روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

امروز بابام خیعلی خوشحال بود.ما یه آیینه قدی دم در داریم که هرکی که میخواد بره بیرون می ایسته جلو اون آیینه و واسه آخرین بار خودشو تو آیینه نگاه میکنه.منم بعدازظهر جایی کار داشتمو ایستاده بودم روبه رو همین آینه که گفتم تا هم کفشامو از توی جا کفشی کنار آینه بردارم و هم یه نگاهی به خودم بندازم که یهو در ورودی سالن باز شد.در جا کفشی و تا نیمه باز کرده بودم که دیدم یه کفش مردونه اومد داخل و بعدشم بابام بود که اومد تو.برخلاف روزای قبل که خسته و خواب الود بود جوری که  انگار یه هندونه روی چشماش گذاشته باشن و اون به زور خودشو سرپا نگه داشته باشه،امروز سرحال و خوشحال بود.چشماش به براقی و شیطونی یه پسربچه چهارساله ای بود که واسش اسباب بازی مورد علاقه اشو خریده باشن.از خنده روی لبش خنده اومد روی لبامو بهش سلام کردم.پرسیدم چی شده که امروز اینقدر خوشحالین؟با صدای بلند خندید و گفت مشخصه!!گفتم چشاتون داد میزنه که یه اتفاق خوب واستون افتاده.گفت اره ایشالله سر فرصت میگم برات.از خوشحالیش خوشحال شده بودم.خوب معلومه که میشم باباها مامانا خواهرهاو برادرها جز عزیزترین چیزهای زندگیامونن.بلند خدافظی کردم که برم که بابام گفت من میرسونمت.گفتم پس مگه نمیخواین استراحت کنید از صبح تاحالا سرکارید.نمیدونم باباهای شماهم اینطورین یا نه.ولی بابای من به محض برگشت باید بخوابه تا خستگیاشو بشوره ببره.گفت نه اصلاهم خسته نیستم.دقت کردم دیدم چقدر جالب که نصف این خستگی ها و تنبلی هایی که داریم بخاطر نبود انگیزه و اتفاق های خوب تو زندگیامونه.بهتر بگم ندیدن اتفاق های خوب.اتفاق خوبی که امروز واسه بابام افتاه بود زیادم اتفاق بزرگی نبود یعنی اصلا اتفاق بزرگی نبود، که بابام بخاطرش اونقدر خوشحال شده بود ولی همین که باعث شده بود دوباره انگیزه بگیره کافیه.احتیاجی نیست حتما یکی بهمون یادآور بشه که یه اتفاقی افتاده تا خوشحال بشیم یا باشیم. به دور و برامون که نگاه کنیم دلیل واسه خوشحالی کم نیست هرچند که کوچیک.همه چی به زاویه دید ما به زندگی بستگی داره.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
زهرا کرمی