راستش امروز یه داستانی و درباره باور به خدا خوندم که یکم بگی نگی افکارمو تکون داد.چرا با وجود استدلال های منطقی گوناگون می پذیریم که خدا هست ولی بهش باور نداریم؟میدونیم هستا ولی قلبا باور نمیکنیم که هست.یعنی به هزار و یک قوت قلب دیگه دل می بندیم ولی به خدا نه.بعضی وقتا با خودم میگم چطوری میتونی این جمله ایمان به خدا می تواند کوه ها را جا به جا کند و دست کم بگیری!!نمیدونم شاید اشکال کار همین جاست.که خدا رو واسمون منطقی توضیح دادن نه احساسی.منطقی میگن خدا دستگیره ولی دستگیری خدا رو واسمون تصویر سازی نمیکنن.منطقی میگن خدا همیشه و همه جا هست ولی هیچ وقت احساساتمونو درگیر این همیشه بودنه نمیکنن.خلاصه که بگذریم و بریم سراغ داستان.داستان اینجوریه که
به بهلول گفتن:
با این در آمدت زندگیت میچرخه؟
گفت:خدا رو شکر،کم و بیش میسازیم،خدا خودش میرسونه.
گفتند:حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمیدی؟
گفت:نه یخورده قناعت میکنم گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه انجام میدم،خدا بزرگه نمیذاره دست خالی بمونم.
گفتند:نه راستشو بگو.
گفت:هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده،خدا رزاقه،میرسونه.
گفتند:ما نامحرم نیستیم،راستشو بگو دیگه.
گفت:تو فکر کن یه تاجر یهودی توی بازار هست هرماه یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.
گفتند:آهان،دیدی گفتم.حالا شد یه چیزی.چرا از اول راستشو نمیگی؟
گفت:بی انصاف سه بار گفتم خدا میرسونه باور نکردی یکبار گفتم یه تاجر یهودی میرسونه باور کردی.یعنی خدا به اندازه یه تاجر یهودی پیش تو اعتبار نداره؟
هی سجده میکنیم ولی خب هنوز باور نداریم که یکی اون بالا هست که حواسش به ماست.نمیدونم پس این سجده و نماز ها رو واسه کی میخونیم.بهتر بگم واسه چی میخونیم.تازه بعضیامون اونقدر رو داریم که باور نکرده به زور میخوایم باورای نداشته امون به یکی دیگه غالب کنیم.اینجوری فقط بقیه رو از اون چه که باید،فراری میدیم.باورهای درستو نشون بدین اونقدر ادم بالغ وجود داره که درست و انتخاب کنه.