روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حواس پرتی» ثبت شده است

حواس پرتی چاشنی بیشتر کارهایی که من انجام میدم.ازانجام کارهایی که مهمن و نیاز به تمرکز دارن گرفته تا قدم زدن توی خیابونا و آب خوردن و دست و صورت شستن و حتی موقع سوار و پیاده شدن از اتوبوس و مترو.بارها شده که چندتا ایستگاه بعد متوجه شدم که باید پیاده میشدم.از بس که توی یه دنیای دیگه سیر میکنم.سو تفاهم نشه فک کنید که از پارک خاصی استفاده میکنم.نه.من خودم ساقی سر خودم.از این حواس پرتی یجورایی هم بدم میاد هم نمیاد.بدم میاد چون وقتی که باید کامل متمرکز باشم،فکرم هزار و یکجای دیگه داره شیطنت میکنه و خوشم میاد چون دیگه کسی زیاد واسه کارهای سخت روم حساب باز نمیکنه.نه اینکه از کارهای سخت فراری باشم.از انجام کارهای سخت بی فایده و بی ثمر فراریم.مثلا به نظرم دلیل نداره وقتی ماشین ظرفشویی هست،ادم وقت با ارزششو پای سینک تلف کنه.یبار که این وظیفه بهت محول شد،از روی حواس پرتی یکی دوتا لیوانو شکستی یا فلان بشقابو ندیدی که بشوری چون حواست نبوده،دفعه دیگه کسی ازت نمیخواد که اینکارو انجام بدی.امروزم از این حواس پرتی بی نصیب نبودم.یه ایستگاه زودتر از اونجایی که باید،از مترو پیاده شدم.باید میرفتم یکی از دوستامو میدیم و حسابی دیرم شده بود که این حواس پرتی هم کار دستم داده بود.از ایستگاه مترو که اومدم بیرون با یه خیابون کاملا جدید رو به رو شدم که قبلا ندیده بودم.اصلا نمیدونستم که باید کدوم سمتی برم.سر صبح بودو خدا رو شکر مغازه  ها بسته.اینترنت گوشیمم وصل نمیشد که از نقشه استفاده کنم.گویا توی ایستگاه سرزمین ارواح پیاده شده  بودم.چون یه موجود زنده هم از اون اطراف رد نمیشد.حتی یه  گربه.دل و زدم به دریا و جی پی اس سرخود عمل کردم.اولش میخواستم دوباره برگردم و سوار مترو شم و ایستگاه همیشگی پیاده شم.ولی یه حساب سرانگشتی کردمو  دیدم همین الانشم دوستم ممکنه هزار و یک کلمه فارسی و غیرفارسی واسه غر زدن به منو روی زبونش جمع کرده  باشه.به دوستمم زنگ زدم ببینم چیکار کنم که جواب نداد.پیام داد الان نمی تونم حرف بزنم چیکاری داری.گفتم گم شدم .جواب داد از یکی بپرس پیدا میکنی.دیگه دلو زدم به دریا و از یه طرفی رفتم.وسطای راه بالاخره یه نفرو پیدا کردم ادرس و پرسیدم.مثل اینکه داشتم درست میرفتم.از پشت ساختمونی که با دوستم قرار داشتم سر دراوردمو بعد ساختمونو دور زدم،دیدم دوستم اونجا ایستاده.نزدیکای ظهرهم از هم خدافظی کردیم و من دوباره راه برگشت به اون ایستگاه مترو رو در پیش گرفتم.ولی هرچقدر که میرفتم پیداش نمیکردم.مطمئن بودم صبح توی این خیابون از ایستگاه اومدم بیرون ولی الان هرچقدر که میرفتم پیداش نمیکردم.از یه بنده خدایی پرسیدم که ایستگاه مترو تو این خایابون کجاست ؟درکمال تعجب گفت که اینجا  ایستگاه مترو نداره .منم گفتم امکان نداره من خودم صبح پیاده شدم .توی همین خیابون همین سمت هم بود ولی الان پیداش نمیکنم.لبخندی زد و گفت راستش من دیگه نمیدونم، تا اونجا که من اطلاع دارم ایستگاه مترویی این اطراف وجود نداره.دیگه داشتم کم کم ایمان میاوردم اونجا سرزمین ارواحه.ایستگاه مترو به اون گندگی تو روز روشن غیب شده بود.بی هدف ،راهی که اومدمو دوباره  برگشتم بلکه پیداش کنم.هوا گرم شده بود و نور افتاب داشت تموم سلول های مغزمو میسوزوند.سرمو سمت اسمون گرفتم تا یکم به خورشید خانوم بخاطر این همه  عشقی که نسبت به ما داره تشکر کنم که یه دفعه یادم افتاد اااا.من صبح اصلا  از این خیابون نیومده بودم که. از خیابون پشت ساختمون اومدم.معمولا از این حواس پرتی عصبانی میشدم ولی خب ایندفعه خنده ام گرفته بود.نه یه خنده معمولی تقریبا داشتم قهقه میزدم.ادمای سرزمین ارواحم چپ چپ نگاهم میکردن فک میکردن گرمای زیاد پاک دیونم کرده.ولی خب اونا نمیدونستن من دارم به چی میخندم.شاید اگه هم میفهمیدن نمیخندیدن.کلا به نخندیدن بیشتر از خندیدن عادت دارن.داشتم فک  میکردم  اگه این مسیرها،مسیرهای زندگیم واسه رسیدن  به اهدافم بودن،بازم موقعه اشتباه کردن و اشتباه رفتن اینقدر میخندیدم؟اینقدر به این اتلاف وقت و وقفه ای که توی زندگیم به وجود اومد بود ،میخندیدم؟نه.مسلم که نه.پس چرا الان داشتم بهش میخندیدم.شاید چون الان زیاد سخت نگرفته بودم و فقط میخواستم ایستگاه مترو رو پیدا کنم.هدفم مترو بود.اصلا مهم نبودکه یبار این مسیرو بخاطر حواس پرتی اشتباه رفتم.میخوام بگم که لذت ببرید از مسیرهایی که انتخاب میکنید.هرچند اشتباه.چجوری بگم شاید چیزی به اسم مسیر اشتباه وجود نداشته باشه.فقط ممکنه از یه مسیر دیرتر برسید و از یه مسیر دیگه زودتر.مهم رسیدن .شایدم نه .رسیدن مهم نباشه.مهم اینه که به اندازه کافی توی همه مسیرها بهت خوش گذشته باشه.شاید اگه یاد نگیریم چطوری خوش باشیم  اگ هم رسیدیم بازم  بلد نیستیم باهاش خوش باشیمو ازش لذت ببریم.شاید اینا مهم تر باشه،هرچند که ممکنه فکر کنی دارم شعار میدم.باید بگم داری درست فکر میکنی.چون من خودمم بیشتر وقتا فقط به رسیدن فک میکنم.ولی خب حداقل یبارهم که شده میخوام متفاوت فک کنم شاید بدم نیومد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۴
زهرا کرمی