برخلاف های تلاش های بسیار و ناکارآمدم برای اینکه بتونم فیلم و همینجا واستون اپلود کنم تصمیم گرفتم در نهایت لینکشو بذارم.خوشحال میشم اگه روش کلیک کنید.
https://www.aparat.com/v/alC8r
برخلاف های تلاش های بسیار و ناکارآمدم برای اینکه بتونم فیلم و همینجا واستون اپلود کنم تصمیم گرفتم در نهایت لینکشو بذارم.خوشحال میشم اگه روش کلیک کنید.
https://www.aparat.com/v/alC8r
دیروز یادتونه درباره اعتماد نوشتم.اینکه چطوری اینقدر بعضی از ادما عین خیالشونم نیست که از اعتمادت سو استفاده کردن..تازه طلب کار هم هستن.امروز دقیقا با یکیشون روبه رو شدم.یک نکته رو واجبه اینجا قید کنم که نگفتن حقیقت و یا کامل نگفتن اون عین دروغه.تازه حتی بدتر.من با یکی از دخترهای دوست بابام به طور کاملا اتفاقی دوست شدم.اوایل ازش بدم نمیومد.ولی هرچقدر بیشتر میشناختمش بیشتر دلم نمیخواست باهاش در ارتباط باشم.زیادی از خود مچکر بود.و صدالبته خیعلیم هم بلف میزد.زیادی هم حرف میزد.به نظرم آدمایی که زیاد حرف میزنن از مغزشون استفاده نمیکنن.منو دعوت کرد که باهم دیگه یه جایی شریکی کار کنیم.منم گول زبون چرب و نرمشو خوردمو و چون دختر دوست چندین و چندساله بابام بود گفتم دیگه وجه خودشو که خراب نمیکنه.خلاصه که درباره جزئیات کار پرسیدمو شروع کرد به توضیح دادن.کار بدی نبود.درواقع اونجور که اون توضیح میداد عالی بود.گذشتو ما با این خانوم همکار شدیم.رفته رفته من هی سوالام درباره کاری که میکردیم بیشتر میشد.چون یه جای کار میلنگید.منم افتادم دنبالشو پرس و جو از این و اون ته اش فهمیدم کاری که ما میکنیم خیری به این و اون نمیرسونه هیچ تازه داریم گولشونم میزنیم.درواقع اون خانوم هرجاشو که دوست داشته بود واسم توضیح داده بود.خوشحالم که آدم دیگه ای و درگیر این کار نکردم.وگرنه تا آخر عمر مدیونشون می موندم.جالب اینجاست که درحال حاضر طلب کار هم هستن.
چقدر بار اعتماد کسی و به دوش کشیدن سخته!همین که یه نفر بهت میگه من بهت اعتماد دارم چهار ستون بدن ادم شروع میکنه به لرزیدن.البته نمیدونم این اتفاق و این حس فقط واسه من پیش میاد یا شما هم اینجوری هستین.امروز نشستم دقت کردم چرا باید این حسو داشته باشم.قطعا تنها دلایلش میتونه این باشه که یا من به اندازه کافی به خودم اعتماد ندارم یا از حرف و قضاوت های بقیه درمورد خودم میترسم.یا شایدم از این میترسم کسایی که دوسشون دارم رو از دست بدم.یا اینکه ناراحتشون کنم...تمام زمان های زندگیمو دارم تلاش میکنم که اعتماد و اعتبار بقیه رو بدست بیارم ولی همین که یکی بهم اعتماد میکنه احساس میکنم در مقابلش مسئولم ..صد البته هم که باید اینجوری باشه.ما در مقابل اعتماد بقیه آدما مسئولیم.ولی اینکه چطوری یه سری از آدما اینقدر راحت اعتماد بقیه رو مچاله میکنن و ازش سو استفاده میکنن واقعا در تعجبم..ته ذهنشون چی میگن به خودشون که آروم میگیرن؟ واقعا نمی ترسن از ناراحت کردن بقیه؟ از قضاوت بقیه آدما یا از اینکه از دستشون بدن..نمی ترسن به این باور برسن که ارزش اعتماد کردن ندارن.؟حالا شما به یه نفر که بهت میگه از اعتبارت پیش بقیه مایه بذار واسه کاری که خودتم بهش اطمینان نداری چیکارش میکنی؟نمیزنیش؟واقعا نمیگیری بزنیش؟
پرسش فقط این نیست که من کیستم؟ بلکه این هم هست که برای چه زندگی می کنم؟ و چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟وقتی که برای خودم هدفی تعیین می کنم یا تصمیمی می گیرم باید باور داشته باشم که این منم که آینده ام را می سازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمه شب بازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان می خورد.اینکه آیا عروسک گردانی هست، چه خدا چه سرنوشت،موضوع دیگری است.به اعتقاد من،هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک من معنادار بسازد و به زندگی ام معنا ببخشد.
#مل_تامپسون
واسه یک کلاس ثبت نام کرده بودم.منتظر بودم از آموزشگاه تماس بگیرن زمان برگزاری کلاسو بگن. بالاخره خانومه زنگ زد تایم کلاسو بهم بگه.بهش سلام کردم.جواب سلاممو داد.منتظر مونده بودم بقیه حرفشو بزنه یدفعه هول شد گفت منم خوبم قربان شما خانواده خوبن..سلام دارن.بعد از چندثانیه دوباره ساکت شد.منم همچنان حرفی نمیزدم.زد زیر خنده گفت ببخشید دیگه بعضی وقتا ناخودآگاه یه سری حرفا رو تکرار میکنم.منم خنده ام گرفته بود.خودمم از این حرفای بی ربط خیعلی میزنم.تازه امروز بود که قشنگ فرق بین مغز خواب و هوشیار رو دیدم.خدا واسه کسی نخواد تو حالت خواب مغز شروع کنی به حرف زدن.چنان بی ربط میگی که خودتم خنده ات میگیره.بعد از یه دل سیر خندیدن یهو خانوم گفت خانوم جعفری .گفتم ببخشید من جعفری نیستم فک کنم اشتباه تماس گرفتین.به طور غیر منتظره ای صدای بوق ممتدد توی گوشی تلفن پیچید.منم با لفظ خدا خوبت کنه قطع کردم.چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.آموزشگاه بود.خانومه بعد کلی عذرخواهی گفت اینقدر خنده ام گرفته بود دیگه نمیتونستم ادامه بدم.امروز دارم به همه اشتباه زنگ میزنم.کلاس فلان روز فلان ساعت برگزار میشه.ولی راستشو بخوایین نمیتونم به حرفش اعتماد کنم .ترجیح میدم حضوری برم آموزشگاه و خودم بپرسم.امیدوارم اینو حداقل درست گفته باشه.
امروز یه بنده خدایی و تو خیابون دیدم، که از لحاظ جسمانی معلولیت داشت و نمی تونست درست راه بره.عصا زیر بغلش زده بود.دوتا دستاشم پر بود از وسیله.من پشت سرش داشتم راه میرفتم.و تمام مدت زل زده بودم به وسایل تو دستش و پاهاش و به این فک میکردم که چقدر خوبه اگه یه نفر کمک حالش بشه.هی میخواستم برم کمکش کنم ولی میترسیدم حس کنه نسبت بهش دارم ترحم میکنم.در صورتی که ته دلم اصلا این نبود و فقط و فقط میخواستم باهاش هم قدم و هم صحبت بشم و تا یه جایی کمک کنم مقداری از وسایلشو ببرم.هر از چند گاهی کنار می ایستاد و وسایلو تو دستاش جابه جا میکرد و مچ دستاشو ماساژ می داد و جای عصا رو زیر بغلش درست میکرد، و دوباره لنگ لنگان راه می افتاد. سرعت راه رفتنمو کم کرده بودم تا ازش جلو نزنم و مدام داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برم و کمکش کنم.ته اش به افکارم باختمو اومدم از کنارش رد بشم که یه آقایی ازشون پرسید دوست دارن که کمکشون کنن ؟تو دلم به اون آقا باریک الله گفتمو خودمو سرزنش کردم که چرا توی افکارم جای احساسات بقیه تصمیم گرفتم.اون بنده خدا نه تنها از اون درخواست کمک ناراحت نشده بود خوشحالم شد.به جای بقیه فک نکنیم ،تصمیم نگیریم.اگه کمکی از دستمون برمیاد به طرف مقابل بگیم .نهایتش درخواست کمک ما رو رد میکنه ولی همیشه توی خاطرش میمونه که هنوز واسه یه نفر تو این دنیا ارزش داره حتی اگه غریبه باشه.شاید خودمون ندونیم ولی به همین سادگی بتونیم دلیل حال خوب بقیه باشیم.
بعضی وقتا یادمون میره زندگی کنیم...احساس میکنم همه چی بهانه است.بهانه واسه زندگی نکردنامون .دیدین بعضی وقتا میشینی یه عالمه رویا میبافی، غرق میشی تو افکارت. تصور میکنی به همه چی رسیدی ولی ته اون حال خوبت، از خودت میپرسی خوب حالا بعدش چی ؟دیدی وسط رویاها و خوشی های ساختگیتم ، یادت رفته زندگی کنی.همه اش منتظر بعد شیم..غافل از اینکه بعدی وجود نداره .بابا همه چی الانه.حالشو ببر.شاید فک کنی دارم شعار میدم.درست فک کردی !!من خودمم بلد نیستم چطوری زندگی کنم.اصلا نمیدونم کسی اینا رو میخونه یا نه.ولی دیدین وقتی یکی درگیری های شما رو داره چه حس خوبیه؟خواستم بگم من اونجوریم. اگه اینو خوندی بدون تو تنها آدم درگیر روی زمین نیستی.
من امروز به یه چیزی درمورد خودم توجه کردم.اینکه هرجا ،هرگندی میزنم دنبال مقصرم.دیر میرسم به یه قرار،تقصیر اتوبوس و تاکسی بوده،شبا به موقعه نمیخوابم تقصیر اینستاس،اگه با اعضای خانواده ام بعضی وقتا درگیرم تقصیر اوناست که هی گیر بیخود میدن.،اینکه هممون یه مشت بیکار، بعد از این همه درس خوندن و دانشگاه رفتنیم تقصیر مسئولین و سیستم آموزشیه (خب البته خدایی تو این یه مورد اینا بی تاثیر نیستن،البته به دید کلی ،به دید ایجاد باورها..بعدا مفصل باهاتون درموردش حرف میزنم)، اینکه تو این سن افسرده و دپرسیم تقصیر جامعه است و....ولی یبار فقط یبار نشده خودمون عواقب این کارا رو به عهده بگیریم..قبول کنیم اشتباه تصمیم گرفتیم ،اشتباه عمل کردیم ،اشتباه انتخاب کردیم.حتی نیوتونم اینو فهمیده بود خودش میگه ،توی نمیدونم قانون چندم...فک کنم سوم بوده باشه...هر عملی عکس العملی داره..یه جایی،یه تصمیمی گرفتی که الان داری تاثیرشو میبینی..حالا یه سری میان میگن اقا چرا چرت و پرت میگی دیگه اوضاع جامعه فلانه داری میبینی اگه ما بیکاریم و فلان ما چیکار میتونیم بکنیم...صد البته !!!ولی چه کسایی جامعه رو میسازن؟ما.پس در نتیجه همچنان خود ما و تصمیمات ماییم...و تا زمانی که قبول نکنیم تمام اینا تقصیر ماست.. از این نقطه ایی که هستیم یه قدم جلوتر نمیریم.من از امروز تصمیم گرفتم عواقب همه ی کارا و تصمیاتمو بپذیرم .چه خوب چه بد...شما رو هم دعوت میکنم به این عادت قشنگ...باشد که رستگار شویم....
امروز به این نتیجه رسیدم که هی ادای آدم خوبا رو دربیاریم که چی؟ ادای این آدم باکلاسا که هیچ عیب و ایرادی ندارن.!!!اصلا مگه هست همچین آدمی.معلومه که نیست..اگه هم باشن بازیگرای خوبین..خب معلومه کلی عیبو ایراد دارم ...یه عالمه هم دارم..بدترینشم اینه که زود عصبانی و دس به یقه میشم..یعنی بعضی وقتا خیعلی از آدما رو فقط تحمل میکنم..تازه یه موضوع خفن دیگه ای که یاد گرفتم میدونی چیه؟ اینه که اگه جلوی یه آدمی تپق زدی که در طول زندگیت سرجمع قرار نیست دو ساعتم ببینیش، بیشتر از دو دقیقه ذهنتو درگیرش نکن..والا اینقدر موضوع واسه فک کردن هست که نگو..دیگه خودت میدونی بعضی وقتا فقط دلت میخواد مغزتو دربیاری و جفت پا بری روش..واقعا انرژی نمی مونه بخوای خودتو درگیر مسائل حاشیه ای کنی.بازم از قشنگیای این زندگی میگم واست