تقریبا امروز مغزم پر از خالی بود.یعنی هیچی توش نبود.فکرم یجورایی مشغول بود ولی خب، نبود.اینگار که مغزم سرخود تصمیم گرفته باشه هرچی که توشه رو بریزه بیرون،به درد نخورا رو بندازه دور و اون هایی هم که به درد بخور بودن و دوباره از نو بررسی کنه و بذاره سرجاش.یجورایی عین مامانا موقعه خونه تکونی شده بود .نمیدونم تویی که این متنو میخونی تا به حال این حسو تجربه کردی یا نه.اگه تجربه کردی که هیچی اگه که نه،خب نمیدونم چی بگم،بگم ایشالله تجربه کنی یا بگم نکنی ولی واقعا حس عجیبیه.عجیب واسه اینکه وقتی به این مرحله میرسم همیشه دوحالت روبه رومه یا دارم میرم که افکار درستو وارد مغزم کنم یا میخوام بی خیال شم و چند وقتی به هیچی فک نکنم.که ته فکر نکردنه اینه که هیچ کاری نمیکنمو البته ته فکر کردنم اینه که هیچ کاری نمیکنم.امروز مغزم پر از خالی بود.اینقدر که حتی نفهمیدم دوروبرم چی گذشت.یعنی اگه الان یه نفر ازم بپرسه امروز چجوری و گذشت و چه اتفاقایی افتاد نمی تونم جواب بدم.به نظر خودم وقتایی که دارم تلاش میکنم که بفهمم چی درسته و چی غلط این اتفاق واسه مغزم میوفته.تمام تلاشمو کردم که یه اتفاقی که امروز متوجه اش بودمو به یاد بیارم نشد که نشد.تنها تصویری که از امروز یادمه راه رفتن مورچه روی جلد دفترمه .ساعت ها بهش زل زده بودم ببینم چیکار میکنه.هی روی این دفتر میرفت و میومد و بین صفحات گم میشد.احساس میکردم یه چیزی گم کرده ولی نمیدونه چیه.یه لحظه یاد خودم افتادم که وقتی افکارم بیش از حد زیاد میشن خودمم بینشون گم میشم.دقیقا عین مورچه بین صفحات کتاب.تاحالا شده کتابی و برگ بزنید ببینید یه مورچه وسطش مرده؟فک کنم این همون مورچه ای بوده که نتونسته راهشو پیدا کنه و همونجا مونده.خلاصه که نگم براتون فک کنم،فکر کردن بعضی وقتا هم اونقدر خب نیست.باید پاشی یه کاری کنی که این مغزه بفهمه رییس کیه.چون ته اش یا داره فک میکنه که یه بهانه پیدا کنه که هیچ کاری نکنه یا داره فک میکنه که بهش فک نکنه.امروز مغزم پر از خالی بود.