من یه استاد بزرگوار دارم که سرکلاس کلا با گفتن داستان و خاطره ها درس میده و به نظر من جذاب ترین بخش تدریس ایشون همین قسمته.بزرگترین حسنی که این استاد داره اینه که خودشه.ادای آدم های همه چی تموم و در نمیاره ولی به همون اندازه که هست واسه خودش و شخصیتش ارزش قائله.ساده تر بگم عزت نفسش یجورایی چشم آدم و میگیره.امروز این استادی که میگم از خاطرات جوونیش واسمون تعریف میکرد که چی شده که به اینجا رسیده.داشت میگفت که جوونی هاش توی کارهای صنعتی بوده و یه کارگاه کوچیک با هشت نه تا کارگر داشته و خلاصه که در عنفوان جوانی برو بیایی برای خودش داشته و از اون جایی که دست سرنوشت و زندگی باهمه یاره ایشون در همون سال ها ورشکست میشه.تعریف میکرد که در جوانیش خیعلی ادم خجالتی و درونگرایی بوده اونقدری که حتی نمیتونسته حق خودشه از بقیه بگیره.بعد از ورشکستی کارگاه تصمیم میگیره که بره کارمند بشه تا بتونه مخارج خودشو خانواده اشو تامین کنه.توی زمانی که کارمند بوده زندگیش بالا و پایین زیاد داشته.روزایی بوده که مورد احترام همه بوده و روزایی هم بوده که برای به دست آوردن اعتماد بقیه باید میجنگیده.ولی گویا خیعلی واسه یادگیری کنجکاو تر از این حرفا بوده که دستمزد خوب و جایگاه خوب یه جای ثابت نگه اش داره.بخاطر همین واسه یاد گرفتن پی همه چیز و به تنش مالیده بوده ولی نمی تونسته ببینه که بخاطر ماجراجویی های اون، بچه هاش متحمل سختی بشن.تعریف میکنه که من توی دفتر یکی از بهترین کارخونه ها با یک درآمد عالی کار میکردم.ولی درنهایت من کارمند اونجا بودم و حقوق بگیر بقیه.اون هاهم هرموقعه که میخواستن حقوق منو میدادن یا نمیدادن.من میتونستم بی پولی و تحمل کنم و شیش ماه دستمزد نگیرم ولی بچه کوچیکی که دندون درد داره نه.از اون روز به بعد با خودش تصمیم میگیره که دیگه واسه بقیه کار نکنه و خودش بشه اوستای خودش.پروژه ها و کارای بقیه رو خودش میگرفته و انجام میداده ولی بازهم دریغ از یک هزاری .چک هایی که از بقیه گرفته دوتا درمیون پاس نمی شدنو و توی رودربایستی با این و اون پولی که حقش بوده رو نمی گرفته.تا اینکه یه جایی از زندگیشون دیگه میزنه به سیم آخر.جایی که نه تنها بهش حق کارکردن شو ندادن،تازه نتیجه زحماتشو توی صورتش پرت کردن و گفتن ما پولی نداریم واسه اینا بدیم ور دار و برو.این استاده تعریف میکنه و میگه،به سیم آخر زدمو دیونه شدم.توی پارکینگ خونم میوه فروشی زده بودم.هرچی میکشیدم از دست این خجالتی بودنو حفظ آبرو ترس از قضاوت مردم بود.ولی بعد از اون کار و کاسبی که راه انداختم فهمیدم هیچ کاری توی این دنیا عیب نیستو کم کم توی این حین،واسه حضور در این کلاس راه خودشو پیدا کرده و رفته توی کار مشاوره و تدریس.داستان زندگیش عجیب بود و پر فراز و نشیب ولی خیعلی چیزا ازش یاد گرفتیم.ولی تنها چیزی که خیعلی به چشمم اومد این بود که واسه رسیدن به خواسته هاش همه کاری کرده و به هر دری زده.هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی با این اطلاعات توی گذشته اش میوه فروش بوده باشه. بعد از این همه سختی الان اونجایی که میخواسته.فک کنم منم باید سرمو بندازم پایینو کارمو بکنم.حرف مردمم صدایی باشه که از یه گوش میاد و از گوش دیگه میره.نهایتش هممون باید به کارهایی تن بدیم که دوستشون نداریم تا به اونجایی که برسیم که میخواهیم.آخرش یه جایی این ترس لعنتی یقه امون میکنه.کاش از همین الان دیونه بشیم.