روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

روز نوشته های یک خوش شانس

اینجا شرح داستان های،متفاوت من است.

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز آسمون جایی که زندگی میکنم ابری بود.تصور کن یه اسمون طوسی با ابرهای خاکستری روشن.یه باد دلنشینیم می وزید.البته اولش خیعلی باد تندی بود و گرد و خاک کرد ولی بعد آروم گرفتو تبدیل به یه نسیم ملایم شد که با یه خنکی باحالی صورتتو قلقلک میداد.از اون هواهای دو نفره بود.از اون دو نفره ها که شاید شما فک کنید نه از اون دو نفره هایی که بشینی زیر یه درخت بید،لب حوض و زل بزنی به آسمون و ابرهایی که دارن حرکت میکنن ، به صداشون گوش کنی که دارن با خدا حرف میزنن و خداهم انگار کل حواسش به توعه .از این دونفره ها.عین این عاشق و معشوق هایی که رقیب داشته باشن ولی اون دوتا فقط حواسشون پیش هم باشه اونجوری.جاتون خالی باشه که دقیقا همچین تصویری توی حیاط کوچیکه خونمون برقراره و این حس خوب امروز توی حیاط جریان داشت.اونقدری لب حوض توی حیاط نشسته بودم که نفهمیدم کی آفتاب غروب کرده بود و جاشو به ماه داده بود.فقط سر برگردوندم دیدم ماه، که از نیمه گذشته بود وسط آسمون داشت خودنمایی میکرد.هی تو دلم میگفتم حتما ازش عکس میگیرم حتما ازش عکس میگیرم..ولی خب ته اش هی میگفتم حالا وقت هست و ماه جایی نمیره.خلاصه تا دست به کار به شم و دست به گوشی شم که از دوربینش استفاده کنم ماه رفت پشت ابر و هرچقدر صبر کردم دیگه بیرون نیومد.یه لحظه یاد موقعیت های زندگیامون افتادم.تا یه فرصت طلایی روبه رومون قرار میگیره تا بیایم و فک کنیم و دست به کارشیم واسه انجام دادنشون اون فرصت از دست رفته و دیگه هم برنمیگرده.نمیگم موقعه تصمیم گیری فک نکنیم ولی تا  دیر نشده عمل کنیم نه بترسیم و نه فک کنیم که بازهم فرصت هست ،نه اینکه اون فرصتتاابد منتظر ما میمونه.مواظب فرصت هایی که خدا و زندگی سر راهمون قرار میده باشیم.ممکن دیگه هیچ وقت تکرار نشن.

آسمون خاکستری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۸
زهرا کرمی

امروز نوبت من بود باغچه رو آب بدم.یه باغچه فسقلی داریم تو خونه که داخلش فلفل و گوجه کاشتیم.هر دو روز یکبار هم نوبت یکی از اعضای خانواده است که به باغچه آب بده و همونطور که گفتم امروز نوبت من بود.راستش اولش حسشو نداشتم آبشون بدم تا اینکه خودم تشنه ام شد.رفتم که اب بخورم جوری حریصانه آب رو می بلعیدم که یه لحظه توی گلوم گیر کرد و افتادم به سرفه.عذاب وجدان بوته ها افتاد به جونم.من که تو خونه زیر کولر این همه تشنه ام بود اون بوته های بیچاره زیر گرما چه حسی دارن.خلاصه که پاشدم و به هر زحمتی بود رفتم لب باغچه که بوته ها رو آب بدم.موقعه اب دادن به بوته های گوجه متوجه شدم که بعضیاشون میوه دادن ولی خب نارس بودن هنوز،یدونه از بوته ها هم ،یکی دوتا از گوجه هاش قرمز شده بود و یکی دوتا از بوته هاهم خشک شده بودند.ولی خیعلی واسم جالب بود که همه اشون تو یه یک تیکه خاک کاشته شدن و و از یه شیر آب آبیاری میشن ولی بعضی بوته ها اینطوری بودن و بعضی دیگه اونطوری.یاد ادما افتادم.که بعضیا آوازه موفقیتشون همه جا رو میگیره،بعضیا معمولی بودن و انتخاب میکنن و بعضیا هم هیچکسی بودنو.نمیگم ماهم مثل بوته های فلفل و گوجه شرایط واسمون یکسانه.یا ذات وجودی و استعدادامون یکیه.این حتی ها واسه فلفل و گوجه ها هم صادق نیست.یعنی ممکنه یه بوته ریشه خوبی داشه و  یه بوته نه .یا یه بوته دونه خوبی داشته و یه بوته نه.ولی اینکه اینا رو واسه حرکت نکردن بهانه کنیم کمی ظلم به خودمونه.ما لیاقت بهترین ها رو داریم.درسته خعیلی چیزا درمورد همه یکسان نیست ولی همه ی ما ادما یک چیز یکسان داریم و اون خداست..خدا،خدای همه ادما هست.از اون قدرتمند دیگه چی میخوایم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۳
زهرا کرمی

تقریبا امروز مغزم پر از خالی بود.یعنی هیچی توش نبود.فکرم یجورایی مشغول بود ولی خب، نبود.اینگار که مغزم سرخود تصمیم گرفته باشه هرچی که توشه رو بریزه بیرون،به درد نخورا رو بندازه دور و اون هایی هم که به درد بخور بودن و دوباره از نو بررسی کنه و بذاره سرجاش.یجورایی عین مامانا موقعه خونه تکونی شده بود .نمیدونم تویی که این متنو میخونی تا به حال این حسو تجربه کردی یا نه.اگه تجربه کردی که هیچی اگه که نه،خب نمیدونم چی بگم،بگم ایشالله تجربه کنی یا بگم نکنی ولی واقعا حس عجیبیه.عجیب واسه اینکه وقتی به این مرحله میرسم همیشه دوحالت روبه رومه یا دارم میرم که افکار درستو وارد مغزم کنم یا میخوام بی خیال شم و چند وقتی به هیچی فک نکنم.که ته فکر نکردنه اینه که هیچ کاری نمیکنمو البته ته فکر کردنم اینه که هیچ کاری نمیکنم.امروز مغزم پر از خالی بود.اینقدر که حتی نفهمیدم دوروبرم چی گذشت.یعنی اگه الان یه نفر ازم بپرسه امروز چجوری و گذشت و چه اتفاقایی افتاد نمی تونم جواب بدم.به نظر خودم وقتایی که دارم تلاش میکنم که بفهمم چی درسته و چی غلط این اتفاق واسه مغزم میوفته.تمام تلاشمو کردم که یه اتفاقی که امروز متوجه اش بودمو به یاد بیارم نشد که نشد.تنها تصویری که از امروز یادمه راه رفتن مورچه روی جلد دفترمه .ساعت ها بهش زل زده بودم ببینم چیکار میکنه.هی روی این دفتر میرفت و میومد و بین صفحات گم میشد.احساس میکردم یه چیزی گم کرده ولی نمیدونه چیه.یه لحظه یاد خودم افتادم که وقتی افکارم بیش از حد زیاد میشن خودمم بینشون گم میشم.دقیقا عین مورچه بین صفحات کتاب.تاحالا شده کتابی و برگ بزنید ببینید یه مورچه وسطش مرده؟فک کنم این همون مورچه ای بوده که نتونسته راهشو پیدا کنه و همونجا مونده.خلاصه که نگم براتون فک کنم،فکر کردن بعضی وقتا هم اونقدر خب نیست.باید پاشی یه کاری کنی که این مغزه بفهمه رییس کیه.چون ته اش یا داره فک میکنه که یه بهانه پیدا کنه که هیچ کاری نکنه یا داره فک میکنه که بهش فک نکنه.امروز مغزم پر از خالی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۷
زهرا کرمی

از اونجایی که این روزا بی پولی همه جا بیداد میکنه،و جیب بنده هم از این ماجراها بی بهره و بی نصیب نیست،هرکلاسی که میخوام ثبت نام کنم و هرچی که میخوام بخرم باید قسطی پولشو بدم.همه اش هم استرس اینو دارم یکی از این دوستانی که بهشون بدهکارم ته اش یه جا منو گیر بیاره یه دل سیر بزنه:)که البته امروز عمق فاجعه اتفاق افتاد.یعنی من فک میکردم افتاده.بعدازظهر قبل از شروع کلاسم با پدرم رفته بودیم بیرون.درحال خوش و بش و خنده بودیم و داشتیم بستنی یخی هایی که گرفته بودیم گاز میزدیم و با حس سرمایی که از دندون تا مغزمونو منجمد میکرد،عشق میکردیم.مغزم دیگه تقریبا بخاطر سرمای بستنی از کار افتاده بود که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آموزشگاه یبار دیگه مغزم یخ زد.از شما چه پنهون از اونجایی که بهشون بدهکار بودم ،هروقت شمارشونو میدیم از ترس مورمورم میشد. تماس و که وصل کردم چیزی نگفتم و منتظر شدم از اونطرف خط شروع کنه به صحبت کردن.بعد از یه احوال پرسی جزئی یاداور شدن که من فلان قدر به آموزشگاه بدهکارم.و باید قبل از کلاس برم و درباره نحوه پرداخت شهریه باهاشون صحبت کنم.خانومه بنده خدا فقط همین یه جمله رو گفت.و همین یه جمله کافی بود تا حس اختلاس گراهای میلیاردی که حالا دستشون رو شده بهم دست بده.و من شروع کردم به فکر کردن راجع به هزار و یک اتفاق نیافتاده.حالا میرم راه نمیدن،آبرومو جلوی بقیه نبره،اگه بگه حذف دوره شدید،اگه بگه دیگه نمی تونید دوره جدیدی ثبت نام کنید،اگه پولو همون موقعه بخواد من که ندارم بدم وهزار و یک فکر اینجوری.یعنی اصلا قبل از افتادن اتفاق بد،به هزار و یک مدل تصورش کردم.وقتی رسیدم اونجا با صدایی تقریبا اروم و لرزان سلام کردمو بعد از معرفی خودم منتظر صحبت هاش شدم.بنده خدا با یه لبخندی که مهربونی توش موج میزد جواب سلاممو دادو گفت برای پرداخت باقی شهریه هرطور که میتونید قسط بندی کنید و به ما چک بدید،اگه براتون هم مقدور نیست هفته دیگه چک ها رو باخودتون بیارید.منم یه نفس راحتی کشیدم و با خودم فک کردم چه بیخودی استرس به خودم وارد کردم.میخوام بگم بعضی اتفاق های بدی که ما توی ذهنمون قبل از هر کار و قدمی تصور میکنیم هیچوقت قرار نیست بیوفته.فقط خودمونو بخاطرش اذیت کردیم.شاید شما هم این جمله رو تاحالا شنیده باشین،ادم هایی که منفی نگرن یه اتفاق بد و دوبار تجربه میکنن .یبار توی ذهنشون و یبارهم وقتی واسشون اتفاق افتاد.که البته خدا رو شکر ایندفعه خطر از بیخ گوشم گذشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۷
زهرا کرمی

تابستون یجوریه هرچی آب میخوری انگار کم خوردی.یه خشکسالی عجیب روی زبونت برقراره.هرچقدرهم آب میخوری انگار نه انگار.دیگه ما از آب خوردن خسته میشیم ولی سیرآب نه.من یه برادر هم دارم.بخاطرهمین از ضمیر ما استفاده کردم.هردومون لیوانامونو مثل یه عضو از بدنامون میدونیم دیگه.همونقدر مهم و حیاتی.این لیوان همیشه روی میز هستو هر بنده خدایی که به سمت یخچال به قصد آب خوردن میره میاد و لیوان اون یکیم پر میکنه.دیدین وقتی درس دارین همه کاری میکنید الا درس خوندن؟منم از اونجایی که امروز باید کلی از صفحات یک کتابو میخوندم،تقریبا به سقا تبدیل شده بودم.میرفتم و میومدم و از بقیه میپرسیدم که آب نمیخواین؟نزدیک غروب بود که رفتم تو اتاق برادرم واسه اینکه لیوانشو پر کنم .یهو دستم بخاطر سنگینی تنگ آب لرزید و یکم از آب تنگ روی دفتر کتابش ریخت.شروع کرد به غر زدن که حالا لک میشه و جزوه هامو خراب کردی و این حرفا.دقت کردم دیدم چقدر عجیبه که ما آدما بخاطر چند قطره لکه اب روی جزوه هامون،چندتا لکه روی لباسامون و یا هرچیزی که دوسش داریم چقدر ناراحت میشیم ولی بخاطر لکه ها و افکار منفی که بقیه روی ذهن و روح و قلبمون جا میذارن اصلا ناراحت نمیشیم.نه اینکه ناراحت نشیم.اینگار واسمون مهم نیست به بقیه این اجازه رو بدیم  که روح ما رو بیمار کنن.شاید بیای بگی نه داری اشتباه میکنی.واسه من مهمه!من بهت جواب میدم اگه مهم بود اجازه نمیدادیم افکار منفی و قضاوت هاشونو باورهای اشتباه شونو به خورد ما بدن.اگه مهم بود نمیذاشتیم حرفای نا امید کننده اشون ما رو از رسیدن به اون چه که میخوایم دور کنه صرفا بخاطر اینکه خودشون نتونستن انجامش بدن.اگه مهم بود از ادمایی که کنارشون حالمون خوب نیست دوری میکردیم.اگه مهم بود به جای دیدن تلویزیون و القای چیزایی که درست نیست و صرفا باعث اضطراب و نگرانی ما میشه کتاب میخوندیم.اگه مهم بود هر حرفی و بدون تحقیق قبول نمیکردیم.اگه مهم بود از کسی که یه لفظ بد و به همه نسبت میده فاصله میگرفتیم.و در آخر میگم از ادم هایی که کارشون صرفا لکه انداختن رو زندگیاتونه دوری کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۱
زهرا کرمی

امروز جایی کلاس داشتم.صبحا تنهایی میرم سرکلاس ولی موقع برگشت دوتا از دوستام هم منو همراهی میکنن.از محل کلاس تا ایستگاه مترو حدود یه ده دقیقه ای پیاده روی داره.فرض کن بعد چهارساعت کلاس،توی تابستون،هوا انچنان گرم ،که عرق از سر رومون جاری شده ،خسته،چون کروناستو ما نمیتونیم بدون تمهیدات بهداشتی از هرجایی بطری اب بگیریم یا با دستای نشسته امون اب بخوریم، تشنگی سرتاپامونو گرفته،حالا باید ده دقیقه هم پیاده روی کنیم.البته باوجود این گرمای غیرقابل تحمل،ما همیشه می گفتیمو میخندیدیم ولی امروز یه طور دیگه بودیم.انگار که کلا حواسمون پرته جاهای دیگه بود.به ایستگاه مترو که رسیدیم،چون مسیرامون کاملا خلاف جهت همدیگه بود و باید با قطارهای متفاوتی میرفتیم جدا شدیم و از هم خدافظی کردیم.منم روی یه تکه سنگ تراشیده شده وسط سالن انتظار، تنهایی نشستم تا قطارم بیاد.سنگه یجوری خنک بود که دیگه دلم نمیخواست ازش کنده شم.حس خنکی سنگ توی چشمام یه حس خوابالودگی آورده بود.همینطوری که روی سنگ نشسته بودم و منتظر بودم،یهو یه خانومی ازم پرسید،که ببخشید قطاری که فلان ایستگاه نگه میداره کدومه؟من با دست اشاره کردم و گفتم اون قطار!تشکر کرد و رفت.بدون اینکه ذره ای شک کنه که من ممکنه راهو اشتباه نشونش داده باشم.شاید من میخواستم اذیتش کنم ولی اون بدون اینکه لحظه ای شک کنه پذیرفتو رفت.شاید چون حس کرده بود که من قبلا این راهو رفتمو میدونم که مسیر درست کدومه!!!یه لحظه خندم گرفت.از اینکه یه نفر همیشه هست که راه درست و غلط و بهمون نشون داده و از اون قابل اعتماد تر ومهربون تر کسی نیست ولی ما بازهم موقعه عمل کردن به حرفاش شک میکنیم.به اون شک میکنیم.به خودمون شک می کنیم.ولی موقعه پذیرفتن خیعلی چیزا از خیعلی از ادما حتی قد سرسوزنی شک نمیکنیم.....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۰
زهرا کرمی

امروز با بابام رفتیم داروخونه.میخواستیم دوتا بسته قرص ویتامین بگیریم و برگردیم.داروخونه هم نزدیک خونمونه.پیاده رفتیم اینطوری یه قدمی هم زده بودیم.از اونجایی هم که کروناست ماسک و دستکش و الکل و خلاصه که بساط ضدعفونیمون به راه بود.به داروخونه که رسیدیم تقریبا شلوغ بود و بابام از من خواست بخاطر رعایت فاصله اجتماعی،من دیگه داخل نرم و همون دم در ورودی داروخونه روی یه صندلی که اونجا بود بشینم.بابام رفت سمت یکی از قسمت های پذیرش که سرش خلوت تر بود و ایستاد تو صف.چون از درو دیوار داروخونه داشت ادم میبارید هرکسی هم یه چیزی میخواست طول کشید تا نوبت پدرمن بشه.توی همین زمان یه خانوم تقریبا هم سن و سالای پدرم،با یه ظاهر جیگول بیگول و ترگل ورگل شونه به شونه بابام تو صف ایستاده بود.نوبت که به پدر من رسید،چیزی که میخواستنو به کارمند داروخونه گفتنو رسید و گرفتن که ببرن حساب کنن. مثل اینکه مبلغی که اونجا نوشته شده بوده بیست و نه هزار و پونصد تومن بوده.بابام نزدیکای صندوق رسیده بود که یهو کارمند داد زد اقا اشتباه شده خرید شما میشه هشتاد تومن هشتاد بپردازد.پدرم رسید  و برد و کارمند مبلغو درست کرد ..دوباره پدرم اومد بره که پول بسته قرصا رو صندوق حساب کنه که دوباره کارمند داد زد اقا وایسا.شما باید صد و ده بپردازید.یهو پدرم برگشت گفت چی شد؟نکنه دوباره دلار گرون شد؟از این جمله ناگهانی بابام و چون کسی انتظارشو نداشت.همه ی ادم های توی داروخونه زدن زیر خنده.کارمند حالا که سرخ و سفید شده بود.گفت نه اقا خانومتون دارن همچنان خرید میکنن.حالا منن مثل برق گرفته هاگوشه ی داروخونه داشتم میخندیدم.و همه درکمال تعجب درحالی که توی چشماشون میشد عجب دیونه ای رو خوند به من زل زده بودند.تا اینکه پدرم شفاف سازی کرد که :این خانوم با من نیستن.حالا هرکی که شونه به شونه من ایستاده که قرار نیست با من نسبتی داشته باشه.حالا همه داشتن در خندیدن منو همراهی میکردن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۷
زهرا کرمی

هیچ وقت با آدمایی که پی حرف مردم میرن ،رفت و امد و دوستی نکنید. سخت غافلگیر و پشیمونتون میکنن از این آشنایی.من یه دوستی دارم که این چندوقته دستش بنده یه کاری بود.به هرکدوم از دوستا و آشناهای دیگه اشونم که رو مینداخت بیان کمکش یه جوری شونه خالی میکردن.پیش خودم میگفتم خب چی میشه اگه برن کمکش کنن و این حرفا.من خودمم سرم شلوغ بود و تا بیام یه زمانی خالی کنم،جمعه شده بود.پنج شنبه شب بهش اعلام آمادگی کردم که فردا میام کمکت.خوشحال شد و از اینکه توونسته بودم خوشحالش کنم ،خوشحال بودم.قبل از خدافظی کلی ازم تعریف کرد و گفت که اره همه دارن میگن خوش به حالت که یه دوستی مثل تو دارم .بعدشم با کلی حرف خوب و مشخص کردن یه زمان واسه دیدار فردا ازم خدافظی کرد.فردا اون روز یه کار یهویی پیش اومد و من نتونستم به موقعه برسم.با یه ظاهری نه به درهم برهمی بوته های خاکشیر و نه به آراستگی گل رسیدم خونشون.کمکش کردم تا کارهاش تموم شه و بعدشم خدافظی کردمو برگشتم.باهام تماس گرفت و گفت که جلوی بقیه آبرومو بردی من کلی تعریفتو کرده بودم که ادم وقت شناسو و با معرفتی هستی.ولی همه اونجا بهم گوشزد کردن که تو اصلا اینجوری که نشون میدی نیستی.منم تنها با صدای خنده ازش خدافظی کردمو گفتم توکه بایه تعریف دیگران منو بهترین و با یه تکذیب دیگران منو بدترین دوست خودت میدونی همون بهتر که درنهایت باحرفای مردم رفاقت و زندگی کنی.حالا میفهمم چرا همه یجوری شونه خالی میکردن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۸
زهرا کرمی

نمی دونم تاحالا به میوه خرمالو دقت کردین یانه.فقط و فقط توی فصل پاییز میتونی پیداش کنی.میدونه که فقط توی فصل پاییز، وقتی که دل همه ی خاطرخواهاشو آب کرد باید برسه.تازه یه طعم خاصیم داره که توی هیچ میوه ی دیگه نمی تونی پیدایش کنی.انگار مزه اشو از روی هیچ میوه ی دیگه ای تقلید نکرده.بااصالته و کاملا خودشه.یه طمع گسی داره که هرکسی نمی پسنده.اینگاری که میدونه واسه اینکه به مزاج هرکسی خوش بیاد نباید اون چیزی که هستو تغییر بده.حتی اگه نرسیده هم چیده شده باشه بهش که زمان بدی خودش میرسه و کامل میشه.حالا چرا یهویی با خرمالو شروع کردم؟چون راستش امروز یه سری مهمون داشتیم و خلاصه هرکسی داشت از یه میوه توی ظرف تعریف میکرد و مدعی میشد که اون میوه،میوه ی مورد علاقه اشه و البته همراه ذکر علایقشون یه بدگویی ریزم از ادمای اطرافشون میکردن.یکی از بچه ها پرسید میوه مورد علاقه تو چیه؟منم بی مقدمه گفتم خرمالو.راستش اصلا توقع نداشتم یهویی جواب بدم خرمالو.چون اگه فکر میکردم قطعا یه میوه دیگه ای رو میگفتم.همه زدن زیر خنده که بین این همه میوه خوشمزه چرا خرمالو؟و تنها جوابی که داشتم بهشون بگم این بود که چون  عجیب خودشه.واقعا که خرمالو به دلم نشسته بود بدون اینکه خودم بدونم.تاحالا دقت کردین که آدمای شبیه خرمالو چقدر به دل یه سری میشنن؟اینگار که اگه خرمالو آدم بود بازم یه سری از ادما از مدلشون خوششون نمیمومد.چون از اونجایی که جمع خانوما خالی از غیبت نیست،دیدم پشت سر هر آدمی که داره بدگویی میشه یه خرمالوی به تمام معناست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۸
زهرا کرمی

تمام این هفته رو تقریبا منتظر یه اتفاق خوب بودم.یه اتفاق خوبی که واسم مهم بود.واسه رسیدن بهش خیعلی وقته دارم تلاش میکنم.این یه هفته آخرهم که یه لحظه دست از جنب و جوش برنداشتم.روز قبل اینکه خبر بیاد رو به آسمون کردم و گفتم من زورمو زدم هرچی صلاحه توعه.اونی که میخواستم نشد.و من به شدت از درون از دست خودم عصبانیم.میدونم همه تلاشمو کردم ولی میگم نکنه اگه فلان کارم کرده بودی حتما می شد.اگه بهمان کارم کرده بودی حالا بهش رسیده بودی.یه لحظه فکر اون موقعیت که الان گیر آدمای دیگه میوفته ولم نمیکنه.و جمله خوش به حالشون لحظه ای از زبونم نمی اوفته و من به شدت بهشون غبطه میخورم.این همیشه واسم سوال بوده که چه کاری حکمتی توش بوده که نشده و واسه چکاری به اندازه کافی تلاش نکردی و چکاری قرار بعدا بهترش اتفاق بیوفته.تشخیص تفاوتشون منو دیونه میکنه.وقتی همه امون بیرون ماجرایم نصیحت کردن بقیه کار کاملا ساده ای به نظر میرسه ولی وقتی خودت درگیر همچین ماجرایی میشی همه چی به سختی بازکردن گره کوره روی نخ میشه.الان که یکم آرومتر شدم دارم فک میکنم خب اگه اونجا رفته بودی واسه بعدت برنامه داشتی؟دقت کردم دیدم آره واسه ریز به ریز بعدش برنامه داشتم.ولی یه سوالو نتونستم جواب بدم.اینکه اگه میرفتی اونجا وقتی شوقو ذوق از سرت میپریدبازم بعدش عمیقا خوشحال بودی؟چقدر بده که هنوز نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه.چقدر بده هنوز به توانایی خودم ایمان نیاوردم.اعتقاد دارما بهشون.ولی اینکه عمیقا خودمو بشناسم و باور کنم به نظرم ممکن یکم کارپیچیده ای باشه .ته اش من خودمو پیدا میکنم امیدوارم شماهم بتونید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۱
زهرا کرمی