امروز تصمیم گرفته بودم یکبار واسه همیشه دست از این همه بدبینی و بی اعتمادی بردارم که به لطف روزگار دوباره یکیش افتاد تو دامنم.انگار که زندگی چشم و گوش داشته باشه.اونم نه از اون چشم و گوش های معمولی،از اون چشم و گوش هایی که تموم صداها و تصویرهایی که توی عمق ذهن و روح و قلبت میگذرنو با دقت رصد میکنه و باز خوردشو توی زندگیت جاری میکنه. همیشه با خودم فک میکنم که چقدر بیکاره،منتظره که تو یه تصمیم درست بگیری تا هزار و یک پیچیدگی و چالش سر راهت قرار بده تا دوباره تو رو برگردونه تو همون قفسی که بودی.به نظرم خیعلی این زندگی باسیاسته.پرو بالت و نمی چینه که چیزهای و درستو انتخاب نکنی،آزادت میذاره که انتخاب کنی بعد با هزار راه و روش مختلف امتحانت میکنه ببینه لیاقت این آزادی و داشتی یانه.خلاصه که منم از این آزمون مصون نبودم.همینکه تصمیم گرفتم ریشه این بدبینیو توی همه ی جنبه های زندگیم بکنم و بندازم دور،پوزخند زندگیو به چشم دیدم.همیشه با خودم میگفتم یعنی وجود داره کسی که بتونه ذهنتو بخونه و احساسی که داری و عمیقا درک کنه.امروز به این نتیجه رسیدم بعله.داره.بیخ گوشمونه، زندگی.البته یه نفر دیگه هم هستا.همون که خیعلی مهربونه.خدا رو میگم.احساس میکنم اصلا خدا به زندگی دستور میده که این بنده رو امتحانش کن ببین تصمیمی که گرفته ،تصمیم باشه و برنگرده ازش .هر دو وجه یه تصمیم رو هم بهمون نشون میده ،هم بد و هم خوب ..قیمت انتخاب هرکدومم میگه.دیگه ببین تو چقدر قیمت داری که یکیو انتخاب کنی.البته که بنظرم زندگی یکم سرکشه ،وگرنه خدا هیچ بنده ای رو توی تنگنا قرار نمیده.اگه هم قرار داد،قراره یه چیزی ازش یادبگیری که همیشه به دردت بخوره.یاداور شم که این تصمیم و یه روزه و یه ساعته نگرفتم،ولی امروز میخواستم یکبار برای همیشه محکم به خودم یادآوریش کنمو تحت هر شرایطی فقط و فقط بهش عمل کنم.خلاصه که بعدازظهر همون روزی که این تصمیم بسیار جنجالی رو گرفتم،قرار بود یکی از دوستای قدیمی و به همراه خواهرش ببینم.حدودا یه دو سه ماهی بود که ندیده بودمش و حتی فک کردن به اینکه دوباره قراره باهم کلی بگیم و بخندیم،منو به وجد می آورد.با چندتا دیگه از دوستاش اومده بودن.البته که من از قبل میشناخنمشون و از خواهر دوستمم یه مقدار پولی طلب داشتم.طلب که نه یجورایی دستمزد کار کردنم پیششون بود ولی خب بخاطر یه سری از مشکلاتی که واسشون پیش اومده بود، گفتن توانایی مالی پرداختشو ندارن و با اینکه خیعلی بهش احتیاج داشتم منم تصمیم گرفته بودم صبر کنم.میون صحبتاشون یکی از همین همراه های دوستم حواسش نبود و گفت که پولشونو گرفتن.با تعجب بهشون نگاه کردم که دوستم واسش چشم و ابرویی اومد که از نگاه من دور نموند.بعد از اون چشم و ابرو ،گویا فهمید که نباید چیزی میگفته و شروع کرد به گفتن حرف هایی که فک کنم اگه خودش بیشینه فک کنه بهشون میبینه چقدر مسخره بودن،و حتما خودش بدون اینکه کسی به روش بیاره شرمنده میشه.البته که هیچ وقت به این دوستم بد بین و بی اعتماد نبودم و نه تنها بهش خیعلی اعتماد داشتم،مطمئن بودم که بامن تعارف و رودربایستی نداره.ناراحتم از اینکه وقتی دستمزد همه رو پرداخت کرده چرا نباید بهم بگه؟چون دیگه نمیخواستم پیشش کارکنم؟تازه پول دست مزد من اونقدری نیست که بخواد به زحمت بهم بپردازه خیعلی دستمزدهای بالاتری بودن که گویا پرداخت شده بوده.اگه میخواست روی حساب رفاقتم حقوق منو دیرتر بده باید بهم میگفت.خودشم مطمئنه که بهش نه نمیگفتم ولی پیچوندنم یخورده که چه عرض کنم کمی بیشتر از یخورده ناراحتم کرده بود.صد البته که منم بحث و ادامه ندادم چون نمیخواستم بخاطر چیزهایی که ارزششون شاید کمتر از دوستیمون باشه ،رفاقتمون خراب شه ولی خب داشتم عینک بدبینی و بی اعتمادیمو به چشمم میزدم.که یاد تصمیم امروز صبحم افتادم.جنبه های دیگه ماجرا رو نگاه کردم.شاید باهام رودربایستی داشته،شاید دیگه واقعا واسه آخرین نفر جیبش خالی بوده،شایدم رفاقتمون یکطرفه هست.هرچی که بود نمیخواستم دوباره عینک بدبینی بزنم به چشمم.چون قبل از اونم دل خوشی از رفاقت هام نداشتم.شاید چون انتظار دارم بامن همونطوری باشن که من باهاشون هستم.اگه میخواستم اینجوری پیش برم کسی دور و برم نمیموند.بخاطر همین دارم تمرین میکنم جنبه های مثبت ماجراها رو ببینم.و جالبه که اولش کمی سخت بود.ولی از لحظه شروع تا الان که شاید نصف روزم نشده،دیدم راحت تر از اون چیزی که فک میکردم.تصمیم گرفتم فقط مثبت ها رو ببینم و منفی ها رو جانب احتیاط در نظر بگیرم.به قول شاعر چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.