روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز داشتم با خودم فک میکردم که یعنی اونور سیاهچاله ها چی میتونه باشه؟اگه از اون دسته از آدم هایی باشی که به نجوم و فضا و این داستانا علاقه مند باشی حتما یه چیزایی درباره سیاهچاله ها شنیدی یا میدونی.

میگن هرچیزی که وارد سیاهچاله بشه تجزیه میشه و یا ممکن وارد یه دنیای دیگه بشه.البته اینا فرضییه است همه اش.ولی خب داشتم با خودم فک میکردم اگه یه دنیایی اونطرفش باشه واقعا چه شکلی میتونه باشه؟

مثلا یه شهر باشه که ورودی اون شهره یه جوری باشه که برای وارد شدن به  اونجا باید روی سنگی هایی که از توی آب بیرون اومدن گام برداری و هر چقدر میری جلوتر آب زلال تر و شفاف تر میشه.همه اش توی ذهنم اولای مسیر تاریکه ولی هرچقدر که میرم جلو تر مسیر هی روشن و روشن تر میشه.بعد یعدفعه نگاهتو برگردونی دور و برت پر شده باشه از گل های قرمزی که وسط آبن.انگاری یکی اون گل ها رو توی یه گلدون های نامرئی وسط آب کاشته باشه.

به خودت بیای و یهو با یه حباب گنده روبه رو شی که بوی بچه میده.دستتو ببری نزدیکشو خودتو هل بدی داخلش.ولی وقتی وارد حبابه شدی یهو بفهمی حباب نیستو دور برت و یه شیشه گرفته.شاید اونجا یجوری باشه که بتونی چهارتا فصلو باهم ببینی.شایدم اصلا توی پاییزش برگا سبز باشنو توی زمستون برگا نارنجی.اصلا شاید اونجا درختا برگ نداشته باشن.به جای برگ ماهی ها به درختا اویزون باشن .ماهی ها پا داشته باشنو روی خشکی راه برن،آدم ها هم زیر اب بدون هیچ محدودیتی زندگی کنن.نمیدونم شاید اصلا ادم های اونجا این شکلی نباشن.شاید باهم فرق کنن اصلا.شاید رنگی رنگی باشن شایدم اصلا چشم نداشته باشن و به جاش قلب جای چشماشون باشه.

خلاصه که دنیای اونور سیاهچاله ها ولم نمیکنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۲
زهرا کرمی

نمیدونم به کارما اعتقاد دارید یا نه.ولی من از اون دسته از آدم هایی هستم که به شدت به کارما اعتقاد دارم.و تازه میدونید قسمت دیوونگی ماجرا کجاست؟اینکه من خودم بعضی وقتا دلم میخواد یه اتفاقی واسم بیوفته تا بتونم احساسات آدم های مقابلم رو درک کنم.و بدونم که چه احساسی تو اون لحظه داشتن.

من کلا از اون دسته از آدم های جوشی هستم که واسه عصبانی شدن فقط یه جرقه نیاز دارن.و موقعه عصبانیت هم خوب و از بد تشخیص نمیدم.شنیدین میگن آدم ها موقعه دعوا هر چی میگن قبلا بهش فک کردن؟من کلا توی دعوا مدام دارم از کلمات بی تربیتی استفاده می کنم که نباید.و این یعنی من قبل دعوا مدام در حال فک کردن به فوش های جدیدم.

البته نا گفته نمونه که به این ویژگی اصلا افتخار نمیکنمو خیعلی تمرین میکنم که این ویژگی کوفتی و از ذهنم بندازم.و تا حدودی هم موفق بودم اما خب اعتراف میکنم که قبلاها خیعلی موقعه عصبانیت ادم دوست نداشتنی بودم.

من قبلاها با یه نفری دوست بودم که اصلا شبیه دوستا نبودیم.یعنی دوست بودیم ولی نبودیم.هر موقعه به کمکش نیاز داشتم بود ولی هرموقعه به کمکش نیاز داشتم نبود.امیدوارم فهمیده باشین چی میگم اگه هم نفهمیدین ،امیدوارم هیچ وقت نفهمین چون خیعلی حس گندیه.خلاصه که سر یه مسئله دعوامون شد و از اونجایی که من موقعه عصبانیت همونطور که گفتم خیعلی آدم مهربونیم دوستیمون بهم خورد.

و من دیوونه یبار از خدا خواستم بفهمم که اون موقعه ،موقعه دعوا ،قبل دعوا و بعد دعوا اون چه حسی داشته.چون راستشو بخواین تنها حسی که من داشتم بی حسی بود.همین چند وقته پیش این حسو تجربه کردم.حس اون آدمو قبل و حین و بعد دعوا.فهمیدم که همیشه همراهش عذاب وجدان و یه جورایی یه پشیمونی واسه تموم شدن یه دوستیه.

اما چطور شد که من فهمیدم اون چه حسی داشته؟دقیقا تمومی اون اتفاقات تکرار شد.با یه ادم دیگه .اما این بار جای ادما عوض شده بود.من اون بودم و  اون من.کاش میتونستم از اون دختر عذر خواهی کنم.ولی خب من اونقدر ادم شجاعی توی اینجور مسائل نبودم و نیستم.چه ترسناک.دلم نمیخواد حتی واسه یکبارهم که شده کسی و قضاوت کنم یا دل کسی و بشکنم.من به کارما و این داستانا اعتقاد داشتم.اما خوب حالا ایمان دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۶
زهرا کرمی