روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم اتاقی» ثبت شده است

من یه هم اتاقی خیعلی کوچولو دارم..یه جورایی بهش عادت کردم و نباشه من نگران میشم.فک نکنید نگران اون میشما نه..یجورای نگران خودمم.تختم قبلا به دیوار چسبیده بود ولی خب الان،از دیوار فاصله اش دادم گذاشتمش وسط اتاق.به خاطر هم اتاقیم.نصف کتابایی که باهاشون کار دارمو از روی قفسه کتاب برداشتمو و همه روی میزم تلنبار کردم بخاطر هم اتاقیم.میز تحریرمو از دیوار فاصله دادم. بخاطر هم اتاقیم.دیگه روی زمین و کف اتاقم پهن نمیشم که کاری و انجام بدم بخاطر هم اتاقیم.در کمدمو محکم بستم و هرموقعه که دیگه چیزی از داخلش نمیخوام پایینشو چسب شیشه ای میزنم بخاطر هم اتاقیم.دیگه لباسامو کف اتاق پرت نمیکنم بخاطر هم اتاقیم.هندزفریم زیر دست و پا لگد مال نمیشه و همیشه روی میز کنار تختم بخاطر هم اتاقیم.دیگه نه گیرسری،نه کش مویی و نه کلیپسی بخاطر این هم اتاقیم گم نمیشه چون مجبورم مرتب بذارمشون توی یه سبدی و بذارمشون یجای بلندی که از دیوار فاصله داره.حالا شاید واستون سوال پیش اومده باشه ،چرا اینقدر اصرار دارم که همه وسایلمو از دیوار فاصله بدم؟چون این هم اتاقی من با اون دست و پای کوچولوش خوب از درو دیوار میره بالا.خیلیم تند و تیز و من نتونستم بگیرمش.ته اش چه فایده اگه هم میگرفتمش من نمیتونستم کاری کنم .چون معمولا باباها از مارمولک نمی ترسن.خلاصه که مایه دردسر شده.الانم گمش کردم.یعنی چجوری بگم امروز اصلا ازش خبری نبود.همه اش نگرانم جایی بین لباسو کتابا قایم شده باشه.اصلا  شاید زیر میزم باشه.موقعی که پشت میزم نشستم و دارم چیزی و یادداشت میکنم همه اش منتظرم بپره روی برگه یادداشت و من زهر ترک بشم.سربه هوا بودم.سربه  هوا ترهم شدم.که نکنه روی سقف داره راه میره من نمیبینمش.خلاصه که شب و روز نذاشته واسم.هرموقعه هم از بابام میخوام که اینو بگیره بندازه بیرون،مارمولک لعنتی تو یه سوراخ سنبه ای قایم میشه و بعد از اینکه بابام از پیدا نکردنش کلافه شد سر و کله اش پیدا میشه.فک کنم یذره دیگه بمونه خانواده به عنوان عضو پنجم بپذیرنش.وقتی یاد ماجرا این مارمولک میوفتم یاد زندگیامون میوفتم که تا یه مشکلی پیش میاد،دوبار که واسه حل کردنش تلاش کردیم بعدش دیگه بی خیالش میشیم . همه شرایط زندگیمونو تغییر میدیم و به اون شرایط عادت  میکنیم.انگار که قبول میکنیم تا اخر عمر با اضطراب اون مشکل کنار بیایم.به جای یبار حل کردنش و راحت کردن خودمون هی میذاریم بمونه.چون نمیخوایم قبول کنیم که شاید این مشکل از این راه ،حل نمیشه.ولی خب عمرا نمیذاشتم اون مارمولک واسه همیشه تو اون  اتاق بمونه.بخاطر همین امروز رفتم و یه اسپری گرفتم.و پاشیدم به همه گوشه کناره های دیوارا.راستش از مرگش خوشحال نشدم ولی خب خودش با زبون خوش نرفت.بگیرید این اسپری و بزنید به مشکلاتتون.عادت کردن به خیعلی از چیزا ارزششو نداره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۰
زهرا کرمی