه چتر زیر آسمون پهن شده بودنو بهشون یه میوه های گردالی کوچولو که شبیه آلوچه بودن ،آویزون بود،به نور آفتاب زل زده بودم.ولی راستش من از اون میوه ها توی خواب خوردم الوچه نبودن،تازه تلخ مزه هم بودن.نور از بین و اون شاخه و برگا یجوری دیده میشدانگاری که آفتاب دستاشو دراز کرده بود که منو از بین اون همه شاخه و برگ بغل کنه ولی خوب اون برگا گویا رگ تعصبشون باد کرده بود و این اجازه رو به نور آفتاب نمیدادن.صدای مامانم توی خواب پیچید که داشت صدام میکردم تلفنت داره زنگ میخوره!!!منم هرچی تو خواب دنبال صاحب صدا میگشتم پیداش نمیکردم تا اینکه کم کم چشامو باز کردم و دیدم که روی تخت توی خونه امو از خواب بیدار شدم.داشتم فک میکردم که اگه واقعا این زندگی خواب باشه،چی؟از ته قلبم آرزو میکنم هم شمایی که داری اینو میخونی و هم خودم یه جوری تو این خواب زندگی کنیم که وقتی بیدار شدیم فقط یه لبخند روی صورتمون باشه.جوری زندگی کنیم که اگه از خواب پریدیم،پریشون و آشفته و هاج و واج نباشیم.جوری زندگی کنیم که خنکی اون رویا ما رو با خودش به بهترین جاها ببره.و جوری زندگی کنیم که وقتی از خواب بیدار شدیم عطر خدا مشاممون پر کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۱
زهرا کرمی

نمیدونم تمامی آدم ها این مشکل و دارن یا فقط من این شکلیم.که یه روز واسه رسیدن به خواسته هام  چنان انگیزه دارم که به هیچ چیز به غیر کارهایی که باید انجام بدم فک نمیکنم و تمام ذهنم متمرکز خواسته هام  یک روز هم حواسم به همه جا و همه چی هست و پرت همه کاری ،به غیر اون کارایی که همین الان باید انجامش بدم.خیعلی جالبه که دقت کردم هرچقدر که خواسته هام بزرگتر میشن به همون اندازه تلاشم کمتر و کمتر میشه و هرچقدر خواسته هام کوچیک و کمتر باشه تلاشم هم بیشتر میشه.بخاطر همین دیگه امروز تصمیم گرفتم بشینم با خودم یه صحبتی بکنم ببینم مشکلش کجاست.چون قطعا آدم های نرمال و عادی نباید این مشکلاتو داشته باشن.امروز هم دقیقا از اون روزایی بود که به یه نقطه خیره شده بودم و به هیچی فک میکردم.هیچی هیچی.اگه شما هم این حسو تجربه کرده باشین تازه بعدش سردرد هم میگیرین.هیچی توی مغزتون نیستا ازشم کار نمیکشین ولی انگاری یکی داره مغزتونو  بهم فشار میده.مشکل اینجاست که اینجور مواقع اینقدر مغزت خالیه که حتی نمی تونی به دلیل این اتفاق فک کنی.حتی مغزت نمی تونه فرمان بده که از اون جا بلند شی و دست از خیره شدن به اون نقطه برداری.هرکسی هم که میخواد باهات صحبت کنه تو فقط زل میزنی توی چشماشو خدا خدا میکنی که صحبتاش زودتر تموم شه.چون داره تمرکزتو روی هیچی بهم میزنه.در گیر این مسائل نه چندان جذاب بودم که یدفعه گوشیم شروع کرد به لرزیدن.شماره ناشناس بود.با خودم گفتم حتما اشتباه گرفتو خودش قطع میکنه.بی خیال دوباره داشتم توی افکار خالیم معلق میشدم که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره همون شماره بود.با خودم فک کردم شاید یکی از دوستامه و حتما خطشو عوض کرده .وقتی به این فکر کردم که ممکنه دوستام باشن بیشتر دلم نمیخواست جواب تلفنو بدم چون حوصله سلام و احوال پرسی و قصه گفتن و نداشتم.دوباره به روی خودم نیاوردم و بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم که دوباره صدای ویبره گوشیم سرجام نگهم داشت.منم دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم چون مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.تلفنو که جواب دادم یه خانومی با یه صدای تقریبا جاافتاده ای که اصلا صداش واسم اشنا نبود شروع کرد به تند تند حرف زدن و وسطاش یه بد و بیراهیم میگفت.اصلا مهلت نمیداد من حرف بزنم بگم شما؟وسط حرفاش دیگه کلافه شده بودم و بی پروا یکم صدامو بلند کردمو گفتم خانوم با کی کار داری ؟گفت با فلانی.جالب اینجا بود اسمی رو که آورده بود اسم من بود.گفتم بعله من فلانی ام ولی شما رو به یاد نمیارم.با توپ پر دوباره شروع کرد به حرف زدن که گفتم خانوم اصلا من نمیفهمم داری چی میگی از اول قشنگ توضیح بدین!!گفت واا مگه تو دختر فاطمه جون نیستی که اونشب ...دوباره شروع کرد  قصه بگه که گفتم نه من خانوم فلانی هستم ولی دختر فاطمه نیستم.خودم از این وضعیت خنده ام گرفته بود.بدمم نیومده بود یکم دیگه این معرکه رو ادامه بدم.شروع کردم به قصه بافتن الکی که دیدم صدای خنده از اونور خط بلند شد.گویا بیکاری نه تنها  به دوستام بلکه به مادراشون هم  فشار آورده بود که تصمیم گرفته بودن سرشونو با مسخره کردن و گیرآوردن بقیه گرم کنن که دیدن من خودم بیکار تر از اونام...میخواستم بگم خودتونو سرزنش نکنید بخاطر یه سری چیزها..همیشه یه نفر بدتر از شما هست.مثلا همین من ،که فک میکردم ممکن نیست الان هیچکسی سرش به کارخودش گرم نباشه که دیدم مثل اینکه هنوز هستن از این آدما.و مثل دوستام که فک میکردن بیکار تر ازاونا وجود نداره که دیدن گویا هست.صد البته که برعکسش هم وجود داره.ولی خب ما معمولا بین بد و بدتر و بدترین و بهتر وبهترین ترجیحمون بد است.خب چون فک کنم اینطوری راحت تر باشه.البته من خودمم همینجوریم.تازه باز خوبه بقیه بد و انتخاب میکنن من بدتر رو.خلاصه که کاش یکی پیدا میشد و جای من یبار واسه همیشه یه تصمیم درست و میگرفت و سفت و محکم پاش میموند.و منو از این بلاتکلیفی با مغزم نجات میداد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۷
زهرا کرمی

داستانی که  میخوام بنویسم،واسه من نیست.یعنی امروزکه اتفاق بامزه ای واسم نیوفتاده بود تصمیم گرفتم که یه داستان جالبی که یکی از دوستام چند وقت پیش واسم تعریف کرده بود و واستون تعریف کنم و بنویسم.گفتم اتفاق بامزه!!!بعله به نظرم تمام اتفاقاتی که هر روز واسه هرآدمی میوفته به نوعی بامزه ان و فقط شما بهشون توجه نمیکنید.اگه میتونستم جای بقیه هم زندگی کنم،فک کنم دیگه از اینجا نمی رفتم و فقط می نوشتم.دلم نمیخواست حتی یک داستان و از دست بدم و اینجا ثبتش نکنم. آخه همه اشون یجورایی ارزشمندن..حالا از اصل مطلب دور نشیم.داستانی که دوستم تعریف کرد واسم از حشره کوچولویی بود که همراه با دوستاش زیر آب توی یه برکه،زندگی میکردن.این حشره داستان ما و دوستاش تمام طول زندگیشون میترسیدن که از آب برن بیرون و بمیرن.حشره که از این زندگی خسته شده بود تصمیم گرفت به حرف قلبش گوش کنه و دل و به دریا بزنه و از یه ساقه علفی که توی اون برکه بود بره بالا.همه دوستاش از پایین ساقه شروع کردن به داد و فریاد کردن که نرو. تنها چیزی که گیرت میاد مرگ و اونجا هیچی نیست و هرکدوم از ماها که قبلا رفته دیگه برنگشته.ولی حشره یه نگاه به پایین کرد ومصمم تر از قبل شروع به بالا رفتن از اون ساقه علف کرد.وقتی به سطح آب رسید و از برکه خارج شد، گرمای نور خورشیدو حس کرد و واسه لذت بردن از اون لحظه چشماشو بست و بدون اینکه متوجه بشه با قلقلک های ریز نور خورشید روی همون ساقه علف خوابش برد.وقتی از خواب بیدار شد،دید که انگار چیزی رو روی پشتش حس میکنه که قبلا وجود نداشته.درسته حشره داستان ما دوتا بال گیرش اومده بود.سنجاقک شده بود و پاداش بالا اومدن از اون ساقه علف حس پروازی بود که بهش هدیه داده شده بود.سنجاقک داستان ماا تصمیم گرفت که بره و به تمام دوستاش بگه ولی دیگه نمیتونست وارد آب بشه.فک کنم فهمیدین که نتیجه داستان چی بوده و نیازی به توضیح من نیست.ولی بازم دوست دارم اینجا بنویسمش!!شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی کمی یا شایدم خیعلی ترسناک باشه ولی مطمئنن بیرون از اینجا چیزی به جز پرواز در انتظارمون نیست.من بهش باور دارم.شما چی؟شما چطوری فک میکنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۵
زهرا کرمی

تو این چند وقت از زندگیم دارم با  آدم هایی آشنا میشم که همیشه دوست داشتم باهاشون در ارتباط باشم.آدمایی که نه تنها به آرزوها و رویاهام نخندن تازه وقتی از رویاها و آرزوهام باهاشون صحبت میکنم میبینم که دقیقا اون ها هم همین آرزوها رو دارن و فقط برنامه هاشون یه تفاوت های ریز و کوچیکی بابرنامه های من دارن.خوش حالم که از آدم هایی که مسیر و راه منو درک نمیکردن و حتی به ساده ترین و کوچکترین آرزوهام میگفتن برو بابا به همین خیال باش دارم فاصله میگیرم.نه اینکه بخوام از زندگیم حذفشون کنم، نه،اتفاقا دلم میخواد باشن چون دوستشون دارم ولی خب دیگه دلم نمیخواد باشن.یعنی چطوری بگم،فقط در حد اینکه اوقات بیکاری ،همو  ببینیم و بخندیم و دوباره درباره مسائل بی اهمیت حرف بزنیم،دلم میخواد وقتمو با آدمایی بگذرونم که باعث میشن یه چیزی به داشته هام اضافه شه حتی اگر همدیگه رو نتونیم زیاد ببینیم و یا حتی هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.خلاصه خواستم حسابی دلتونو آب کنم و بگم نمیدونم از زندگیاتون چی میخواین و هرچیزی که میخواین به اندازه خودش محترمه.ولی مطمئن باش تویی که این متنو میخونی،تصادفی نیست و شاید توهم یه گوشه از ذهنت مثل من فک میکنی و دنبال همچین ادمایی میگردی.امروز توی پارک قرار داشتم همین آدما رو ببینیم.اینقدر که یه مرحله از زندگیم نا امید بودم از پیدا کردن همچین ادمایی که هنوز باور نمیکنم واقعی ان.یجورایی از وقتی واقعا دلم میخواست تغییر کنم دارم تغییراتو میبینم هرچند کوچیک.یکم طول کشید پیداشون کنم چون آدرسو بلد نبودم.نترسید اول صبح بود و پارک خلوت. کرونا تهدیدمون نمیکرد و ماهم به انتشار کرونا کمک نمیکردیم.چون قبل از تایم شلوغی برگشتیم خونه هامون.واسم جالب بود که چقدر صبح ها آدم هایی هستن که توی پارکا قدم میزنن و ورزش میکنن.فک میکردم اینا فقط تو فیلماس.اخه هیچ وقت از اون تایم صبح توی پارک نبودم.همینجوری که بچه ها داشتن باهم حرف میزدن،من یه لحظه نگاهم دنبال یه گربه سیاه و سفید کشیده شد.البته گربه بیشتر سفید بود و تیکه های کوچکی روی دم و یه تیکه از پشتش و نصف صورتش سیاه بود.بهتر بگم مشکی بود.دیدم هی گربه داره ورجه وورجه میکنه و هر از گاهی روی پشتش دراز میکشه و بالا و پایین میپره و حالت خمیازه مانندی میکشه و دندوناشو نشون میده.یه درخت شمشاد جلوی دیدم بود.نه اینکه درخته کنارم باشه ها..درخت شمشاد کنار گربه بود و من اون سمتو نمیتونستم ببینم.میخواستم بلند شم برم ببینم گربه چرا اینقدر شیطونی میکنه،که از اون شمشاد فاصله گرفت و دیدم یه پروانه سفید،از اون پروانه ها که هممون همه جا میینمیشون حواس گربه رو پرت کرده بود.گربه کوچولو هم گویا بازیش گرفته بود و افتاده بود دنبال پروانه و اینگار که کلی ذوق داشته باشه چون پروانه دیده هی ورجه وورجه میکرد که بگیرتش.ولی خوب موفق نمیشد.خنده ام گرفته بود.بامزه بود.گربه رو میگم.ته اشم که پروانه رفت،کز کرد یه گوشه و روی چمنا لم داد.قشنگ مشخص بود دوباره حوصله اش سر رفته.ولی بعد چند دقیقه انگار که چیزی یادش اومده باشه بلند شد و رفت.دیدم چقدر جالبه که ما هم توی زندگیامون بعضی وقتا همینجوری عمل میکنیم.یه چیز قشنگ،جالب و حواس پرت کن میاد توی زندگیامونو ما رو حسابی مشغول خودش میکنه  بدون اینکه متوجه باشیم.ولی فقط خوشگل و حواس پرت کن و هیچ فایده ای هم برامون نداره.ته اشم میذاره میره.تا اون موقعهای که هست حسابی خوش گذشته ولی خب وقتی که میره یه گوشه کز میکنیم مهم هم نیست چی باشه.آدم باشه،پروانه باشه،یا هرچیز دیگه ای....بعدشم یهو یادمون میاد ای داد بیداد اصلا داشتی یه کار دیگه ای میکردی و واسه چیزای دیگه ای اینجا بودی.خلاصه که حواستون باشه مثل این گربه کوچولو دنبال پروانه ای که ته اش از بازی کردن خسته میشه و میذاره میره،نرید.میدونم خوش میگذره ولی فقط خوش میگذره.بچسبید به زمانتون.که بعدا غصه اتون نشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۵
زهرا کرمی

از اینکه این روزا نمی تونم برم بیرون خیعلی ناراحتم.دلم واسه چمن های خیس توی پارکا که روشون دور هم با دوستام می نشستیم و باهم دیگه غر میزدیم که اینم شد تفریح،بعدشم کلی غصه میخوردیم و رو اون چمن های خیس دراز می کشیدیم و به آسمون و ابرهاش زل میزدیمو هی از خودمون میپرسیدیم یعنی میشه یه روزی زندگیامون پر از هیجاان و تفریحات خفن خفن بشه.بعدشم مثل این بچه های چهار پنج ساله از تاب و سرسره ها آویزون میشدیمو بدون اینکه دستامون و بشوریم ،مشتامونو پر از چیپس میکردیم و ته اشم انگشتای دستمونو تا اونجا که جا داشت لیس میزدیم تا مطمئن شیم حتی ذره ای از پولی که واسه اون پاکت چیپس هزینه کردیم هدر نمیره و اون روز ها که از درختا برگ میکندیمو آروم با خودکار آرزوهامونو روشون مینوشتیمو توی آب رودخونه ولشون میکردیمو پیاده روی های لب رودخونه و صدای آواز خوندن خوش صداترین خواننده های روی کره زمین توی پل خواجو و عکس گرفتن توی میدون نقش جهان و ژشت های عجیب غریب با اون حوض وسط میدون و مسخره کردن ژست های بقیه و ذوق مرگ شدن از دیدن توریست ها و خارجکی حرف زدن های غلط پلوط با اونا و بیخودی پرو کردن لباسا واسه اینکه از آینه اتاق پرو ها استفاده کنیم و هزار و یک کار دیگه ای که قبل از این کرونای لعنتی تفریح حسابشون نمیکردم تنگ شده.البته الانم تفریح حسابشون نمیکنم ولی خب دلم واسشون تنگ شده.با همین کارهای ساده خوشحال بودم.از ته قلبم.دیگه امروز این بی حوصلگی زده بود به مغز و ریه ام جوری که احساس میکردم دیگه نمی تونم توی خونه نفس بکشم بخاطر همین در پشتی و باز کردم و رفتم توی حیاط.اولین چیزی که توی حیاط توجه امو به خودش جلب کرد سنجاقک معلق روی هوا توی ارتفاع نه چندان بلند وسط حیاط بود.همیشه واسم سوال بوده سنجاقکا خسته نمیشن از این همه معلق بودن بین زمین و هوا.شاید باورتون نشه یه زمان نه چندان کوتاهی و بدون هیچ حرکتی به هیچی سمتی توی هوا معلقن.تازه امروز دقت کردم وقتی میخواد به اطرافم بره سعی میکنه ارتفاع خودشو حفظ کنه و پرواز کنه .نمیدونم اون سنجاقکی که من باهاش اشنا شده بودم اینطوری بود یا همه سنجاقکا اینطورین.تازه دقت کردم دیدم فقط توی این ماه سر و کله اشون زیاد پیدا میشه و من توی هیچ ماه دیگه ای از سال نمی بینمشون.همیشه با خودم فک میکنم کاش خدا سنجاقکا و پروانه ها رو باهم ترکیب میکرد اونوقت یه حشره خیعلی قشنگ و جدید به وجود میومد.تصور کن سنجاقکی که روی بال هاش مثل پروانه نقش و نگار داشته باشه. یا حداقل کاش بال هاش مشکی با خال خال های سفید بود.خیعلی خوشگل  میشد و میتونستی اون زمان هایی که توی هوا معلق حسابی دیدش بزنی.اصلا فک کنم قصد سنجاقک از معلق بودن توی هوا همینه ،دلبری کردن.وگرنه دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه.معلق مونده بگه ببینید حتی بدون بال های رنگی رنگی هم خوشگلم.شاید اصلا بخاطر همینه سنجاقکا بال خوشگل ندارن،آره بخاطر همینه چون بیشتر وقتا چسبیده ان به اون ارتفاع امنشونو حاضر نیستن یکم ارتفاعشونو کم و زیاد کنن.وگرنه اون ها هم الان بال های قشنگی داشتن.خلاصه که توی حیاط شروع کرده بودم به قدم زدن که یدفعه دیدم سنجاقکه داره میاد به سمتم.ترسیدم.وقتی اومدم فرار کنم حواسم نبود و پام گیر کرد لبه باغچه و خوردم زمین.دستامو تیکه گاه کردمو شروع کردم به بدوبیراه گفتن به سنجاقکه.ولی وقتی دقت کردم دیدم اصلا سنجاقکه از نزدیکه من رد شده بود و حتی با من کاری نداشته.از یه سنجاقک فسقلی یه غول بی شاخ و دم ساخته بودم.دقت کردم دیدم توی زندگیامونم،هنوز یه اتفاقی نیوفتاده و ما درگیر چالشی نشدیم هوول و ولا برمون میداره خودمونو میکوبیم به درو دیوار و از کاه،کوه میسازیم.بعدشم اون ترسی که همه اش توی ذهنمون بوده میاد و از بیخ گوشمون رد میشه و میره.و ما بیخودی بخاطر یه ترس ،با هیچی خودمونو زخمی کرده بودیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۵
زهرا کرمی

امروز سر یه مسئله کوچیک با خانواده بحثم شده بود و شروع کردم به داد و بیداد.اگه من الان اینجام و حالم خوب نیست تقصیر شماست،شما فلان کار و واسه من انجام ندادید ،بهمان کارو انجام ندادین.برید ببینید خانواده های دیگه واسه بچه هاشون چیکار میکنن، چطور میرن و میان .شما فقط ...و خلاصه که هرچه که باید و  نبایدو گفتم و به زبون آوردم.موقعه ایی که تمام این حرفا رو میزدمو هرکاری که انجام نداده بودنو مثال میزدم هزارتا کار دیگه از جلو چشمم رد میشد که واسه خوشحالیم انجام داده بودن.اما کنترل زبونم اون لحظه دست خودم نبود.مغزم به زبونم نهیب میزد که چرا فقط گیر دادی به اون خرده ریزهایی که نبوده و اون همه فداکاری و کارای بزرگی که واست انجام دادنو نمیگی .اروم و منطقی هم بدون داد و فریاد میتونی احساستو از نبود  یه سری چیزایی که شاید خیعلیای دیگه هم ندارن بگی.ولی زبونم کاری به این کارا نداشت.میخواست فقط توی این بحث خانوادگی کم نیاره و برنده باشه.تازه وسطاش مقایسه کردنش اوج گرفته بود فقط میگفت فلانی و ببین که چه کارایی که واسش نکردن،اصلا نمیدید که چه کارهایی واسه خودش نکردن.خیعلی عجیب بود واسم، کنترل مغزم دست خودم بود اما هیچ کنترلی روی این زبون نداشتم.دلم میخواست محکم گازش بگیرم بلکه دردش بگیره ،ساکت شه ولی مثل اینکه حتی دندونامم ازش میترسیدن.مغزم دیگه به التماس افتاده بود که پاهام یه کاری کنن بلکه منو از اونجا ببرن ولی انگاری که وزن زبونم اونقدر زیاد شده بود که پاهام نمیتونستن خودشونو تکون بدن.انگاری که زبونم محکم چسبونده بودشون به زمین.مغزم دیگه داشت کلافه میشد اونقدری که چشمامو  مجبور کرد اشک بریزن.اشک ها هم که انگار کسی دنبالشون کرده باشه ،عجله داشتن واسه رسیدن و ریختن.ولی بازهم این زبون لعنتی از رو نمیرفت.ته اش مغزم  دید که دیگه فایده نداره،گذاشت که بره.هرچقدر زبونم تندتر کار میکرد درعوضش مغزم دیگه کار نمیکرد.حالا باز الان خوبه.قبلاها زبونم بی چشم و رو تر از این حرفا بود.الان بازهم روی شخصیتش کار کردم،تا این شده.خلاصه که بین تک تک اعضای بدنو و زبونم دعوایی به پا بود و برنده میدون زبونم بود.حالا چرا اینا رو تعریف کردم،که بگم شاید شما هم این حس و این روزها رو حداقل یبار تجربه کرده باشین.حداقل یکبارهم که شده قدر ناشناس و ناسپاس بودین و چشم هاتونو روی کارهایی که واستون انجام دادن بستین.یا بهتر بگم شما دیدین ولی زبونتون انکار کرد.قبول دارم بعضی وقتا دست خودمون نیستو این زبون لعنتی به هیچ صراطی مستیقم نیست.اخه این ناسپاسی فقط به خانواده هامونم ختم نمیشه.به ادم های غریبه ای که توی خیابون واستون یه کار کوچکی انجام میدن گرفته تا دوستامون و قربونش برم خدا.با تمام وقاحت زل میزنیم توی چشمای همه اشون و انکار میکنیم و ژست طلبکارا رو میگیریم.نمیدونم شایدهم این زبون بنده خدا تقصیر کار نیست.شاید مغزم یه تیکه بد هم داره که من ازش بی خبرم.نمیدونم شایدم میدونم هست ولی دوست دارم تقصیراتشو بندازم گردن زبون بیچاره.چون ته اش اگه قبول کنم که مغزم یه تیکه سیاه داره،قبول کردم یه تیکه از خودم سیاهه.میخواستم بگم امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچ چیز کوچیک و بی ارزشی که بعدا باعث بشه عزیزترین ادم های زندگیمو برنجونم توی ذهنم ثبت نکنم.اگه هم ثبت کردم قفل بزنم رو در انبارشون تا این زبون بازیگوش نره سراغشون.فک کنم واسه گرفتن این تصمیم یکم دیر باشه.چون بارها با این زبون که سرجمع شاید 50 گرم وزن نداشته باشه ادمای اطرافمو رنجوندم .50 گرم بیشتر وزن نداره ولی کلماتی که میسازه صدها تن وزن دارن.تصمیم گرفتم از این تواناییش جاهای بهتری استفاده کنم.امیدوارم که بتونم موفق باشم.اینجا ثبتش میکنم که نتونم زیرش بزنم.درواقع این نوشته حکم یه قرار دادو داره.کسی دیگه هم هست که بخواد زیرشو امضا کنه؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۴
زهرا کرمی

امروز صبح که سوار اتوبوس شدم،یه چیزی توجه امو به خودش جلب کرد،که قبلا اصلا بهش توجه نکرده بودم.شاید چون یه امر کاملا بدیهی بوده، اصلا به چشمم نیومده بود.خود اون چیزی که به چشمم اومده بود مهم نیست یه جورایی نتیجه ای که ازش گرفتم مهمه.البته به نظر خودم.مثل همیشه نفس نفس زنان در حالی که  بدنم از شدت گرمایی که توی این ساعت از روز بعیده ،خیس شده بود،رسیدم ایستگاه اتوبوس.حالا چرا گفتم تو اون ساعت از روز!!چون ساعت حدودای هفت صبح بود و من باید خودمو  به اتوبوس هفت و پنج دقیقه میرسوندم.چون اگه از دستش میدادم،به اونجایی که قصد داشتم،برم دیر می رسیدمو توسط دوستان گرامی جریمه میشدم.خیعلیم جالبه که وقتایی که دیرت شده همه ی اتفاقات عجیب غریب دست به دست هم میدن که دیرتر هم برسی.اتوبوس واحد خراب میشه ،و باید صب کنی یه اتوبوس جدید بیاد تا سوار شی و وقتی هم که سوار اتوبوس جدید میشی بلافاصله سر چهارراه تصادف میکنه.همتون اتحاد اتفاقای غیر معمولی و تجربه کردین.مشکل اینجاست که حتی اگه واسه بقیه هم تعریف کنی که چرا دیر رسیدی باور نمیکنن.درعجبم از این آدما وقتی داری دروغ میگی و داستان میبافی همه باور میکنن ولی وقتایی که داری حقیقتو تعریف میکنی هیچکس باور نمیکنه.شاید مشکل از اونا نیست از مدل اتفاقایی که افتاده.همه دنبال یه دلیل معمولی واسه اینن که شما دیر رسیده باشین.اصلا نمی تونن تصور کنن که میتونسته اتفاقات نامعمول دیگه ای هم افتاده باشه.کلا ادم هاا به اینکه معمولی باشنو معمولی فک کنن عادت کردن.شایدم نه،چون زیاد خودشون داستان غیرمعمول از خودشون دراوردن،حرفا و اتفاقات و دلایل بقیه رو دروغ و داستان تصور میکنن.البته که همه امون یه جاهایی واسه دیر رسیدنامون دلایل بیخودی و الکی اوردیم.من خودم خیعلی وقتا این کارو انجام میدم.نکته اینجاست که وقتایی که میخوام یه دلیل واقعی و بگم اصلا نمی گم.چون همراه بوده با اتفاقات عجیب و غریبی که تو فیلما معمولا اتفاق میوفته و بعد از تعریف کردنشون با جمله خالی نبند مواجه میشم بخاطر همین کلا دنبال گفتن دلایل واقعی و اصلی نیستم.یه چیزی میگم که کنجکاوی بقیه رو خاموش کرده باشم.حالا بگذریم از این حرفا .میخواستم از اون چیزی که امروز بهش دقت کرده بودم واستون بگم.وقتی سوار اتوبوس شدم،همه ی صندلیا پر بودن و من مجبور شدم که میله کنار پنجره رو تکیه گاه کنم و اونجا بایستم.از رانندگی،راننده محترم نگم براتون یه جوری گاز میداد ادم احساس می کرد سوار هواپیما شده و یه جوری ترمز میزد که من با اینکه دستمو محکم به میله گرفته بودم ولی بازهم چند قدم از سرجام هی اینور و اونور جابه جا میشدم و به سختی تعادلمو حفظ کرده بود.مثل این میموند که روی جدول کنار خیابون راه بری و یکی اون جدولا رو هی تکون تکون بده.دقیقا توی یه هم چین وضعیتی گرفتار بودم.راننده سر بعضی ایستگاه  ها مدت طولانی تری می ایستاد چون یه دسته از ادما از دور در حال دوییدن به سمت اتوبوس بودن و اون دسته دیگه هم درحال پیاده شدن و سوار شدن ولی سر بعضی ایستگاه ها هم اصلا توقف نمیکرد چون کسی نمیخواست پیاده شه و توی اون ایستگاه ها معمولا کسی نبود.اگه هم بود یه نفر بود که راننده اصلا عددی حسابش نمیکرد و پاشو میذاشت رو گاز و میرفت.حالا میخوای بدونین اون نکته ای که فهمیدم چی بوده؟اینکه این راننده سر ایستگاه اتوبوسا نگه میداشت.حتما داری با خودت میگی،آفرین نابغه!!! اینو که خودمون میدونستیم از کدوم ایستگاه فضایی اومدی که تازه اینو فهمیدی؟باید بگم بعله  میدونم که میدونید ولی تاحالا چقدر دقت کردین شبیه زندگی خودتونه؟بذارید اینجوری بگم فرض کنید قرار سوار اتوبوس موفقیت بشین و برید برسید به هدف هاتون،به نظرتون باید همه ی ایستگاه ها نگه دارید؟یا باید بعضی ایستگاه ها رو بدون در نظر گرفتن ادم ها و اتفاقات داخلش رد کنی بری؟گفتنش راحت نیست..توکه نمیدونی توی اون ایستگاه چی انتظار تو رو میکشه،ترس،تردید،قضاوت،شکست،عشق،محبت،خیانت،دوست،دشمن،رفیق،و هزار تا چیز دیگه.به نظرم تا اون ایستگاه واینسی نمی فهمی مگه اینکه یه راننده قابل اعتماد دیگه که قبلا این مسیر و رفته درباره این ایستگاه بهت هشدار بده.وگرنه تا نگه نداری و امتحان نکنی نمیدونی چه خبره.شاید یه نفر از مسافرا یا حس ها و یا اتفاقاتی که توی ایستگاه سوار کردی هی دکمه استپ و بزنه تا بخواد نرسیده به ایستگاه پیاده شه و حواس تو رو پرت کنه.نمی خواد مثل راننده واحدها صب کنی که برسی ایستگاه همونجا وسط راه پیاده اشون کن.داره تمرکزتو واسه بقیه راه بهم میزنه.هرچقدر بخوای زوری نگه اش داری،بیشتر باید رو اعصاب بودن اون صدای بووق و چراغ استپو تحمل کنی.ته اش اون ادما و اون اتفاقایی که باید باشن تا اخرین ایستگاه همراهت میمونن.صد البته خیعلی زندگی شما بستگی داره که توی ایستگاه ها چی سوار کردین..شاید مجبور شین با بعضی اتفاقات توی مسیر دست به یقه شین تا از اتوبوس بندازینشون بیرون.شاید هم بخواین توی یه ایستگاه نگه دارین و پیاده شین و زمانی رو بیرون ،حوالی ماشینتون قدم بزنید.و شاید یهو بخواین رنگش کنید یا شایدم اصلا ایستگاه آخر و عوض کنید.موقع سوار شدن به اتوبوس به چه چیزها که فک نمیکنم.صد البته که شماهم فک کردین.شاید قشنگ تر و متفاوت تر هم راجع بهش فک کرده باشین.شما موقع سوار شدن به اتوبوس به چی فک میکنید؟
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۶
زهرا کرمی

خوب همونطور که میدونید محرم شروع شده و نیازی به گفتن نیست.قطعا خونه هاتون تقویم دارید.تقویمم نداشته باشین،یه لحظه که تلویزیونو روشن کنید می بینید که در همه کانال ها یا داره مختار پخش میکنه،یا یه تیکه ای از مختار و نمایش میده،یا مختار و داره تبلیغ میکنه،یا داره درباره فیلم مختار حرف میزنه،یا بازیگرای مختار و آورده ازشون سوال کلیشه ای،موقعه بازی کردن در این نقش چه حسی داشتینو میپرسه.امروز موقعه بالا و پایین کردن کانالای تلویزیون به این نتیجه رسیدم که اصلا توی سرزمین ما مختار یعنی محرم و محرم یعنی مختار.البته برای صدا و سیما.کل داستان محرمو بیخیال شدن چسبیدن به همین یدونه سریال.نمیدونم اینا روایت و کامل بلد نیستن،نصفه خوندن،از امام حسینو و 72 تای دیگه اطلاعی ندارن و اطلاعاتشون کافی نیست،یا شایدم حال ندارن یه سریال خوب دیگه بسازن.به هرحال هرچی که هست.من نمیدونم.ولی خب به نظرم محرم بیشتر از اینکه غمناک باشه،ترسناک و صدالبته بی نهایت انگیزه دهنده است.خیلیامون شاید اسطوره های بزرگ تاریخ  چه ایرانی چه غیر ایرانی و بشناسیم و موفقیت و کارهای بزرگشونو الگو قرار بدیم و واسه خودمون مثال بزنیم.ولی تا اسم یه شخصیت  مذهبی میاد بنابه دلایلی که خودتون میدونید و من اصلا نمیخوام سر بحث مبارکشو اینجا باز کنم،همه یا یجورایی غریبه ایم،یا یجورایی فراری و یا اصلا نمی تونیم حسش کنیم ،درکش کنیم و صرفا به اعتقادات کسایی که حالا یا تظاهر میکنن و یا واقعا به این شخصیت ها معتقدن،احترام میذاریم.خب به هرحال حتی اگه آدم مذهبی هم نباشید از هر زاویه ای که نگاه کنید بزرگوارند و قابل احترام.چرا گفتم به نظر من محرم ترسناک و انگیزه دهنده است؟تا حالا چند نفر مثل امام حسین دیدین که بخاطر یه باور درستی که داشتن،چشماشونو روی همه چی ببندنو سختی و زحمت این راه و به جون بخرن، واسه اینکه از باورشون دفاع کنن؟فک کنم اگه ایشونو زودتر الگوی خودمون توی زندگیامون قرار داده بودیمو بخاطر باورامون جنگیده بودیم،الان حداقلش زندگی های خودمون بهتر بود.حالا نمیخواست مثل امام یه دنیا رو تحت تاثیر قرار بدیم.ولی چرا گفتم ترسناک!!!البته شاید واسه منو شما زیادی ترسناک باشه.ولی واسه خودشون اینطوری نبوده باشه.نمیدونم شاید واسه خودشونو همراهاشونم ترسناک بوده باشه.ماکه اونجا نبودیم و ندیدیم.ولی میدونستن که ته اش توی اون صحرا بی آب و علف قراره چه اتفاقی بیوفته چطوری بگم اخرش میدونستن ته این شجاعت،یه حادثه ترسناکه ولی با وجود این تصویر ترسناک بازم از چیزی که بهش باور داشتن کوتاه نیومدن..سر،پاش دادن.خون پاش ریختن، خون پاش دادن،برادر،طفل شیرخواره و.....تمام کسایی که شاید هزاران بار روایتشو شنیده باشین.شما چی؟ چقدر حاضرید بخاطر باوری که بهش ایمان دارید و کاری که میخواین انجام بدید،موفقیتی که میخواین بهش برسید ،و بخاطر رسیدن به آرزوهاتون و عملی کردن باورتون چقدر قراره هزینه کنید؟نمیگم حسین باشید ولی میخوام بگم حداقلش بیاین حسینی باشیم.هر چیزی یه بهایی داره.دیگه سنگین تر از بهایی که خودشونو همراهانشون پرداخت کردن که نیست؟هست؟به نظرم محرم به جای گریه واسه حسین باید واسه خودمون گریه کنیم.البته روی صحبتم با اون آدمایی که به اندازه کافی شجاعت دارن نیست.دارم با اون تعداد اندک ترسو مثل خودم حرف میزنم.محرم به جای بی هدف سینه زدن توی دسته ها،باید بشینیم فک کنیم که حسین چی ها میخواست بهمون بگه ،که بخاطرش حتما باید به شهادت میرسیدن و عزیزترین کساشونو همراه خودشون میبردن چی میخواست بهمون بگه که اگه فقط با زبون میگفت ما نمیشنیدیم وباید بهمون نشونشون می دادن.شاید همین حسین تا آخر عمر واسمون کافی باشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۲
زهرا کرمی