روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همکلاس های بیخیال» ثبت شده است

امروز روز پرکاری بود.خیعلی وقت بود که نیت کرده بودم برم یه جفت کفش بخرم.ولی خب دقت کردین هروقت نیت میکنید یه کاری و انجام بدید هی یه اتفاقاتی پیش میاد و نمی تونید کاری که مد نظرتون بوده رو انجام بدید.این نیت کفش خریدن من برمی گرده به اوایل تابستون و من هر دفعه یا به بهانه های مختلف عقب مینداختمش یا واقعا یه کاری پیش میومد و من مشغول انجام اون کار می شدمو کفش خریدن یادم میرفت .زمان هایی هم که بیکار بودم حال و حوصله اینکه برم خرید و نداشتم؛و چه پدیده ی عجیبی چون معمولا اکثر خانوما واسه خرید همیشه حال و حوصله دارن ولی من از اون دسته از آدمام که حتی واسه خریدکردن هم انگیزه و اشتیاق و حال و حوصله میخوام وگرنه هیچ کاری نمی کنم.واقعا دیگه نیاز به یه جفت کفش جدید به شدت احساس می شد.کفشای بنده خدام از بس پوشیده بودمشون دیگه یاری نمیکردن و خودشون با زبون بی زبونی داشتن میگفتن بابا بی خیال ما شو دیگه.بخدا ما دیگه بازنشسته شدیم.گفتم که امروز خیعلی روز شلوغی بود واسم و اصلا وقت سر خاروندن نداشتم ولی با خودم عهد کرده بودم حتی اگه دوازده شب بود و همه مغازه ها هم تعطیل کرده باشن هم زوری برم و یه جفت کفشو بخرم.از صبح ساعت هشت تا یک ظهر کلاس داشتمو تا  برسم خونه ساعت دو ظهر بود.تا اندکی استراحت کنم و ناهار بخورم ساعت چهار دوباره باید واسه رسیدن به کلاس بعدی آماده میشدم.کلاس ساعت پنج شروع میشد و گویا یه چهار ساعتی طول می کشید.یعنی تا ساعت نه.جلسه اول این کلاس بود.وقتی رسیدم آموزشگاه هیچ کسی توی کلاس نبود.ساعت دقیقا پنچ بود ولی هنوز کسی نیومده بود.یکم صبر کردم با خودم گفتم نکنه شماره کلاسو تو برنامه اشتباه خوندم رفتم بیرون پنل اعلاناتو چک کردم.سر کلاس درستی نشسته بودم.ساعت از پنج و نیمم رد شده بود ولی کسی هنوز نیومده بود.داشتم عصبانی بلند میشدم که برم دفتر آموزش داد و بیداد راه بندازم که این چه وضعشه که همون موقعه یه آقای تقریبا سی و خورده ای ساله با یه کوله روی شونه اشون،وارد کلاس شد و سلام کرد.روی صورتش ماسک داشت و یه شکم قلمبه.کوله رو هم مثل این لات های چاله میدون انداخته بود رو دوشش و سرتا پا سورمه ای پوشیده بود.با این که رنگ لباسش تیره بود ولی همچنان شکمش توی چشم بود.سلام کردم و جواب سلاممو داد.گفتم ببخشید شما هم فلان کلاسو دارید.خندید.البته من نمی دیدم لبخندشو.از اینکه یه دفعه چشماش جمع شدنو یه صدای پوزخندی اومد نتیجه گرفتم که داره می خنده.گفت نه خانوم من استادم.اومدم بگم خوبه استادی و اینقدر به موقعه اومدی که چندتا دیگه از بچه ها مثل سپاه شکست خورده همون موقعه اومدن و تو کلاس نشستن. با استاد سلام و احوالپرسی کردن و شروع کردن به گپ زدن.گویا اومده بودن پیکنیک و منم ژست این خانوم معلمای عصبانی رو گرفته بودم  که وقتمون داره تلف میشه و این استاد به روی مبارک نمیاره که باید مباحث و شروع کنه.هرچی نباشه تو این وضعیت زیبای اقتصادی واسه ثانیه به ثانیه این کلاس هزینه کرده بودیم.واقعا حس و حالشونو درک نمیکردم.حالا هزینه کلاس هیچی انگار این دقایقی که الان اینجا هدر میدیم دوباره برمیگردن.خلاصه که با عصبانیت شروع کردم با خودکار ضرب گرفتن روی میز.از حالت چشم و ابروم و اخمم و نیز صدای جذاب ضرب خودکار استاد فهمید که باید یه حرکتی در راستای کلاس بزنه.صداشو صاف کرد  و گفت این جلسه صرفا معارفه است و من فلانی هستم شما رو به سلامت مارو به سلامت.راستش یه جورایی از کنسل شدن بدم نیومد چون بالاخره میتونستم برم کفش بخرم.ولی کاش حداقل زودتر گفته بود کنسله که پا میشدم میرفتم.از این که اون  موقعه درست و حسابی نخواسته بودم تکلیف کلاسو مشخص کنه از خودم لجم گرفته بود.نمیدونم شایدم میترسیدم ازش اینو بخوامو و اون بگه خانوم چندماهه به دنیا اومدی که اینقدر عجله داری؟ولی فک کنم مشکل همین جا باشه.مشکل این باشه که به اندازه کافی قدرت ندارم که خواسته هامو صریح و بدون ترس بیان کنم.میدونید از خدا که پنهون نیست ولی بعضی وقتا ترس از قضاوت بقیه دیونه ام میکنه.صد البته که دارم روی این ویژگی به درد نخور کار میکنم ولی خب اندکی صبر می بایدش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۲
زهرا کرمی