خانوم همسایمون ااز ایناس که خیعلی ادعا میکنه مومنه و اهل خدا و پیغمر.ولی متاسفانه سرش توی زندگی تک تک همسایه های محترم دیگه هست.حتی تازه دیده شده که داستان های ترسناکی رو تعریف کرده و یا شایعاتی رو درباره بقیه پخش کرده.اینا رو گفتم چون شما نمیشناسینش و غیبت محسوب نمیشه.پریروز این خانوم اومده بودن دم در خونه ما واسه دیدن مادر من.خلاصه که مامان من یه نیم ساعتی دم در بود.بعد که اومد هراسون و ترسیده.هرچی ازش میپرسیدیم که چی شده خب که اینقدر آشفته ای جواب نمیداد.دیگه آخر شب بود که دووم نیاورد و گفت خانوم همسایه گفته اینجا روح دیده.ماهم حسابی خندیدیم گفتیم که روح کجا بود و این حرفا چیه .اون خانومم حوصله اش سر رفته گفته بذار یه داستانی واست تعریف کنه که هم هیجانی باشه هم از بیکاری دربیاین.حالا مگه مادر من قبول میکرد.یعنی یجوری داستان و واقعی واسه مادر من ترسیم کرده بود که جرئت نداشت دیگه تنهایی توی آشپزخونه بمونه.فردای صبح اونروز من خونه نبودم.عصر خسته و کوفته برگشتم.تا اومدم لباسامو عوض کنم گوشیم زنگ خورد.یکی دیگه از همسایه ها بود. با صدای گرفته گفت بیا دم در کارت دارم.رفتم دیدم خانومه بنده خدا داغونه داغون.چشماش از بی خوابی و گریه سرخ شده بوده و پفکی.این خانوم اینجا تنها زندگی میکنه و کسیو نداره اصفهان.بعد از کلی سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم که اتفاقی افتاده گفت مادرت صبح هراسون اومده دم خونه ما میگه که من تنهایی میترسم.خونمون روح داره.مثل اینکه کسی خونتون نبوده و این بنده خدا ترسیده.راستش ازصبح که مادرتونو دیدم منم ترسیدم .خواب به چشمام نمیاد همه اش یکیو میبینم که توخونمون داره راه میره.خنده ام گرفته بود تو اون اوضاع میدونم که اصلا کار درستی نبوده ولی اصلا دست خودم نبود.به هرسختی بود خودمو کنترل کردم و پرسیدم تو روخدا بی خیال ، این داستان رو یکی از زن های همسایه واسه مامان تعریف کرده و اصلا هم بار اولش نیست.خانوم شاکی رفته دم خونه زن همسایه که این بلوایی که راه انداختی چیه ؟خانوم برگشته گفته من هیچ وقت همچین حرفایی و نزدم.شروع کرده به تشریع ایات قران و اندکی بدگویی.خلاصه که اون خانومه حسابی از دست مادر من عصبانی و فک میکنه مادر من قصد اذیت کردنشو داشته.ته اش ملتمسانه از مادرم خواهش کردیم به حرفای هرکسی گوش نکنه و با هرکسی رفت و آمد.