امروز یه بنده خدایی و تو خیابون دیدم، که از لحاظ جسمانی معلولیت داشت و نمی تونست درست راه بره.عصا زیر بغلش زده بود.دوتا دستاشم پر بود از وسیله.من پشت سرش داشتم راه میرفتم.و تمام مدت زل زده بودم به وسایل تو دستش و پاهاش و به این فک میکردم که چقدر خوبه اگه یه نفر کمک حالش بشه.هی میخواستم برم کمکش کنم ولی میترسیدم حس کنه نسبت بهش دارم ترحم میکنم.در صورتی که ته دلم اصلا این نبود و فقط و فقط میخواستم باهاش هم قدم و هم صحبت بشم و تا یه جایی کمک کنم مقداری از وسایلشو ببرم.هر از چند گاهی کنار می ایستاد و وسایلو تو دستاش جابه جا میکرد و مچ دستاشو ماساژ می داد و جای عصا رو زیر بغلش درست میکرد، و دوباره لنگ لنگان راه می افتاد. سرعت راه رفتنمو کم کرده بودم تا ازش جلو نزنم و مدام داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برم و کمکش کنم.ته اش به افکارم باختمو اومدم از کنارش رد بشم که یه آقایی ازشون پرسید دوست دارن که کمکشون کنن ؟تو دلم به اون آقا باریک الله گفتمو خودمو سرزنش کردم که چرا توی افکارم جای احساسات بقیه تصمیم گرفتم.اون بنده خدا نه تنها از اون درخواست کمک ناراحت نشده بود خوشحالم شد.به جای بقیه فک نکنیم ،تصمیم نگیریم.اگه کمکی از دستمون برمیاد به طرف مقابل بگیم .نهایتش درخواست کمک ما رو رد میکنه ولی همیشه توی خاطرش میمونه که هنوز واسه یه نفر تو این دنیا ارزش داره حتی اگه غریبه باشه.شاید خودمون ندونیم ولی به همین سادگی بتونیم دلیل حال خوب بقیه باشیم.