روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

همرا موفقیتم امروز کرونا گرفته بود.شاید بپرسین همراه موفقیت کیه؟چیه؟راستش شخصیه که زمان هایی که از رسیدن به هدفت داری نا امید میشی یا داری از مسیرت دور میشی و یا داری عادت هایی رو در پیش میگیری که ممکن تو رو از هدفت دور کنه ،بهت یاد آوری میکنه .یجورایی بهت انرژی میده.میخواستم باهاش درباره یه اتفاق خوب حرف بزنم که بعد  از احوال پرسی بی هوا گفت که کرونا گرفته.ناراحت شدم و غافلگیر.انگار که بهم گفته باشن زمین گرد نیست،مارپیچه .همونقدر غافلگیر کننده.اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم.من این طرف داشتم با یه حس خب سروکله میزدم و خدا رو بخاطرش شکر میکردم.ولی اون با یه بیماری داشت دست و پنجه نرم میکرد و من نمیدونستم.تضادی که وجود داشت یه جورایی برام هولناک بود.لحظه ی خوشحالی تو،ممکنه با غم دیگری  همراه باشه و لحظه غم تو با شادی یکی دیگه.حتی ممکن هم هست دلیل شادی و غم های همدیگه باشیم.اون لحظه که تو بخاطر به دست آوردن چیری خوشحالی ،شاید یه نفر دیگه بخاطر از دست دادن همون چیز ناراحت باشه.حتی ممکنه تضادشم وجود داشته باشه .تو بخاطر از دست دادن چیزی خوشحال باشی و یکی دیگه بخاطر به دست آوردنش پشیمون.کار دنیاست دیگه.جالب اینجا بود که همراه موفقیتم همچنان خدا رو شکر میکرد.فک کنم تنها وجه اشتراکمون تو اون لحظه همین بود.بهش حسودیم شد که درهمه حالی میتونه شاکر خدا باشه.فک کنم کار هرکسی نیست دیدن خیر و خوبی ، در هربلا و سختی و آسانی.بیخود نیست که اونو به عنوان همراه موفقیت انتخاب کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۰
زهرا کرمی

لجبازی بدترین ویژگی آدمی زاده.البته به نظر اینجانب.مخصوصا وقتایی که داری با خودت لج میکنی.یه جوریم از موضعمون موقع لج بازی پایین نمیایم انگار که هرچقدر لجباز تر باشیم بهمون جام طلا میدن و میریم واسه جام های بعدی.تازه دیدم خیعلیا رو  که به این ویژگی بسیار دوست داشتنی میبالن.یه جوری با افتخار موقعه توصیفشون میگن من خیعلی آدم لجبازیم، انگار که کاندید شده واسه دریافت جایزه نوبل.درواقع توی جوامع امروزی،گویا لجبازی جزئی از پرستیز و جذابیت تلقی میشه.ولی همین طور که دربالا هم اشاره کردم رو مخ ترین آدم ها همین دسته مبارکن.البته که باید ذکر کنم خودمم از این ویژگی بد رنج میبرم.من نه تنها سر لجبازی با بقیه رو دارم.با خودمم لجبازی میکنم.اگه بخوام از خاطرات لجبازی و حماقت هام بنویسم،خودش یک کتاب میشه.کم یا زیاد،همه یذره از این ویژگی رو دارن.مثلا خودم امروز سر لجبازی بخاطر یه اتود و یه بسته نوک چنان دعوایی توی خونه راه انداختم،که اگه کسی اونجا بود و از بیرون به داد و قال های من توجه میکرد فک میکرد چه کلاه برداری ازم شده و کامیون کامیون اتود از دست دادم.ولی درواقع ،واقعیت این بود که برادر بنده خدام  به اشتباه اتود منو بجای اتود خودش برداشته بود.منم رفتم دم اتاقشو ازش پرسیدم  که اتود منو ندیدی؟اونم بی حوصله،بدون اینکه دور و اطرافشو نگاه کنه گفت نه!! اخمامو توهم کردم جوری که خودم احساس کردم ابروهام بهم گره خوردن،و طلبکارانه گفتم توکه هنوز روی میزتو نگشتی ،شاید اشتباهی با خودت آورده باشیش اینجا.دوباره بدون اینکه بهم توجه کنه گفت که من با خودم چیزی نیاوردم.بعدشم گفت که در اتاقشو ببندم چون دارم وقتشو میگیرم.گویا داشت روی یکی از پروژه های ناسا کار میکرد.خلاصه که از این برخوردش لجم گرفت.منم دوباره برگشتم اتاق خودم تا دوباره همه جا رو بگردم بلکه پیداش کنم.بعد از چند دقیقه گشتن ،درحالی که سرگرم خالی کردن محتویات جامدادیم بودم دیدم برادرم اومد دم در اتاق و اتودم و گذاشت رو میز.عذرخواهی کرد و گفت که حواسش نبوده و اشتباهی با خودش برده.منم که لجم گرفته بود ازش شروع کردم به داد و بیدادو بد و بیراه گفتن.خلاصه که دعوامون شد قهر کردیم.الانم بسی پشیمانم.حوصله ام سر رفته و کسی نیست باهم بگیم و بخندیم.اگه یکم جلو خودمو گرفته بودم و سر یه چیز کوچیک اینقدر لجبازی نمیکردم  و عذرخواهیش پذیرفته بودم،الان داشتیم دوتایی وعده شبانگاهیمون میخوردیم.ولی خب مثل اینکه تا اطلاع  ثانوی قهریم. خلاصه اینکه بیاین اندکی رو استانه صبرو تحمل،و درجه لجبازیمون کار کنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۸
زهرا کرمی

من همیشه فک میکنم خیعلی از ویژگی ها و مهارت ها و توانمندی ها رو دارم تا اینکه توی یه موقعیتی قرار میگیرم و میفهمم که اشتباه فک میکردم.مثلا تا همین یه ساعت پیش فک میکردم توانایی و مهارت نه گفتن به موقعه رو دارم ولی چون توی رو دربایستی با یک عزیزی گیر افتادم نتونستم بگم نه!!و چقدر بده که تو این توانایی و هنر رو نداری که شفاف خواسته ای رو رد کنی یا اگه خواسته ای داری بدون ترس از قضاوت شدن و رد شدن اون خواسته ،بیانش کنی.احساس میکنم زمان هایی که نمی تونم بگم نه، نه تنها دارم وقت خودمو سر یه مسئله یا موضوعی میگیرم،وقت طرف مقابل رو هم تلف میکنم.تازه میدونید مشکل کجا حادتر میشه اینکه خودتونم ندونید جوابتون نه هست یا نه.شاید اینو تجربه کرده باشید که یه نفر ازتون بخواد یه کاری و انجام بدید،ولی هم می ترسید انجامش بدید هم وقتی نتایج خوبی که ممکنه واستون به دنبال داشته باشه رو در نظر می گیرید، می خواید انجامش بدید.خلاصه که حس گیجی خیعلی حس بدیه.امروز یکی از اطرافیانم باهام تماس گرفته بود که یکاری رو واسش انجام بدم.کاری که ازم خواسته بود یجورایی واسم درآمد داشت ولی خوب وقت زیادی رو هم ازم میگرفت.منم که این روزا سر خودمو حسابی با کارهای دیگه گرم کردم که زمان های توی خونه موندنم بخاطر کرونا زیاد بهم فشار نیاره، در نتیجه وقت زیادی واسم نمیمونه که بخوام کار دیگه ای رو انجام بدم.این کارهای دیگه که میگمو دوست دارم و واسه آینده دارم روشون برنامه ریزی میکنم.ولی خب دیدین تا اسم یذره پول میاد دستو پاتونو گم میکنید.ته اش نتونستم بهش بگم نه ولی هرچقدر که فک میکنم باید بهش میگفتم نه.ولی دقیقا از اون زمان هایی که نمیدونم جواب خودم چیه ؟نه یا نه!چقدر بده وقتایی که خودتم نمیدونی جواب درست چیه.اینگار یکی ازت خواسته باشه یه مسئله ای رو بدون صورت مسئله حل کنی همونقدر پیچیده و گنگ .خلاصه که یه نصحیت دوستانه ،توانایی نه گفتنو یاد بگیرید.فک نکیند بلدید ،بعدا میفهمید بلد نیستید.جایی که نباید بفهمید هم میفهمید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۸
زهرا کرمی

من بیشتر شنونده خوبی هستم تا گوینده.اینو نگفتم که از خودم تعریف کنم.اتفاقا برعکس گفتم که به خودم خرده بگیرم. بعضی جاها نیازه واقعا گوینده خوبی باشی.اصلا نمیدونم چرا سیستمم اینطوریه که تا یه جمله یا کلمه جدید میشنوم باید چند ثانیه به مغزم فرصت بدم روش فک کنه بعدشم وقتی افکارم به نتیجه میرسه نمیدونم چطوری بایدنتیجه افکارمو به بقیه بگم.و فک میکنم آدمایی که اینجوری مثل من هستن یکم توی ارتباط با بقیه مشکل دارن.حداقل خودم که اینجوریم.اصلا نمی تونم احساساتمو کلامی به کسی نشون بدم.باید حتما یه موقعیتی پیش اومده باشه که بتونم حس همدردی،نگرانی،ترس،تردید و یا هرحس دیگه ای رو با یه کارمفید به کسایی که باهام درد و دل می کنند نشون بدم.این موضوع بعضی وقتا خوبه بعضی وقتا بد.خوبه چون تو همیشه صرفا حرف نمیزنی و عمل میکنی و اون موقعه ای بد میشه که تو هیچ کمکی از دستت برنمیاد و با کلامتم نمیتونی کسی و آروم کنی.اینا رو گفتم چون دوست صمیمیم روزای خوبی رو سپری نمیکنه و دوتا از اعضای خانواده اش درگیر کرونا ان.گویا وضعیت یکی از عزیزاش چندان خوب نیست و اون منو واسه درد و دل انتخاب کرده بود.من اصلا نمیدونستم که باید چطوری ارومش کنم و تمام مدتی که با تلفن باهم حرف میزدیم سکوت کرده بودم و نهایتا دو سه تا جمله بیخود میگفتم فقط واسه اینکه بهش بفهمونم من هنوز هستم و دارم بهت گوش میدم. من واقعا از اضطراب و ناراحتیش ناراحتم و کاش میتونستم اینا رو همون موقعه بهش بگم.خیعلی جالبه که دارم احساساتمو اینجا با شما درمیون میذارم ولی اونجور که باید نتونستم به خودش بگم .شاید اصلا من از طرف اون انتخاب شده بودم که بعد از یک سکوت طولانی،کمی دلداری دادن به بقیه آدما رو یاد بگیرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۵
زهرا کرمی

امروز بابام خیعلی خوشحال بود.ما یه آیینه قدی دم در داریم که هرکی که میخواد بره بیرون می ایسته جلو اون آیینه و واسه آخرین بار خودشو تو آیینه نگاه میکنه.منم بعدازظهر جایی کار داشتمو ایستاده بودم روبه رو همین آینه که گفتم تا هم کفشامو از توی جا کفشی کنار آینه بردارم و هم یه نگاهی به خودم بندازم که یهو در ورودی سالن باز شد.در جا کفشی و تا نیمه باز کرده بودم که دیدم یه کفش مردونه اومد داخل و بعدشم بابام بود که اومد تو.برخلاف روزای قبل که خسته و خواب الود بود جوری که  انگار یه هندونه روی چشماش گذاشته باشن و اون به زور خودشو سرپا نگه داشته باشه،امروز سرحال و خوشحال بود.چشماش به براقی و شیطونی یه پسربچه چهارساله ای بود که واسش اسباب بازی مورد علاقه اشو خریده باشن.از خنده روی لبش خنده اومد روی لبامو بهش سلام کردم.پرسیدم چی شده که امروز اینقدر خوشحالین؟با صدای بلند خندید و گفت مشخصه!!گفتم چشاتون داد میزنه که یه اتفاق خوب واستون افتاده.گفت اره ایشالله سر فرصت میگم برات.از خوشحالیش خوشحال شده بودم.خوب معلومه که میشم باباها مامانا خواهرهاو برادرها جز عزیزترین چیزهای زندگیامونن.بلند خدافظی کردم که برم که بابام گفت من میرسونمت.گفتم پس مگه نمیخواین استراحت کنید از صبح تاحالا سرکارید.نمیدونم باباهای شماهم اینطورین یا نه.ولی بابای من به محض برگشت باید بخوابه تا خستگیاشو بشوره ببره.گفت نه اصلاهم خسته نیستم.دقت کردم دیدم چقدر جالب که نصف این خستگی ها و تنبلی هایی که داریم بخاطر نبود انگیزه و اتفاق های خوب تو زندگیامونه.بهتر بگم ندیدن اتفاق های خوب.اتفاق خوبی که امروز واسه بابام افتاه بود زیادم اتفاق بزرگی نبود یعنی اصلا اتفاق بزرگی نبود، که بابام بخاطرش اونقدر خوشحال شده بود ولی همین که باعث شده بود دوباره انگیزه بگیره کافیه.احتیاجی نیست حتما یکی بهمون یادآور بشه که یه اتفاقی افتاده تا خوشحال بشیم یا باشیم. به دور و برامون که نگاه کنیم دلیل واسه خوشحالی کم نیست هرچند که کوچیک.همه چی به زاویه دید ما به زندگی بستگی داره.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
زهرا کرمی

من یه برادر دارم و اون هنوز دانشجوعه.دانشجوی خوبی هم هست. حداقل از اونا نیست که جزوه هاشو بزنه زیر بغلش بیاره و ببره.به جاش کتابایی که میخره ،یا از کتابخونه میگیره میزنه زیر بغلشو میاره و میبره.از اون دسته از آدمایی که هر منبعی و که هر استادی معرفی کرد میخره یا از کتابخونه دانشگاه قرض میگیره.ولی خب معمولا اونا رو نمیخونه.وقتی وارد  اتاقش میشی این کتابا یا دست نخورده توی قفسه کتابا مدت ها موندن ،جوری که نیم سانت خاک روشو گرفته یا روی زمین و زیر تخت پخش و پلا ان و اون اصلا بهشون اهمیت نمیده.ولی یه ویژگی اش امروز توجه امو جلب کرد.بعدازظهر داشت اتاقشو جمع و جور میکرد و منم رفتم کمکش.دیدم کتابایی که واسه خودشه و کتابایی که مال کتابخونه بودنو جدا میکردو آخر کتابایی که مال کتابخونه بودنو باز میکرد و ته اشونو نگاه میکرد .داشت تاریخ تحویلشونو می دید که ببینه کی باید کدوم کتابو تحویل بده.بین اون همه کتاب دوتاشونو پیدا کرد که مهلت استفاده ازشون تموم شده بود و باید به کتابخونه تحویلشون میداد.یجوری با حسرت بهشون نگاه کرد انگار که نود ساله اشه و دیگه وقتی واسه رسیدن به چیزهایی که میخواسته نداره.همونجور دردناک.بعدشم گفت کتابای خوبی بودن حیفه پسشون بدم ،کاش میشد دیرتر تحویلشون بدم یا بتونم یکم پول تو جیبیامو جمع کنم که بتونم بخرمشون تا بتونم همیشه ازشون استفاده کنم.یه لحظه از ذهنم رد شد که بهش بگم تو این همه مدت داشتیشون و ازشون استفاده نکردی الان موقعه تحویلش چی شد که فهمیدی خوبن؟و حیف شد نخوندیشون؟ولی خب ازش چیزی نپرسیدمو تو سکوت کمکش کردم بقیه وسایلاشو جمع کنه و اومدم بیرون.دقت کردم دیدم هممون تو زندگیامون همین طوری روی داشته هامون و چیزای باارزشی که داریم چشامونو میبندیمو یادمون میره چقدر مهمن همینکه از دستشون دادیم حواسمون بهش جمع میشه.بعضی مواقع هم تمام تمرکزمون اینه که صرفا اون چیز و داشته باشیم به جای اینکه تا زمانی که هست قدرشو بدونیم و وقتی از دستش دادیم تنها حسرت برامون میمونه.مطمئنم اگه برادرم اون کتابا روهم بخره بازم نمی خونتشون.مثل خیعلی ازآدما دیگه که چیزی که از دست رفته رو ممکنه دوباره به دست بیارن ولی بعد یه مدتی دوباره واسشون اهمیتشون کم رنگ میشه.بعضی آدما هیچ وقت درست نمیشن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷
زهرا کرمی

معمولا مسیر ورودی و خروجی متروها مثل هم ان.اینطورین که یه مسیر پله ای وسطه و دوتا پله برقی سمت راست و چپ این پله ها قرار گرفتن.که یکی از این پله برقی ها به سمت پایین و اون یکی به سمت بالا در حرکته.یعنی بایه پله برقی میایم توی محل توقف قطار و با یه پله برقی دیگه برمیگردیم.البته میدونم که اینو میدونید و احتیاجی به ترجمه نیست .نمیدونم دقت کردین یا نه وقتی قطار نزدیک ایستگاه میشه یه سرمایی رو با خودش میاره که خیعلی دلچسبه.اصلا یکی از تفریحات سالم زندگیم اینه که توی اوج گرما ، الکی برم تو مترو منتظر شم که قطار بیاد و این باد خنک و با خودش بیاره.بعدشم باهاش مسیری که میتونستم پیاده برم و با قطار برم که دلم به حال کارتی که زدم نسوزه.امروزم از اون روزا بود،واسه اینکه الکی برم سوار مترو شم.وقتی وارد سالن شدم تقریبا خلوت بود و یه سه چهاار تا آدم روی صندلی های انتطار نشسته بودن.حس آدم گریزیم فعال شده بود و با اینکه بازم صندلی خالی بود ولی تصمیم گرفتم به ستون وسط سالن بچسبم. جوری که رو به روی پله ها ایستاده بودمو یکی از پاهامو به ستون تیکه داده بودم و دستامو توی جیب مانتوم کرده بودم و به روبه رو زل زده بودم.در واقع زل زده بودم به رفت و امد چند نفر آدمی که توی مترو میومدن یا میرفتن.دقت کردم تو اون زمانی که اونجا منتظر اومدن قطار بودم همه واسه اومدن یا رفتن از پله های برقی استفاده میکردن. انگار که اون پله ها اونجا نقش دکوری یا تزیینی داشت.البته خودمم همیشه از پله برقی استفاده میکنم.داشتم با خودم فک میکردم خوب کدوم ادم دیونه ای از پله استفاده میکنه ،وقتی که میتونی از پله برقی استفاده کنی که زانو درد نگیری ،که یدفعه دیدم یه خانومه از پله ها داره میاد پایین.تو دلم گفتم بفرما دیدی کی استفاده میکنه.و با نگاهم دنبالش کردم.دقت کردم دیدم چقدر دارم توی زندگیش دخالت میکنم و یکی نیست توی ذهنم بگه به توچه که کی از چی استفاده میکنه.الزاما توکه از پله برقی استفاده میکنی قرار نیست بقیه هم استفاده کنن.شاید از پله استفاده کرده چون شاید دلش نمیخواسته دستشو به کناره های پله برقی بذاره که کثیف شه.مثل زندگیامونه.توی زندگی هم سرک میکشیم و نخواسته و طلب نکرده به همه مشاوره میدیم و نصحیت میکنیم.الزاما هم میخوایم بگیم راهی که ما میریم درستو راه شما غلطه.انگاره قراره راهی که من میرم واسه همه خوب باشه .قرار نیست همه از پله برقی استفاده کنن.

قرار نیست همه از پله برقی استفاده کنن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
زهرا کرمی

شاید هممون این جمله رو شنیدیم که میگن تا میتوانی دلی به دست آور،دل شکستن هنر نمی باشد.ولی من امروز قبول کردم که فک کنم توی دل شکستن هنرمند ترم تا دل به دست آوردن.کلا اینجوریم که وقتایی که زیاد خونه میمونم حسابی کلافه میشم.اونقدری که دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار یا شایدم یه چیری و خرد و خاکشیر کنم که کمی آروم بگیرم.و از اونجایی که هنوز با مشکل کرونا دست و پنجه نرم میکنیم و دوباره خیلعی از شهرها توی وضعیت قرمز قرار گرفته تا کار واجبی پیش نیاد سعی میکنم بیرون نرم و این باعث بی حوصلگی و کلافگی بیش از اندازه من میشه.همه ی روز احساس میکنم کلی وقت دارم و شب میفهمم اصلا وقت نداشتم.و چه زمان هایی و این وسط تلف کردم.و این ،اون ،کلافگی و دوچندان میکنه.حالا اینا همه به کنار وقتی کلافه ام ترجیحا کسی نباید دور و برم بچرخه چون ممکنه  حتی با کوچکترین انتقادی که از سمتش میشنوم عصبی بشم و چون من از اون دسته آدم هایی ام که توی عصبانیت حال خودشونو نمیفهمن ،اطرافیانم و چه بسا کسایی که دوست دارمو ناراحت میکنم.کاری که دقیقا امروز کردم.درنهایت تاسف باعث ناراحتی مامان شدم.مامانا واقعا مثل نمکن .اصلا به چشم نمیان ولی نبودش باعث میشه یه چیزی توی زندگی هممون کم باشه.من همیشه از مامانم طلبکارم که تو مدام داری غر میزنی،مدام گیر میدی،بدون اجازه دست به وسایل اتاق من میزنی،نمی خوام چیزی و مرتب کنی ،وهزار و یک نمیخوام دیگه.انگار مامانا نمیخوان هیچ وقت قبول کنن که ما دیگه بزرگ شدیم و خودمون از پس خودمون برمیایم .ولی راستش برنمیایم. اگه هم دقت کرده باشین نصف این درگیریا بخاطر اینکه اونا نمیخوان اینو قبول کنن و ما نمیخوایم بفهمیم که همه جونمون بهشون وابسته اس.خلاصه که نگم امروز دل مامانمو با جملاتی که نباید به زبون میاوردم و آوردم، شکستم.و جملاتی و گفتم که الان که بهش فک میکنم،آرزو میکردم که نگفته بودم.ولی چه فایده.مثل اینکه به اندازه تموم دنیا از دستم ناراحتو نمیخوادد منو ببخشه. البته حقم داره.ولی خب یجورایی ام من حق دارم؟ندارم؟ختم کلام موقعه ای که عصبانی یا کلافه اید ترجیحا درمقابل همه چی سکوت کنید حتی اگه درحال انفجار بودید.مطمئن باشید بعدش از خودتون تشکر میکنید.کاری که من امروز نکردم

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۰
زهرا کرمی

امروز آسمون جایی که زندگی میکنم ابری بود.تصور کن یه اسمون طوسی با ابرهای خاکستری روشن.یه باد دلنشینیم می وزید.البته اولش خیعلی باد تندی بود و گرد و خاک کرد ولی بعد آروم گرفتو تبدیل به یه نسیم ملایم شد که با یه خنکی باحالی صورتتو قلقلک میداد.از اون هواهای دو نفره بود.از اون دو نفره ها که شاید شما فک کنید نه از اون دو نفره هایی که بشینی زیر یه درخت بید،لب حوض و زل بزنی به آسمون و ابرهایی که دارن حرکت میکنن ، به صداشون گوش کنی که دارن با خدا حرف میزنن و خداهم انگار کل حواسش به توعه .از این دونفره ها.عین این عاشق و معشوق هایی که رقیب داشته باشن ولی اون دوتا فقط حواسشون پیش هم باشه اونجوری.جاتون خالی باشه که دقیقا همچین تصویری توی حیاط کوچیکه خونمون برقراره و این حس خوب امروز توی حیاط جریان داشت.اونقدری لب حوض توی حیاط نشسته بودم که نفهمیدم کی آفتاب غروب کرده بود و جاشو به ماه داده بود.فقط سر برگردوندم دیدم ماه، که از نیمه گذشته بود وسط آسمون داشت خودنمایی میکرد.هی تو دلم میگفتم حتما ازش عکس میگیرم حتما ازش عکس میگیرم..ولی خب ته اش هی میگفتم حالا وقت هست و ماه جایی نمیره.خلاصه تا دست به کار به شم و دست به گوشی شم که از دوربینش استفاده کنم ماه رفت پشت ابر و هرچقدر صبر کردم دیگه بیرون نیومد.یه لحظه یاد موقعیت های زندگیامون افتادم.تا یه فرصت طلایی روبه رومون قرار میگیره تا بیایم و فک کنیم و دست به کارشیم واسه انجام دادنشون اون فرصت از دست رفته و دیگه هم برنمیگرده.نمیگم موقعه تصمیم گیری فک نکنیم ولی تا  دیر نشده عمل کنیم نه بترسیم و نه فک کنیم که بازهم فرصت هست ،نه اینکه اون فرصتتاابد منتظر ما میمونه.مواظب فرصت هایی که خدا و زندگی سر راهمون قرار میده باشیم.ممکن دیگه هیچ وقت تکرار نشن.

آسمون خاکستری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۸
زهرا کرمی

امروز نوبت من بود باغچه رو آب بدم.یه باغچه فسقلی داریم تو خونه که داخلش فلفل و گوجه کاشتیم.هر دو روز یکبار هم نوبت یکی از اعضای خانواده است که به باغچه آب بده و همونطور که گفتم امروز نوبت من بود.راستش اولش حسشو نداشتم آبشون بدم تا اینکه خودم تشنه ام شد.رفتم که اب بخورم جوری حریصانه آب رو می بلعیدم که یه لحظه توی گلوم گیر کرد و افتادم به سرفه.عذاب وجدان بوته ها افتاد به جونم.من که تو خونه زیر کولر این همه تشنه ام بود اون بوته های بیچاره زیر گرما چه حسی دارن.خلاصه که پاشدم و به هر زحمتی بود رفتم لب باغچه که بوته ها رو آب بدم.موقعه اب دادن به بوته های گوجه متوجه شدم که بعضیاشون میوه دادن ولی خب نارس بودن هنوز،یدونه از بوته ها هم ،یکی دوتا از گوجه هاش قرمز شده بود و یکی دوتا از بوته هاهم خشک شده بودند.ولی خیعلی واسم جالب بود که همه اشون تو یه یک تیکه خاک کاشته شدن و و از یه شیر آب آبیاری میشن ولی بعضی بوته ها اینطوری بودن و بعضی دیگه اونطوری.یاد ادما افتادم.که بعضیا آوازه موفقیتشون همه جا رو میگیره،بعضیا معمولی بودن و انتخاب میکنن و بعضیا هم هیچکسی بودنو.نمیگم ماهم مثل بوته های فلفل و گوجه شرایط واسمون یکسانه.یا ذات وجودی و استعدادامون یکیه.این حتی ها واسه فلفل و گوجه ها هم صادق نیست.یعنی ممکنه یه بوته ریشه خوبی داشه و  یه بوته نه .یا یه بوته دونه خوبی داشته و یه بوته نه.ولی اینکه اینا رو واسه حرکت نکردن بهانه کنیم کمی ظلم به خودمونه.ما لیاقت بهترین ها رو داریم.درسته خعیلی چیزا درمورد همه یکسان نیست ولی همه ی ما ادما یک چیز یکسان داریم و اون خداست..خدا،خدای همه ادما هست.از اون قدرتمند دیگه چی میخوایم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۳
زهرا کرمی