روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مغز» ثبت شده است

امروز سر یه مسئله کوچیک با خانواده بحثم شده بود و شروع کردم به داد و بیداد.اگه من الان اینجام و حالم خوب نیست تقصیر شماست،شما فلان کار و واسه من انجام ندادید ،بهمان کارو انجام ندادین.برید ببینید خانواده های دیگه واسه بچه هاشون چیکار میکنن، چطور میرن و میان .شما فقط ...و خلاصه که هرچه که باید و  نبایدو گفتم و به زبون آوردم.موقعه ایی که تمام این حرفا رو میزدمو هرکاری که انجام نداده بودنو مثال میزدم هزارتا کار دیگه از جلو چشمم رد میشد که واسه خوشحالیم انجام داده بودن.اما کنترل زبونم اون لحظه دست خودم نبود.مغزم به زبونم نهیب میزد که چرا فقط گیر دادی به اون خرده ریزهایی که نبوده و اون همه فداکاری و کارای بزرگی که واست انجام دادنو نمیگی .اروم و منطقی هم بدون داد و فریاد میتونی احساستو از نبود  یه سری چیزایی که شاید خیعلیای دیگه هم ندارن بگی.ولی زبونم کاری به این کارا نداشت.میخواست فقط توی این بحث خانوادگی کم نیاره و برنده باشه.تازه وسطاش مقایسه کردنش اوج گرفته بود فقط میگفت فلانی و ببین که چه کارایی که واسش نکردن،اصلا نمیدید که چه کارهایی واسه خودش نکردن.خیعلی عجیب بود واسم، کنترل مغزم دست خودم بود اما هیچ کنترلی روی این زبون نداشتم.دلم میخواست محکم گازش بگیرم بلکه دردش بگیره ،ساکت شه ولی مثل اینکه حتی دندونامم ازش میترسیدن.مغزم دیگه به التماس افتاده بود که پاهام یه کاری کنن بلکه منو از اونجا ببرن ولی انگاری که وزن زبونم اونقدر زیاد شده بود که پاهام نمیتونستن خودشونو تکون بدن.انگاری که زبونم محکم چسبونده بودشون به زمین.مغزم دیگه داشت کلافه میشد اونقدری که چشمامو  مجبور کرد اشک بریزن.اشک ها هم که انگار کسی دنبالشون کرده باشه ،عجله داشتن واسه رسیدن و ریختن.ولی بازهم این زبون لعنتی از رو نمیرفت.ته اش مغزم  دید که دیگه فایده نداره،گذاشت که بره.هرچقدر زبونم تندتر کار میکرد درعوضش مغزم دیگه کار نمیکرد.حالا باز الان خوبه.قبلاها زبونم بی چشم و رو تر از این حرفا بود.الان بازهم روی شخصیتش کار کردم،تا این شده.خلاصه که بین تک تک اعضای بدنو و زبونم دعوایی به پا بود و برنده میدون زبونم بود.حالا چرا اینا رو تعریف کردم،که بگم شاید شما هم این حس و این روزها رو حداقل یبار تجربه کرده باشین.حداقل یکبارهم که شده قدر ناشناس و ناسپاس بودین و چشم هاتونو روی کارهایی که واستون انجام دادن بستین.یا بهتر بگم شما دیدین ولی زبونتون انکار کرد.قبول دارم بعضی وقتا دست خودمون نیستو این زبون لعنتی به هیچ صراطی مستیقم نیست.اخه این ناسپاسی فقط به خانواده هامونم ختم نمیشه.به ادم های غریبه ای که توی خیابون واستون یه کار کوچکی انجام میدن گرفته تا دوستامون و قربونش برم خدا.با تمام وقاحت زل میزنیم توی چشمای همه اشون و انکار میکنیم و ژست طلبکارا رو میگیریم.نمیدونم شایدهم این زبون بنده خدا تقصیر کار نیست.شاید مغزم یه تیکه بد هم داره که من ازش بی خبرم.نمیدونم شایدم میدونم هست ولی دوست دارم تقصیراتشو بندازم گردن زبون بیچاره.چون ته اش اگه قبول کنم که مغزم یه تیکه سیاه داره،قبول کردم یه تیکه از خودم سیاهه.میخواستم بگم امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچ چیز کوچیک و بی ارزشی که بعدا باعث بشه عزیزترین ادم های زندگیمو برنجونم توی ذهنم ثبت نکنم.اگه هم ثبت کردم قفل بزنم رو در انبارشون تا این زبون بازیگوش نره سراغشون.فک کنم واسه گرفتن این تصمیم یکم دیر باشه.چون بارها با این زبون که سرجمع شاید 50 گرم وزن نداشته باشه ادمای اطرافمو رنجوندم .50 گرم بیشتر وزن نداره ولی کلماتی که میسازه صدها تن وزن دارن.تصمیم گرفتم از این تواناییش جاهای بهتری استفاده کنم.امیدوارم که بتونم موفق باشم.اینجا ثبتش میکنم که نتونم زیرش بزنم.درواقع این نوشته حکم یه قرار دادو داره.کسی دیگه هم هست که بخواد زیرشو امضا کنه؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۴
زهرا کرمی