روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یکسال» ثبت شده است

به نظرم این جمله ای که میگه اگه شما یه چیزی و از اعماق وجودتون بخواین خدا و تمام هستی دست به دست هم میدن که شما به اون هدف و خواسته برسید،عجیب درسته.یکسالی میشه که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و من موندم و یه دنیا سردرگمی..مثل این میموند که از شما بخوان نزدیک بیست دور ، مثل بچه ها دور خودتون بچرخین،و بعدش ازتون بخوان روی خط صاف راه برین.دقیقا پارسال تو یه هم چین روزایی، بی خود و بی جهت تو خیابونا و کوچه ها،دنبال هر آگهی استخدامی میرفتم و میومدم.امروز یه اتفاقی افتاد که پرت شدم به اون روزا.به اینکه اگه اون روزا یکی منو استخدام کرده بود و من جایی مشغول به کار شده بودم شاید درس هایی که تو این یه سال یادگرفتم ،هیچ وقت به دست نمی آوردم و تجربه نمی کردم.امروز واسه اولین بار توی زندگیم به یه نفر ،محکم،بدون اینکه صدام بلرزه و ته اش بگم نمیدونم شاید در آینده نظرم عوض شه،گفتم یکی از برنامه هام واسه آینده انجام فلان کاره.این مصمم بودن نه تنها توی کلامم بود بلکه عمیقا احساسش میکردم.یجورای بخاطرش هیجان زده بودم.تصور کنید روی یه لبه ساختمون 100 طبقه ایستاده باشین و یه نفر به شوخی با دست به پشتتون بزنه،یه ترس و هیجان اون شکلی.یعنی بعد از تموم شدن جمله ام از خودم پرسیدم یعنی واقعا تصمیم داری هم چین کاری بکنی .و یه چیزی درونم فریاد میزد تو از اولشم واسه همین کار ساخته شدی.هرچقدر که میخواستم باهاش کلنجار برم که من حتی نمیدونم باید چیکار کنم از کجا شروع کنم و حتی میترسم الان واسه شروع کردنش دیر باشه..ولی اون توی وجودم کوتاه نمیومد.اصرار داشت که درست میگه.وقتی میشینم و به آینده فک میکنم تردید،ضعف و ترس تموم وجودمو میگیره.انگار که توی تاریکی کامل فقط به امید یه نقطه کوچولو نورانی داری پیش میری.تازه نمیدونی اون نور واقعا نور یه چراغه یا ممکنه نور هیولا باشه.از این هیولایی که به کله اشون یه چراغ اویزونه. و دهن گنده و دندونای تیزی دارن واسه اینکه درسته بخورنت.راستش تو این یه سال همه اش به خدا غر میزدم،اگه منو آفریدی واسه هیچی و هیچکاری،پس چرا افریدی!!!ولی خب مثل اینکه میخواسته یجور دیگه بهم بفهمونه که تو رو واسه این چیزایی که الان دنبالشی نیافریدم.آفریدمت واسه بزرگتر از اینا.همه ی بنده هامو آفریدم واسه بزرگتر از اینا.ولی شما بنده ها،که امون نمیدید ،هی غر میزنید.امروز سوال اون یه نفر باعث شد،که بفهمم خدا هیچ وقت منو تنها نذاشته و بره .هی میخوان یجوری بهت بگه بابا من هستم تو نمیبینی.تو هی روتو برمیگردونی.ولی امروز فک کنم تیر آخر و زد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۵
زهرا کرمی