روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لذت» ثبت شده است

من عادت دارم بعد از ظهرها نیم ساعت چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچی فک نکنم بلکه کمی مغزم اروم بگیره.نمیدونم چرا!! ، بعضی وقتا مغزم اصلا فعالیت مفیدی انجام نمیده ولی واقعا درد میگیره.از بس که اون جاهایی که نباید دست افکارشو دراز میکنه و شروع میکنه به چسبیدن به اون فکر.هرچی ام به مغزم میگم عزیزم گلم لطفا  اروم بگیر تا بشینیم روی اون چیزی که باید تمرکز کنیم انگاری که اصلا  گوشش بدهکار نیست.امروز بعد ازظهر بعد از ناهار که تقریبا همه اعضای خونواده دیگه به اتاقاشون پناه برده بودن تا استراحت کنن یا به کارهای عقب افتاده اشون برسن،منم کف اتاقم دراز کشیدمو دستامو زیر سرم گذاشتمو و پاهم روی هم انداختمو به دیوار تکیه دادم .چشمامو واسه چند لحظه بستم.خونه ساکت بود و صدای قدم های بقیه رو میتونستی روی زمین براحتی بشنوی.عجیب بود که امروز صداهایی رو می شنیدم که قبلا اصلا نشنیده بودم.یعنی اون روزای اول که اون صدا به زندگیم اضافه میشه،می شنومشا ولی بعدش دیگه انگار که اون صدا اصلا وجود نداره.امروز که دقت کردم دیدم مدام داره صدای کامیون و آجر و دستگاه جوش و چکش میاد.آخه نزدیک خونه امون دارن ساختمون میسازن.یادمه قبلا این صدا واقعا رو اعصابم بود و من مدام غر میزدم که پع پس کی ساختن اینا تموم میشه ولی امروز که دقت کردم دیدم هنوز هم دارن ساختمون میسازن ولی دیگه صداشون روی اعصابم نیست و طوری رفتار میکنم که  انگار اصلا  اون صداها وجود ندارن.فک کنم وقتی واسه مغزم یه چیزایی عادی شد،دیگه نه اونو می بیینه نه صداشو میشنوه و نه حسش میکنه.به نظرم عادت کردن چیز وحشتناکیه.ما یه حیاط کوچولو داریم که یه درخت بید وسطشه.هر روز صبح یه دسته گنجشک اونجا میشنن و گروه سرود تشکیل میدن.شایدم واقعا آواز نمیخونن  و دارن باهم حرف میزنن ولی چون همه اشون باهم میخوان داستانا وخاطره هاشونو تعریف کنن اینطوری سرو صداشون زیاد میشه.و تنها چیزی که به گوش میرسه صدای گنجشکه.حالا کافیه این بین یه کلاغم دلش هوس آواز کنه و غار غارش با این گنجشکا قاطی شه دیگه نور علی نور.عجیبه که وقتایی که میخوام تمرکزمو روی یه چیزی بذارم بیشتر صداها توی گوشمه و حتی کوچکترین صداها رو هم میتونم بشنوم .تازه امروز وقتی که کف اتاق دراز کشیده بودم داشتم فک میکردم که صدای پای مورچه ها چطوری میتونه باشه.یعنی اینقدر بی سرو صدان که وقتی یه جمعیتی ازشون کنار یکی از دیوارهای خونتونم لونه کرده نمی تونید صداشونو بشنوید..نمیدونم شایدم صدا دارن و ما دقت نمیکنیم.شایدم به صدای پاهاشون عادت کردیم.ولی من دقت کردم صدای پاهاشون اصلا نمیاد.شما رو نمیدونم ولی از عادت کردن به چیزی یجورایی بیزارم.حتی اگه اون عادته خوب باشه.همین چیزهای خوب وقتی واسمون عادت شد دیگه اصلا به چشممون نمیان و ما فقط انجامشون میدیم .میدونید دیگه از انجام دادنشون نه لذت میبریم و نه اگه انجام دادن اون کار سخت باشه عذاب می کشیم.یجورایی احساسمون دیگه موقعه انجام دادنش دخیل نیست.نمیدونم شایدم الان نگاهمو محدود کردم به اون چیزهایی که دور و برمه و اون چیزهایی که حتی با وجود عادت بودن بازهم از انجام دادنشون لذت میبرمو دارم فاکتور میگیرم.مثلا لذت همین  سکوت تکراری ظهرها تو خونمون.زمانی که همه واسه چند دقیقه هم که شده یا توی افکار خودشون معلقن یا دارن به کارهای خودشون میرسن.ولی خب یادمون رفته چقدر نفس کشیدنمون و  حتی مسواک زدن های رو اعصاب آخر شب چقدر لذت دارن.نمیدونم شاید واقعا عادت کردن لذت انجام دادن یه کاری و از بین نبره ولی یه چیزی و مطمئنم که حتما هیجانی که اون اول واسه انجام دادنش داریمو از بین میبره.داشتم با خودم فک میکردم که دیگه چه صداهایی اطرافم هستن که چون بهشون عادت کردم دیگه نمی شنومشون یا این عادت ،نمیذاره از دیدن کدوم تصویر ها و یا حضور آدم های همیشگی لذت ببرم .وایی که خیعلی چیزها بودن.به خانواده ام که فک میکردم دیدم که خیعلی وقته زندگی باهاشون از سر عادت شده و من دیگه نمی بینمشون،یا همین چشما و انگشتایی که هر روز دارم ازشون استفاده میکنم و یادم رفته که چقدر داشتنشون لذت بخشه و یا همین پاهایی که داشتنشون واسم عادت شده و منو از این خیابون به اون خیابون و از این کوچه به اون کوچه میبرن و خیعلی چیزای دیگه که از سر عادت حتی یادم نمیاد که دارمشون، لذت بودنشون پیشکش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۸
زهرا کرمی