امروز تموم روز و خونه بودم.و تقریبا بیشترین زمان روز و خواب بودم.ولی به یه چیزی دقت کردم هرچقدر بیکار تر باشم و زمان بیشتری واسه استراحت کردن داشته باشم از یه جایی به بعد از این زمان لذت نمیبرم تازه این زمان میشه بدترین زمان روزم.میشه اتلاف وقت .میشه فکر و خیالات بیهوده و نا امید کننده .میشه تصور کردن یه سری چیزهایی که هنوز اتفاق نیوفتادن .میشه احساس نگرانی کردن درباره نگرانی هایی که اصلا وجود ندارن .میشه از هیچی هیولا ساختن. حالا ممکن پیش خودتون بگید خوب بیکار نمی موندی کتاب میخوندی به بقیه اعضای خونواده کمک میکردی یه کاری که دوست داشتی انجام میدادی به برنامه های کلاسا یا هر چیز دیگه ای که واست تو این زندگی ممکنه مهم باشه میرسیدی.ولی صد در صد همتون تجربه اش کردین.گاهی وقتا حس و حال هیچی نیست.میدونی زمان خالی داری برای انجام کارهای مفید و دوست داشتنی زندگیت ،ولی یه حس مسخره ای دم گوشت فریاد میزنه نه ولش کن.پا نشو.امروز مال توعه.ماله اینکه نابودش کنی .و این میتونه بدترین حس ممکن تو زندگی هرکس باشه .اینکه ارزش زمانشو نادیده بگیره.یه حسی بین لذت بردن و نبردن از بیکاری .یه حس پشیمونی که ته اش باقی میمونه.میدونم با طولانی کردن این نوشته منم دارم ارزشمندترین بعد زندگیتون یعنی زمانتو میگیرم پس همینجا تمومش میکنم.
خیعلی ساده ناگهان احساس کردم به چیز غیرممکنی احتیاج دارم.من احتیاج به ماه دارم یا به خوشبختی یابه ابدیت.شاید به یک چیز که جنون باشد، که درهرحال متعلق به این دنیا نباشد.