امروز وقتی توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم،یه باد گرم ملایم درحالی که یه قاصدکو سوار خودش کرده بود،وزید.دیدین که قاصدکا وقتی باد بهشون میزنه چه شکلی میشن؟!انگار وقتی که باد بین پرهاش میپیچه یه موسیقی و اهنگی مینوازه و قاصدکم از خود بیخود میشه و شروع میکنه به تند تند چرخیدن به دور خودش روی زمین.یه جوری ازادانه میرقصه که وقتی میخوای توی دستات اسیرش کنی هی فرار میکنه و حاضر نیست این ازادیشو به هیچ قیمتی از دست بده.گاهی وقتا هم اینقدر باد واسش شوق و عطش ایجاد میکنه که پرواز میکنه و میره به آسمون.ولی خب بعد یه خورده ورجه وورجه کردن دنبالش بالاخره بین دستام اسیرش کردم.وقتی چشمم کف زمین بهش خورد،با خودم گفتم تا اومدن اتوبوس یه آرزو میکنم و بعدشم دوباره میدمش دست باد.وقتی گرفتمش و بهش زل زدم اسیر نگاهش شدم.دیدین که وسط قاصدک یه حلقه کوچکی هست و پرها و دستاش به این حلقه متصلن.من همیشه با خودم تصور میکنم که این چشم قاصدکه.بخاطر همین هیچ وقت نتونستم یه قاصدکو توی دستام زیاد نگه دارم یا له اش کنم.چون باور دارم اون داره منو نگاه میکنه.یجورایی تصور له کردنشونم وحشتناکه.مثل این میمونه بخوای یه موجود زنده که داره نفس میکشه رو بکشی.اونوقت میشی یه قاتل.نگاه اون قاصدک یجوری بود،انگار که هزار و یک نفر آدم بی خبر،تصویر چشماشونو تون قاصدک جا گذاشته بودن تا قاصدک بیچاره برسونه دست صاحباشون.داشتم با خودم فک میکردم که چه تابی داره این قاصدکه.اگه یه نفر چشماش گریونو ناراحت بوده باشه چی؟این قاصدک باید تا اخر عمرش باخودش اینور اونور ببرتش.حلقه دستامو یکم تنگ تر کردم واسه اینکه از دستم فرار نکنه.فکرم پرت تر از این حرفا بود که بخوام آرزوها و خبرهامو جمع جور کنم در گوشش بگم.همون موقع نگاهم به خیابون افتاد و دیدم اتوبوس داره از دور میاد.یه لحظه غفلت کردمو باد قاصدکمو دزدید.انگار که میخواست بگه وقتت تموم شد.این قاصدک تا اخر روز هزار و یک ماموریت دیگه داره.غصه ام شده بود.واسه اینکه فرصتو واسه گفتن ارزوم از دست داده بودم.اونم بخاطر اتوبوسی که دوباره میومد.ولی خب اووووو تا کو من دوباره یه قاصدک دیگه پیدا میکردم.خنده ام گرفته بود.نه خنده از روی شادی،بلکه یه خنده تلخ.دقت کردم دیدم خیعلی جاها بخاطر حواس پرتی های بی اهمیت و ناچیز،خیعلی از فرصت ها رو از دست دادم.وقتی هم به خودم اومدم که دیگه دیر بود و بی فایده.شایدم قاصدک اومده بود بهم خبر برسونه، نه منتظر یه خبری از جانب من باشه که درگوشش بازگو کنم.اومده بود بهم بگه که اگه حواستو به روزای زندگیتو و فرصت هات جمع نکنی می پرن و دیگه هم برنمیگردن.