بعد از کنسل شدن کلاس واسه بیرون زدن از آموزشگاه پا تند کردم.ساعت شیش بود و من هنوز وقت داشتم که بتونم برم کفش بخرم.تو راه رسیدن به خونه نمیدونستم به استاد شکم گنده بد و بیراه بگم یا واسش صلوات بفرستم.با پدرم تماس گرفتمو ازش خواستم که بیاد سرچهار راهی که زندگی میکنیم که بریم فلان خیابون واسه خرید.بابام که گوشی و برداشت مثل اینکه خواب بود.چون چهار بار مجبور شدم جمله رو تکرار کنم تا متوجه بشن چی میگم.تلفنو قطع کردمو منتظر اومدن بابام شدم.زل زده بودم به درختای توی خیابون و گنجشکایی که جیک جیک کنان روی شاخه های این درختا بازیشون گرفته بود و انگار داشتن گرگم به هوا بازی میکردن،که یدفعه گوشیم زنگ خورد.بابام بود حتما رسیده بودم اومدم جواب بدم که همزمان سرمو بلند کردم که به خیابون نگاه کنم دیدم روبه روم اونطرف خیابون ایستاده.از خیابون رد شدمو سوار ماشین شدم و بعد از سلام و احوالپرسی شروع کردم به قصه گفتن و تمام اتفاقاتی که امروز افتاده بود.نمیدونم من فقط اینجوریم یا بقیه دخترا هم تا باباشونو میبینن میشنن از زمین و آسمون واسش میگن.بابامم که قشنگ مشخص بود زوری با صدای تماس من خودشو از خواب بالا کشیده مدام خمیازه میکشید و میگفت اوهووم.شرط میبندم حتی یه کلمه از حرفامو گوش نداد.شنیده ها ولی گوش نداده.منم دیدم که حرفام خریدار نداره،یه آهنگ گذاشتمو شروع کردم به درآوردن حرکات جلف و موزون که بابام گفت نکنه اینم جز اتفاقاتی که واست افتاده.منم گفتم تو که گوش نمیدی حداقل بذار شاد باشم.خندید.ولی از اون خنده ها بود که معنیش میشد خدا خوبت کنه.کل مسیر روی صندلی هی داشتم وول میخوردم و غر میزدم که این مسیر بیست دقیقه ای چرا امروز اینقدر طولانی شد که همون موقعه بابام ماشین و نگه داشت و گفت بپر پایین.شروع کردم از اول خیابون به ویترین مغازه ها نگاه کردن و بابامم خسته خسته دنبالم میومد.جلوی یه مغازه جوراب فروشی چشمم جورابای رنگی رنگیشو گرفت. تصمیم گرفتم چندتاشونو بخرم.سبزآبی وفسفری و نارنجی.تا اینکه نهایتا چشمم یه کفش رو گرفتو رفتیم داخل مغازه که من امتحانش کنم.ازش خوشم اومده بود.من رنگ مشکی اون کفشو میخواستم.رنگی که امتحان کرده بودم کرم رنگ بود.ولی با حرف صاحب مغازه که گفت ولی خانوم این کار مشکی نداره خورد توی برجکم.با ناراحتی گفتم چی؟ولی من سه تا جفت جوراب رنگی رنگی خریدم که هیچ کدوم به رنگ کرم نمیاد چرا مشکی ندارین؟با ناراحتی به بابام نگاه کردمو گفتم بریم این رنگ به هیچ کدوم از جورابام نمیاد.بابام گفت مگه از این کفشا خوشت نیومده ؟گفتم چرا؟گفت نگو که بخاطر دو جفت جوراب میخوای برش نداری چون رنگش به جورابات نمیاد.خوب میری یه جورابی میخری که به این رنگ بیاد.میخوای یه جفت کفشو فدای یه جفت جوراب کنی؟کاملا منطقی بود.هر روز این داستان توی زندگیمون تکرار میشه بدون اینکه خودمون متوجه باشیم الماسو به خاطر گردو و گردو رو بخاطرچهارتا تیکه سنگ از دست میدیمو خودمونم متوجه نمیشیم.جورابو میتونستم بازم بخرم ولی خوب فک نمیکردم بعد یه ساعت و نیم گشتن توی خیابونا دیگه مثل اون کفشو پیدا میکردم.منم خریدمش.خونه که امتحانش کردم خیعلیم رنگش به جورابای نارنجیم میومد.